عاکف سلیمانی
#قسمت_شانزدهم بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره
#قسمت_هفدهم
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه!
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عجیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!!
یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم:
«چند لحظه بمون پشت خط...»
منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم:
+احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟
_بله حاجی!
+برو دنبالش ببین کجا میره!
_شما نمیای؟
من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!!
به احد گفتم:
+برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم.
تلفن و قطع کردم...
اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م!
یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت:
_آقا عاکف سلام
+وعلیکم! بگو آقاجان!
_داریم از تهران خارج میشیم.
+به سمتِ؟
_قم!
+نیازی نیست، برگرد!
_چشم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله!
_سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم.
+سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟
_از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور!
+حاج آقا سیف الان اداره هست؟
_بله!
+حاج کاظم چطور؟
_نمیدونم!
+تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟
سکوت کرد... بهش گفتم:
«قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.»
کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !!
_ سلام عاکف خان.
+سلام آقا ! ارادتمندم!
_کجایی؟
+اومدم منزل!
_فورا برگرد بیا اداره!
+چشم. اتفاقی افتاده؟
_بیا فوری.
+خیره ان شاءالله!
_خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟
+راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره!
_میبنمت! یاعلی.
رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره!
خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!
شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم!
گفت:
«ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.»
لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند.
با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.»
سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف.
هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو.
+چشم.
_آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟
یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه:
_عاکف خان حواست کجاست؟
+ببخشید... درخدمتم
_میگم آماده ای؟
+بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟
_بله، همین نیم ساعت قبل خوندم.
+پرونده در مراحل حساسی هست!
_بله ممنون از تذکرتون!
+قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
عاکف سلیمانی
#قسمت_شانزدهم گفتم: +نظر خودم اینه رقبای عبدالصمد و وارد درگیری کنیم. چون بعضیا به خون کثیفش تشنه
#قسمت_هفدهم
شلیک چشمهایم از هر گلولهای برای خالد عمیقتر بود. مخصوصاً وقتی نشانهاش کسی باشد که خیال میکند فرمان فقط از گلوی خودش عبور میکند. رفتم به سمت خالد که روی صندلی نشسته بود، دستانم را گذاشتم روی شانهاش کمی به جلو متمایل شدم، با صدای آرام اما محکم و سنگین گفتم:
+یادت باشه… توی این اتاق، نشونه رو من تعیین میکنم، ماشه رو من میچِکونم، و حتی تپش قلبت رو هم من تنظیم میکنم. نگاهت و برای اون لحظهای نگه دار که بهت دستور مقابله با عبدالصمد و دادم. برای من چشمات و گرد نکن، چون این مسجد، جای باد شکم دادن نیست پسرجون.
نگاهی به جمع کردم، برگشتم روی صندلیام نشستم. عثمان گفت:
_بعد از اینکه بهت تحویلش دادیم، باهاش چیکار میکنی؟
+قرار شد سوال نکنید که من میخوام باهاش چیکار کنم. شما هم وقتی عبدالصمد و گرفتید، عقدتون و سرش خالی میکنید، تحویل من میدید، پولتون و میگیرید، بعدش به سلامت... منم میرم همونجایی که شما اون رو هرگز نمیبینید. کار شما، تحویل به خانه امن هست. از اونجا به بعد، سایهها هستند که عبدالصمد و میبرن.
عثمان گفت:
_و اگه لو رفتیم؟
+اون وقت، روایت رسمی این هست که شش مرد خشمگین، به خاطر یک زخم و کینهی قدیمی، به جان فرماندهشان افتادند، و بس. هیچکس دنبال دوربین ما نمیگرده.
_دستمزد؟
+زنده ماندن شما، بزرگترین دستمزد هست. البته پول خوبی هم میدم به شما.
_اینطور نمیشه!
+خیلی خوب هم میشه.
خیز برداشت که برود، عاصف با کف دست به سینه عثمان کوبید... با صدای بلند گفتم:
_پات و از اینجا بگذاری بیرون، از نظر من فقط یه مهره سوختهای!
