عاکف سلیمانی
#قسمت_چهاردهم کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چ
#قسمت_پانزدهم
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد!
چیزی نگفت...
منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم.
فورا از خونه مادرم خارج شدم.
سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی «مدیر کل بخش ضدجاسوسی که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم به آن اشاره شد و جاسوس از آب در آمد» آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود.
وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری...
رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم:
+تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟
_وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟
+واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟
_حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره!
+شنود مکالماتش چی؟
_دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ!
+دوبی با کی؟
_بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره!
+جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونهش!
_بله... باید بگم!
+خب خریت کردی دیگه عزیزم!
_آخه حاجی...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟
_بله!
+خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم!
_آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره!
+غلط کرده!
_یعنی چی؟
+یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه!
_یعنی میخوای بگی...
بازم حرفش و قطع کردم گفتم:
+میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج میکنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم.
_که اینطور!
+بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند.
_چشم.
+الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین.
عاصف رفت...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهاردهم ادامه دادم به نوشتن... نقطه احتمالی دوم: حومه غرب موصل، تلعفر، الحضر. احتمال علت حض
بسمالله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم
نماز صبح را به جماعت و سه نفره خواندیم. پس از نماز صبح برای امام حسین در دلم روضه خواندم. پس از روضه دلی، توسل کردم به امام حسین که در این عملیات کمکمان کند. در نجوای خودم به حضرت سیدالشهداء عرض کردم:
هرچه نگاه میکنم، میبینم قلبم از کودکی راهش رو بلد بوده، مستقیم سمت شما. یا حسین، ای میوه قلب حضرت زهرا، خودت سایهبانم باش، پای من و از لغزش توی این عملیات نگه دار، و اجازه نده از دشمن شما شکست بخورم. من جز شما هیچکسی و ندارم. بچه بودم که پدرم شهید شد و اومد توی آغوش شما، کمک کن جلوی شما و پدرم توی این عملیات، رو سپید بشم. پدرم شهید شد، ولی همیشه شما برام پدری کردی...
سپس رفتم در سجده و زار زدم... ادامه دادم نجوای عاشقانهام را...
اربابجان، قدمهای من و در مسیرت قفل کن، چشمم رو از غیر خودت ببر. اصلا هم دلواپس جانم نباش، که اگر افتادم فقط یه نوکر روسیاه افتاده. حتی شده جونم و بدم، بزار مأموریت درست پیش بره. با نام تو بر لب، این مأموریت و جلو میبرم. من فقط دوست دارم خوابی که دیدم تعبیر بشه و روی پای خودت جون بدم. سالهاست دارم میجنگم تا گمشدهام و پیدا کنم و به تو برسم...
هوا داشت روشن میشد. هماهنگیهای لازم با تهران انجام شد. با سجاد و سیدعاصف عبدالزهراء رفتیم سراغ پایگاه مخفی که از قبل برایمان در نظر گرفته شده بود و به قاسم از نیروهای پهپادی دست دادیم...
پس از یکساعت وقتی رسیدیم، چون از قبل همه چیز با قاسم هماهنگ شده بود، به محض رسیدن، وارد اتاق عملیات شدیم...
اتاق عملیات با نوری کم، و مانیتورهای زیاد و اقدامات مهمی که باید حالا انجام میدادیم. قاسم هدفون را داد و گذاشتم روی گوشم. خم شدم به صفحه مانیتور خیره شدم. صدای ضبط شده یک «پینگ» کوتاه از دستگاه Thuraya پخش شد.
پهپاد از وادی کمارتفاع غربی عبور کرد. صدای ملایم پرهها در هدفونم پیچید.
تصویر روی مانیتور، یک ساختمان بلوکی خاکستری، درب نیمهباز، و یک سایه انسانی که نزدیک میشود را نشان میداد. چهره عبدالصمد با وضوح کامل وارد قاب شد. با همان محاسن بلند، و همان نگاه خنثی و چشمان درشت و ترسناکش.
هدفون را در آوردم و به قاسم و عاصف که کنارم ایستاده بودند، با صدای بلند گفتم:
+نگاه کنید، خود حرومزادهاش هست.
زدم روی شانه قاسم و گفتم:
+داداش لطفاً همین مکان و تثبیت کن. کد سایه رو روی نقشه فعال کن.
قاسم گفت:
_میخوای شلیک کنم؟
من و عاصف همزمان بلند گفتیم:
نـــــه.
سجاد از پشت سر آمد سمتمان و به قاسم گفت:
_شوخیت گرفته؟
قاسم گفت:
_فکر کردم میخواید حذفش کنید.
مانیتور اصلی اتاق، مکان دقیق را با مختصات روی نقشه دیجیتال قفل کرد.
رو به قاسم و سجاد کردم و گفتم:
«شما دوتا کنار هم میمونید. ۲۴ ساعته این شغال پیر و زیر نظر میگیرید. هرگونه جابجایی از این ساختمون و فورا باید به من گزارش کنید. از این لحظه به بعد، گشت پهپادی با قاسم، رصد و تلهگذاریهای دیجیتالی با سجاد. نباید گمش کنیم.»
سپس زدم روی شانه عاصف و گفتم: «برو آتیش کن، باید بریم جایی...»
عاصف رفت و منم چند ثانیه بعد فورا رفتم سوار ماشین شدم. به عاصف مسیر را توضیح دادم. عادتم بود که تا دقیقه ۹۰ کسی نمیدانست چه کار میخواهم انجام دهم.
از قبل با ابوحسین، یکی از فرماندهان جبهه مقاومت در عراق هماهنگ بودم و قرار شد در پوشش یک تاجر در خانه یکی از بزرگان عشایر عراق با او دیدار کنم.
وقتی رسیدیم، وارد خانه شدم و با محافظ ابوحسین که از دوستانم بود خوش و بشی کردیم و عکس یادگاری برای بعد از شهادتمان گرفتیم. من را برد طبقه بالا، نزد ابوحسین. وقتی وارد شدم، همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی وقت بود که ندیدمش. پس از احوالپرسی و خوردن یک فنجان قهوه، گفت:
_برنامت چیه؟
+خودت که حاج کاظم و میشناسی. میگه وقتی میشه سوژه رو آورد چرا به حذف فکر کنیم.
_کاظم و الان ولش کن. پیشنهاد خودت چیه عاکف؟
+چون منبعی از اطلاعات مهم هست، و موساد هدایتش میکنه، باید ربایش بشه.
_بعدش؟
لبخندی زدم و سکوت کردم؛ از گام بعدی من هیچکسی با خبر نبود، حتی سیدعاصف عبدالزهراء که امینترین شخص برای من بود.
ابوحسین گفت: نقشهات توی میدان و بگو! میخوای نیرو اعزام بشه؟ یا میخوای پروکسی عمل کنی؟ نظر سیدحسین و کاظم توی این مرحله چطوره؟
گفتم:
+سیدحسین با من هم نظر هست و دستم و باز گذاشته و گفته برو خواستگاریش و حجلهرو براش توی تهران مهیا میکنیم تا یه شب زفاف مشتی براش بگیریم. حاج کاظم که حرفش یه چیزه فقط؛ صید و زنده میخوام.
_و نظر خودت؟
بلند شدم رفتم صدای تلویزیون را بیشتر کردم و آمدم شانه به شانه ابوحسین نشستم. دلیل اینکه صدای تلویزیون را بیشتر کردم این بود که اگر در اتاق جلسه من و ابوحسین شنود هم کار گذاشته شده باشد، با صدای زیاد تلویزیون، دیگر چیزی شنیده نشود.