eitaa logo
عاکف سلیمانی
6.4هزار دنبال‌کننده
69 عکس
12 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام. دوستانم شهید گمنامند نام من شد بسیجی فعال
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_ششم حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت
بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران... ساعت 23 / جاده سوادکوه به سمت تهران داشتم با سرعت خیلی پایین رانندگی میکردم و میخواستم از روستا خارج بشم تا اینکه دیدم اونطرف بلوار، یعنی مسیر سوادکوه به سمت تهران، در اون تایم از شب یک زن ایستاده. برام جالب بود که در اون تاریکی، وَ اون وقت شب، یک زن به تنهایی ایستاده. همزمان گوشیم زنگ خورد. نگاه به شماره کردم، دیدم خواهرم میترا از لبنان هست. تماس و جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. دقایقی گذشته بود و همینطور که با خواهرم مشغول حرف زدن بودم، شیشه ی ماشینم و بخاطر اینکه از هوای تازه استفاده کنم، یک مقداری دادم پایین، اما احساس کردم یه صدایی میاد... شیشه رو دادم پایین تر، سرم و بردم بیرون و دنبال صاحب اون صدا گشتم. نگاه کردم دیدم یه ماشین توقف کرده. فهمیدم اون خانوم هنوز که هنوز هست بعد از 15 دقیقه اونجا ایستاده و نرفته وَ دوتا مزاحم با یه پژو پارس اومدن جلوش ترمز کردند و دارند براش مزاحمت ایجاد میکنند و میخوان به زور سوارش کنند. فورا جاده رو بررسی کردم، دیدم 100 متر بالاتر یه دور برگردون داره. فقط به خواهرم این جمله رو گفتم: «میترا خودم بهت زنگ میزنم. خداحافظ.» گوشی رو قطع کردم، تیکاف کردم و رفتم سمت دور بگردون و خودم و رسوندم به اون طرف بلوار و با سرعت بسیار بالا رفتم سمت اون ماشین... وقتی رسیدم، دستی رو کشیدم و جلوی پژو پارس توقف کردم. اسلحم و از داخل کیفم گرفتم از ماشین پیاده شدم. اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم، اسپری فلفل و از کنار کمرم کشیدم بیرون. یه داد زدم گفتم: «هووووی! بیشرفا ! مگه خودتون ناموس ندارین؟ چتونه؟ قلاده پاره کردین... با ناموس مردم چیکار دارین؟» یکیشون اومد سمتم که هم قد و قواره خودم بود! وقتی رسید نزدیکم یه فحش ناموسی بهم داد، یه لگد محکم زد به پای سمت راستم... دقیقا همون پایی که شکسته بود و تازه خوب شده بودم. از درد داشتم میمردم. انگار دوباره پام شکسته بود. یادمه وقتی من و زد، تمام قوت و نیروم و توی پاهای سمت چپم جمع کردم، رفتم چسبیدم به همونی که بهم لگد زد! همین الان که دارم مینویسم، دلم میخواد دوباره بگیرمش بزنم. با دستام دوطرف بازوش و گرفتم؛ اون و چسبوندم به خودم، پام و آوردم بالا، سه مرتبه با زانوی سمت چپم، وَ با شدت زیاد کوبیدم به شکمش. نفسش بند اومد. لنگان_لنگان رفتم سراغ راننده. وقتی رسیدم بهش امون ندادم تا من و بزنه، معطل نکردم، یه دونه چگ زدم به صورتش و با کف دستم کوبیدم به چشمش. وقتی دور و برم و امن دیدم، نگاه کردم به اون خانوم. هنگ کردم. دیدم همون خانومی هست که مستاجر بی بی کلثوم بود و چندباری از خونه بی بی برام غذا آورد. هنگ بودم! گفتم: «شمایی؟» با وحشت نگام کرد. از بس ترسیده بود رنگش شده بود عین گچ. کل بدنش میلرزید. بهش گفتم: «برو سوار