#قسمت_شصت_و_پنجم
یک هفته ای میشد که بچهها نزدیک خونه دختره مراقبت میکردن تا ببینن بیرون میاد یا نه! اما خبری ازش نبود. از طرفی هم حتی به عاصف زنگ نمیزد و موقعی هم که عاصف تماس میگرفت، گوشی دختره خاموش بود. عاصف چندبار رفت در خونهشون اما کسی درو باز نکرد.
همه تعجب کرده بودیم. نمیشد کاری هم کرد. از طرفی شبها برق خونهشون خاموش بود. یادمه که هم من، هم حاجی سیف، وَ هم اینکه تموم بچههای مرتبط با این پرونده کلا توی آمپاس بودیم.
یه روز نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که باید چیکار کرد و در حال آنالیز و تحلیل پرونده بودم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«دختره شک کرده و احتمال داره فهمیده باشه به خونهشون نفوذ کردیم.»
چیزی جز این نمیتونست باشه. از طرفی هم زیر 5 درصد احتمال میدادیم خودکشی کرده و نمیخواسته دست ما بهش برسه. اما این احتمال خیلی ضعیف به نظر میاومد. چون اگر خودکشی کرده بود باید یک بوی نامطبوع از اون خونه میاومد یا سر و کله مادربزرگه پیدا میشده. چون ما از همون دقایق اولیه که از خونه اومدیم بیرون، بچههای من کل موقعیترو زیر نظر گرفته بودن.
اما با این اتفاق، به معنای حقیقی کلمه دستمون بسته بود و عملا نباید از طرف ما هیچ اقدامی صورت میگرفت. حتی ماموران برق و آب هم رفتند در خونه سوژه تا کنتور و چک کنند، بازهم کسی در و باز نمیکرد.
یک هفتهای گذشته بود و یه روز که مشغول کار بودم، بهزاد تماس گرفت با من گفت:
_حاجی دختره با عاصف تماس گرفته. عاصف خان هم پشت در هستن. میخوان شمارو ببینند.
+بهش بگو بیاد.
رفتم اثر انگشت زدم و لحظاتی بعد عاصف اومد ... گفتم:
+خوش خبر باشی.
_حاجی دختره تماس گرفته. به بچه ها گفتم فایل شنود و بفرستند روی سیستم شما!
+کار خوبی کردی.
سیستم و روشن کردم، فایل و چک کردم... دختره به عاصف توضیح داد که مریض بودم و نتونستم تماست و جواب بدم و... که منم باور نکردم. به عاصف گفته بود:
«امشب میای دنبالم؟ دوست دارم با هم بریم بیرون!»
عاصف گفت:
«امروز خیلی کار دارم!»
دختره گفت:
«تورو خدا بیادیگه»
عاصف گفت:
«عزیزم باور کن سرم شلوغه! باید برم تا اراک.»
دختره گفت:
«خب بعدش بیا دیگه. مگه قرار هست بمونی؟ مگه کجا میخوای بری؟»
عاصف گفت:
«برای یه ماموریت خیلی مهم باید از طرف محل کارم برم تا اراک!»
دختره با یک کرشمه و طنازی خاصی گفت:
«من و نمیبری عزیز دلم؟»
عاصف خندید و گفت:
«امان از دست تو!»
دختره با یک شیطنت خاصی گفت:
«حالا میای یا نه؟»
عاصف گفت:
«بهت قول نمیدم برای امشب، تا یه وقت بد قول نشم! اما اگر به موقع رسیدم و خسته نبودم، میام دنبالت با هم میریم شام میخوریم و یه چرخی هم میزنیم. اگر امشب نشد، اما فردا حتما میام میبینمت!»
زیاد با هم صحبت نکردند. من شک کردم به ماجرا. احساسم و تجربه یک دهه و خردهای کار من در سیستم اطلاعاتی کشور این و میگفت که کاسهای زیر نیم کاسهست و ممکنه امشب یا اگر فردا همدیگر و دیدند هر گونه اتفاقی رخ بده! اما پیش بینی اون اتفاقات کمی دشوار بود.
ما حتی پیش بینی اینکه به عاصف بخواد آسیب بزنه رو هم در تحلیلها و فرضیههای خودمون قرار دادیم!
فورا با دفتر حاج آقای سیف هماهنگ کردم تا بهم وقت ملاقات فوری بدن و بتونم اطلاعات و اخبار و گزارشات و بهشون برسونم. نکاتی رو فرمودند که من الان به طور کامل چیزی نمیگم، اما شما خودتون در ادامه میخونید.
عاصف قرار بود اون روز به یک ماموریت مهمی بره که از اینجا به بعد قرار شد طبق پیشنهادی که به حاج آقای سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دادم و ایشون هم دقیقا با من هم نظر بودند، پروژه رو پیش ببریم.
عاصف برای ماموریت به اراک آماده و سپس عازم شد. موضوع ماموریتش هم یک سری بررسیهای میدانی و امنیتی و... در یکی از سایتهای اتمی اراک بود.
وقتی عاصف رفت، تمام مسائلی که باید مورد بررسی و ارزیابی قرار میگرفت و گزارشات نهایی درمورد یکی از سایتهای اتمی رو برای ما میآورد، نوشت و در پوشهای قرار داد.
عاصف اون روز غروب ساعت 7 عصر از اراک به تهران برگشت، وَ بعدشم طبق قراری معین با اون دختره همدیگرو دیدند. پس دقت کنید، یعنی بعد از اراک، مستقیما به اداره بر نگشت و رفت سراغ دختره.
اما در زمانی که عاصف و دختره با هم بودن، من و تیمم کجا بودیم؟