عاکف سلیمانی
#قسمت_سیزدهم جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف،
#قسمت_چهاردهم
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده...
بگم گوشیِ کی بود؟
بازهم خانوم پرستو!!!
خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم!
دست به گوشی نزدم.
یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه!
قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته!
دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم.
ساعت 6:45 دقیقه...
موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم:
+سلام... جانم احد! بگو!
_سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم.
+10 دقیقه دیگه میام. یاعلی.
بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم:
«بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.»
مقصد منزل مادرم بود...
کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم:
+حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟
_آره مادر! چطور؟
+ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟
_چیزی شده؟
+نه دورت بگردم.
_پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟
+راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده!
_حالا چی هست؟
+یه موبایل!
_اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم.
+الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی.
_حتما پسرم.
+خب من برم. کاری نداری؟
_محسن جان...
+جان دلم.
_مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن!
+امر کنید.
شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت:
_پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده.
+مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام.
_سنت رسول الله هست.
+سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم!
_پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی!
+من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف میزنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم!
_بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه!
+مگه بچه ام؟ بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!!
یه هویی مادرم چشماش گرد شد!!
نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_دوم» به جمجمه ش ضربه وارد شده بود.
مادرم گفت:
_منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟
+هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمینشستم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سیزدهم رفتم سمت کیفم، دفترچه عملیات «کمربند شرقی» داخلش بود. دفترچه قدیمیام و نقشهها را بی
#قسمت_چهاردهم
ادامه دادم به نوشتن...
نقطه احتمالی دوم: حومه غرب موصل، تلعفر، الحضر.
احتمال علت حضور در آن نقطه: چون شرایط مطلوب اوست. آن هم به دلیل حضور گروههای مسلح همسو با عبدالصمد و شاید هم به دلیل بیطرفی دیگر عناصری که ورود او به منطقه را قبول داشته باشند.
نقطه احتمالی سوم: نزدیکی به مرز سنجار یا گذرگاههای قاچاق الانبار
احتمال علت حضور در آن نقطه: حداقل دو مسیر خروج «یکی به مرز سوریه، یکی به مناطق قبایلی»...
نقطه احتمالی چهارم: مناطق با جمعیت ترکمانی یا عشایر مختلط
احتمال علت حضور در آن نقطه: امکان پنهانکردن هویت بین جمعیت بومی یا قبایل.
نقطه احتمالی پنجم: مجتمعهای نظامی متروکه، انبارهای ارتش سابق
احتمال علت حضور در آن نقطه: دسترسی به زمین مرتفع یا محیط بسته «انبار، کمپ بسته» برای کنترل ورودیها.
عاصف گفت: حاجی شما خودت احتمال میدی کجاست؟
چندبار با ماژیک زدم روی تخته و گزینه خیلی قوی و احتمالی مدنظرم را گفتم: «به احتمال زیاد، گزینه دوم و سوم... یعنی حومه غرب موصل، تلعفر، الحضر؛ یا نزدیک به مرز سنجار یا گذرگاههای قاچاق الانبار به دلیل راه فرار از دو مسیر خروج «یکی به مرز سوریه، یکی به مناطق قبایلی»...
ماژیک را گذاشتم روی تخته و رفتم روی مبل، لم دادم. سجاد مشغول کار شد و عاصف هم مشغول مطالعه کتاب.
با ماوس، هی با عکس عبدالصمد که روی مانیتور اتاق نقش بسته بود، وَر میرفتم و هی زوم میکردم و هی دور میکردم. ناگهان چیزی به ذهنم رسید، گفتم:
+عاصف به قیافه عبدالصمد دقت کردی...
کتاب را بست، خیره شد به عکس گفت:
_حرومزادگی از سر و روش میباره.
+اون که درسته، ولی یاد کی میافتی؟
عاصف کمی فکر و یه هویی زد زیر خندید و گفت:
_دهنت سرویس حاج عاکف، فهمیدم کی و میگی...
+کی و میگم؟
چهره عبدالصمد شبیه یکی از اغتشاشگرانی بود که سال ۱۴۰۱ دستگیرش کرده بودیم و تا جایی که میخورد، او را زدیم. چون به یک زن چادری از روی کینه و به یک دختر بیحجاب در جهت پروژه کشتهسازی حمله کرده بود. وقتی او را گرفتم، آنقدر ترسید که در شلوارش ادرار کرد و عاصف دوربین گوشیاش را روشن کرد، گفت: سلام فرمانده بخون...
او هم تیکههایی از آن را خوانده بود و من و عاصف و بچهها میخندیدیم.
صبح روز بعد حوالی اذان صبح...
حوالی اذان صبح بود که سجاد با عجله بیدارمان کرد. فکر کردم برای اذان صبح است. دیدم با چشمانی خسته و پف کرده، میگوید:
_حاجی رد دقیقش و زدم...
خیره شدم به صورتش و چشمانم را ریز کردم و گفتم:
+کجاست اون حیوون؟
_موصل... همون جایی که رد اولیهاش و زدیم و شما هم با دیدن ویدیو و تصاویرش احتمال دادی اونجا باشه.
نفهمیدم چطور بلند شدم و تا برسم پای سیستم سجاد، دومرتبه خوردم زمین. فورا نشستم روی صندلی و خیره شدم به لبتاپ و دیدم درست است...
فورا با خط دارای طبقهبندی شده برون مرزیام، با سیدحسین تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم و آخرین توصیههای او را شنیدم.
سجاد با سلسله اقدامات سایبری و زنجیرهای از عملیاتهای فنی و اطلاعاتی، چند اقدام را به صورت همزمان انجام داد که بد نیست شما هم بدانید.
او در فاز اول با جمعآوری سیگنالهای خام و با هماهنگی و پشتیبانی نیروهایش در ستاد تهران جهت رهگیری، یک ترافیک ماهوارهای و ایستگاه شنود روی لایه فرکانسی که میدانست ایجاد کرد.
مانیتورینگهای همگامسازی شبکه، شناسه دستگاه را نشان دادند.
او با یک اقدام ضربتی دستگاههای همراه و
اسکن سلولهای GSM محلی با رکوردهایی، اپراتور احتمالی طرف ثالث را رهگیری کرد. او همچنین با استفاده از نقاط شنود در مسیرهای بینالمللی بهسمت گرههای مشکوک در موصل و نینوا هم اقداماتی را انجام داد. خروجی فاز اول، فهرست دستگاههای فعال، زمانبندی ارتباطات، و دامنه جغرافیایی اولیه را تا شعاع ۳_۵ کیلومتری نشان داد.
در فاز دوم نیروهای پشتیبان سجاد با استخراج ردپای متادیتا و رسانه و کاشت ردیاب در فایلهای تصویری بارگذاریشده، توانستند یک مرحله جلوتر بروند.
از سوی دیگر رهگیری آدرس IP آپلود و مسیر شبکه را رصد کردند و با تحلیل فریمبهفریم ویدئو و عکس که من احتمال دادم در کدام نقطه است و با مقایسه ساختارها و بررسی سایهها و نور برای تخمین زمان و زاویه خورشید، فرضیههایی را در نظر گرفتیم.
سجاد آن شب با استخراج متادیتا مخفی و بازیابی تکههای GPS حذفنشده از حافظه توانست به خروجی دوم برسد. سجاد باید به درستی اقدام میکرد تا هیچ ردپایی از تیم سایبری یا ارتباطات، لاگهای سرور و حتی فایل باقی نماند. او واقعا یک سایبری بینظیر بود. اگر بگویم او دهها مانند اسنودن را میگذاشت در جیب پشتیاش، کذا نگفتم.
ادامه دارد.