ماشین من شو.» درد پای آسیب دیده م داشت دیوونم میکرد. لنگان لنگان فورا رفتم سمت ماشینم و از توی ساکم یه چاقو برداشتم... اومدم سمت ماشین اون دوتا مزاحم، زدم دوتا لاستیک جلوی ماشین و پاره کردم. زنگ زدم 110 و گفتم یکی از همکارانشون هستم در یکی از نهادها تا فوری یک تیم گشتی وَ محلی با یک جرثقیل بفرستند به موقعیتی که اعلام میکنم. بعد از 10 دقیقه برادران زحمت کش نیروی انتظامی اومدن و بهشون گزارش دادم!! تا اینکه اون دونفر مزاحم و منتقل کردند به کلانتری و دیگه نمیدونم چیشد. سوار ماشینم شدم. از توی آیینه به خانومی که پشت نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره میلرزه همچنان... بهش گفتم: +چرا این وقت شب اینجا ایستاده بودید؟ جوابی نداد! ازش پرسیدم: +اینا کی بودند؟ جوابی نداد. چون خیلی ترسیده بود و توان حرف زدن نداشت... بهش گفتم: +مسیرتون کجاست؟ جوابی نداد... صدام و بردم بالا گفتم: «نمیشنوی؟ زیر لفظی میخوای برای حرف زدن؟ خب جواب بده دیگه. ای بابا!» با صدای لرزان و حال بد گفت: «مسیرم سمت تهران هست.» دیگه چیزی نگفتم... هم مسیر بودیم. استارت زدم و حرکت کردم به سمت تهران. حدود 20 کیلومتر از مسیر و طی کرده بودم که چشمم افتاد به یه غذاخوری که نزدیکش یه هایپر مارکت بزرگ داشت. توقف کردم و رفتم از پشت ماشین فلاکس چای و گرفتم. اومدم درب عقب ماشین و باز کردم بهش تعارف زدم بیاد پایین تا آبی به دست و روش بزنه و اگر میل به غذا داره براش سفارش بدم. سفارش غذا نداشت، اما همراه من اومد داخل فروشگاه تا برای خودش کمی خرت و پرت بخره. حواسم شش دانگ بهش بود. تموم تحرکات و رفتارش و زیر نظر داشتم. عمدا توی ماشینم تنهاش نزاشتم. چون توی ماشین مدارکم و یه سری وسیله های شخصی بود. از طرفی اصول امنیتی و اطلاعاتی ایجاب میکردتمامی موارد و رعایت کنم. موارد مربوط به خودم و سفارشات خانوم رو حساب کردم و بعد از دقایقی فروشگاه و ترک کردیم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_ششم تا اواسط سخنرانی بیدار بودم اما پس از اینکه مقداری از سخنرانی را گوش دادم، همانطور که در
بسم‌الله الرحمن الرحیم رفتم اتاق سیدحسین و گزارش کار را به او دادم؛ درمورد عبدالصمد هم صحبت‌های مفصلی با هم داشتیم که صدای در آمد. مسئول دفتر سیدحسین در را باز کرد و دیدیم حاج کاظم وسط چارچوب در اتاق ایستاده. حاج کاظم که وارد شد، مسئول دفتر سید از پشت اشاره کرد به من و سیدحسین که خودش هم از ورود ناگهانی رییس‌مان غافلگیر شد. حاج کاظم عادت داشت، سر زده به اتاق زیرمجموعه‌اش برود و هیچ‌کسی از این رفتار او خوشش نمی‌آمد. حاجی به سیدحسین گفت: _اقا سید اجازه می‌فرمایید؟ سیدحسین به استقبال حاج کاظم رفت و هم دیگر را بغل کردند. من هم بلند شدم رفتم سراغ حاجی و باهم روبوسی کردیم و آمدیم نشستیم کنار هم، و سیدحسین هم نشست روبرویمان. سیدحسین گفت: _حاج آقا اتفاقا خیلی به موقع به ما سر زدی. آقا عاکف داشتند درمورد عبدالصمد توضیح میدادن. ما قرار بود برسیم بالا خدمت شما، اما خب، رو دست خوردیم و شما تشریف آوردید. اگر اجازه بدید آقا عاکف ادامه بدن. حاج کاظم سری به نشانه تایید تکان داد و لبخندی زد و دستی به محاسن تازه کوتاه شده‌اش کشید و سرش را انداخت پایین، سر تا پا گوش شد. سیدحسین گفت: _آخرین اطلاعات تو و تیمت، و تحلیل نهایی شخص تو درمورد عبدالصمد چیه؟ برای حاج آقا توضیح بده. اجازه‌ای از حاج کاظم جهت صحبت گرفتم و گفتم: +بسم الله الرحمن الرحیم. حاج آقا، عبدالصمد طبق اطلاعات ما وصل به موساد هست. اخمی به من کرد و گفت: _بیشتر توضیح بده... +یکسری اطلاعات خام وجود داره که دادم به بخش‌های مختلف واحد خودمون در ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسم. وقتی واحد تحلیل ضدجاسوسی خودمون اونارو روی هم گذاشت، یک تصویر واضح از این ارتباط ایجاد شد برامون که... حاج کاظم آمد وسط بحث و گفت: «مثلاً...؟» گفتم: +مثلاً سفر محرمانه عبدالصمد به قبرس و گرجستان. _دیگه؟ +مورد بعدی، چند تماس کوتاه رمزگذاری‌شده با یک شماره فعال در تل‌آویو. و همچنین گردش مالی از یک شرکت پوششی ثبت‌شده در اروپا که طبق بررسی سابقه‌اش، با اسراییل پیوند داره. من معتقدم وقتی همه این پازل‌هارو در کنار هم قرار میدیم، یک زنجیره‌ای می‌سازند که بدون شک به موساد می‌رسه. تحلیل نیست، اطلاعات هست همه این‌ها. حاج کاظم گفت: _عاکف جان پسرم، شناسایی این‌که فردی مثل عبدالصمد با موساد در ارتباط هست، یک کار ساده‌ی «یک شاهد یا یک شنود» نیست؛ این یک پرونده چندشاخه هست که باید هم‌زمان از چند شاخص امنیتی تغذیه بشه. گزارشات تورو سیدحسین برام آورده. اعترافات عبدالله رو هم دیدم. ولی... گفتم: +حاجی من گزارش بچه‌های حزب‌الله درمورد عبدالصمد و خوندم. از لای پوشه کلاسیک کاغذ را در آوردم و دادم به حاج کاظم. همزمان که حاجی مطالعه می‌کرد گفتم: +همون‌طور که دارید می‌بینید روی برگه، گزارش حزب‌الله لبنان حاکی از اینه که شاخص‌های رفتاری و پوششی عبدالصمد، دارای عناوین مشکوک هست. مثلا سفرهای خارج از مسیر معمول، استفاده از اسناد هویتی چندگانه، ارتباط با شرکت‌ها یا NGOهای پوششی. سیدحسین بعنوان معاون امنیت، آدم تیزی بود. گفت: _پس یعنی ما عملا با شبکه‌ای طرفیم که این‌بار مستقیما از سمت تل‌آویو داره کار می‌کنه. پیوند سلفی‌ها و صهیونیست‌ها بیش از پیش شده. گفتم: +من نظرم اینه عبدالصمد و حذفش کنیم... حاج کاظم با دستی که تسبیح عقیقش بین انگشتانش گره خورده بود، دستی به محاسنش کشید و چشمانش را تیز کرد، به کاغذ خیره شد، چیزی نگفت. من و سیدحسین همدیگر را نگاه می‌کردیم که چرا حاج کاظم سکوتش را نمی‌شکند... شاید حدود ۳۰ ثانیه مکث کرد، بعد از آن گفت: _اگر میتونید، برنامه‌ریزی کنید بیاریدش ایران. یا توی یه کشور ثالث مورد ربایش قرار بگیره. گفتم: +حاجی خیلی سخت میشه کار. نگاه تندی به من کرد و گفت: _از عبدالمالک سخت‌تره به نظرت عاکف؟ پیشانی‌ام را خاراندم، گفتم: +عبدالمالک پیچیدگی خودش و داشت ولی عبدالصمد و بخواهیم از سوریه یا عراق بکشونیم بیرون سخته. اول باید لوکیشن دقیقش و کشف کنیم. _سخت باشه. برید کشف کنید. نگاهی انداختم به سیدحسین که یعنی جان مادرت به دادم برس. همینطور که داشتم به صحبت‌های حاج کاظم گوش می‌دادم، سیدحسین پیامی برای من فرستاد و نوشت: عموجان خودته! در دلم گفتم: «دارم برات سیدحسین...» حاج کاظم گفت: _وسط جلسه گوشی و تعطیل کنید...