عثمان ایستاد سر جایش، منم برگشتم
همینطور که قدم میزدم داخل آن اتاق و آن شش نفر هم با دقت به من نگاه میکردند، گفتم: نصفش و ۲۴ ساعت قبل از عملیات میگیرید، بقیه هم، فردای تحویل.
سپس روبروی همهشان ایستادم و بعنوان نماینده کشورم و مردمم، با سینهای ستبر و قامتی استوار گفتم:
+حالا، هرکدومتون اسلحهتون و بردارید و آخرین حرفی که میخواهید پشت سرتان بمونه، توی ذهنتون نگه دارید… چون از این لحظه تا پایان عملیات در اختیار من هستید و دیگه نه اسم دارید، نه گذشته. شما با عبدالصمد مشکل دارید، اون و به ما تحویل میدید و پولتون و میگیرید و میرید پیکارتون. هم برای شما خوبه، هم ما. معامله دوسر برد میشه. تا پس فردا ساعت ۱۱ شب به سلامت. البته توی همین خونه، و در طبقه بالا.
چندتن از نیروها آنها را به طبقه بالا فرستادند و موبایل و هرگونه موارد اضافی را از آن شش نفر تحویل گرفتن و سپس در را قفل کردند. عاصف آمد سمتم و لباس عربی «دشداشه و...» را عوض کردیم و لباس خودمان را پوشیدیم، سپس باهم از درب پشتی آن خانه اجارهای رفتیم بیرون. چندنفر از بچهها در آن خانه جهت مراقبت از آن شش نفر، ماندند.
در مسیر برگشت به خانه امن، سید عاصف به من گفت: «چرا داریم از اینها استفاده میکنیم؟» که گفتم: «کم هزینهترین راه برای ایران و مردمش، همین هست که دشمنشون و با دشمنش درگیر کنیم تا سودشو ببریم.»
سپس دستی به چشمان خستهام کشیدم و گفتم: این دعای همیشگی منه. اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمينَ بِالظّالِمينَ وَ اجْعَلنا بَيْنَهمْ سالِمينَ غانِمينَ؛ خداوندا ستمکاران را به يكديگر مشغول ساز و ما را (در پرتو سرگرم شدن آنان به يكديگر) سالم نگهدار و پيروز گردان.
دو روز پس از آخرین جلسه با گروههای مخالف عبدالصمد، من و سیدعاصف عبدالزهراء، هرکدام به طور جداگانه و براساس نیازهای خودمان، بارها به شناسایی رفتیم و منطقه را ارزیابی کردیم. مراحل نهایی از اقدامات جابجایی و لجستیکی را چیدمان کردیم. ساعت ۱۱ شب فرا رسید. خالد، عثمان، ابواسحاق از جناح سابق عبدالصمد و حجاج و مرفوق وابسته به جناحهای رقیب عبدالصمد، و «عمر» از حلقه قاچاق محلی که در معاملهای بزرگ از عبدالصمد، رودست خورده بود، آمادهشان کردیم.
سجاد را در خانهای امن به طور جداگانه و مسلح مستقر کردم تا هرگونه جابجایی عبدالصمد را با تلهگذاریهای دیجیتالی زیر نظر داشته باشد و رد او و تیمش را در صورت نقل مکان یا لو رفتن عملیات بزند.
متأسفانه ابواسحاق که یکی از مخالفین عبدالصمد در همان جمع بود، بلند شد و اعتراض کرد که من نمیمانم و میخواهم بروم و هروقت عملیات شروع شد، بگو بیایم. تا جایی که میشد سعی کردم آرامش کنم اما نشد که نشد. در نهایت بر روی من اسلحه کشید. هم من، هم عاصف میتوانستیم او را بزنیم، اما این کار را نکردیم چون میتوانست برای ما تبعات قبل از عملیات را در آن خانه در حضور دیگر مخالفان عبدالصمد داشته باشد.
به او یک کلمه، گفتم:
+میتونی بری. همین الان هم برو گورت و گم کن.
و او رفت... و موقع رفتن هم، ناسزایی به من گفت که هنوز در ذهنم مانده.
ادامه دارد...
کپی ممنوع
فوروارد با لینک و نام کانال مجاز