عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_نهم بهزاد استعلام خودرو و مشخصات اون خانوم که مالک خودرو بود، یعنی نسرین رضایی رو برام پ
#قسمت_چهل
گفتم:
+راستش من خیلی دنبال موبایل اون خانومی که نمیدونم نوهتون هست یا دخترتون، گشتم. اما چیزی پیدا نکردم. فقط جسارتا من شمارهای رو میدم خدمتتون و شما هر 5 روز تماس بگیرید با این خط. شماره یکی از کسانی هست که همون اطراف مغازه دارن.
_آخه ما این سر شهریم پسرم، جایی هم که نوهی من و زدید اون سر شهر هست و نیم ساعت فاصله داریم.
+پس نوه تون هستن؟
_بله مشکلی هست؟
+نه حاج خانوم. خلاصه این شماره رو تقدیم شما میکنم و خودتون دیگه پیگیری کنید. اگر اجازه بدید من برم چون کلی کار دارم...
نگاهی به من کرد و گفت:
_پسرم، یه مردونگی کن و این بچه رو بگیر همراه خودت ببر همون اطراف با هم چرخی بزنید و ببینید میتونید پیداش کنید یا نه. بخدا همین دو ساعتی که آوردی این و گذاشتی خونه، وقتی رفتی کلی غرغر کرده و سر من و خورده... منم پولی ندارم که بخوام خرجش کنم. یه حقوق بازنشستگی همسر خدا بیامرزم هست که بخور نمیر داریم زندگی میکنیم.
مکثی کردم توی دلم گفتم «خدایا، این شیلنگ و گرفتی سمت ما، داره از آسمون همینطوری چپ و راست برامون میباره... این چه مصیبت عظمایی بود که امروز برای من پیش اومد. توی محل کارم کم بدشانسی میارم، اینم روش.»
عاصف میگفت همینطور که با مادربزرگه مشغول صحبت کردن بودیم، یه هویی دیدم دختره اومد جلوی در.
مادربزرگ دوباره شروع کرد به عجز و ناله که «یه بزرگی کن، یه برادری کن، پسری کن، دم غروبه و میترسم این بچه تنهایی بره بیرون. خودت ببرش و خوب اون اطراف و بگردید تا شاید گوشیش پیدا بشه، بعدش زحمت بکش بیارش خونه، منم دعات میکنم.»
عاصف توی توضیحاتش گفته بود:
دختره که دم در ایستاده بود، اصلا اجازه نداد من یک کلمه حرف بزنم و بگم آره یا نه ، میتونم یا نمیتونم الان ببرمش، یه هویی گفت: «من الان میرم یک دقیقه ای آماده میشم و میام با هم بریم.»
عاصف میگفت موندم چطور میخواد با این پای آتل بستهش یک دقیقه ای آماده بشه... خلاصه منم چشمی گفتم و رفتم توی ماشین منتظر موندم. کمی گذشت که یه هویی در باز شد دیدم با یه ته آرایشی اومد رفت روی صندلی عقب نشست. حرکت کردم رفتم به سمت مسیری که باید میرفتیم. من ساکت بودم و اون خودش کم کم سر حرف و باز کرد گفت:
_ببخشید واقعا... با این که چندساعتی بیشتر از آشناییمون برحسب اون تصادفی که رخ داده نمیگذره، اما من حسابی بهتون زحمت دادم.
+نه خواهش میکنم. این چه حرفیه. شما ببخشید که بهتون آسیب وارد شد و الانم وضعیت موبایلتون نامعلوم هست.
_نفرمایید. شما خداروشکر خیلی آدم با شخصیت و مومن و مذهبی هستید. ببخشید اگر امروز بعد از تصادف اومدم کنارتون نشستم. چون انقدر درد داشتم نفهمیدم دارم چیکار میکنم. الانم پشت نشستم قصد جسارت نداشتم. امروزم حسابی زحمت کشیدید و هزینه بیمارستان و هزینه آتل و پرداخت کردید، بعدشم برای خونهمون وسیله خریدید. خیلی زحمت کشیدید.
توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه... دهن من و صاف کرده و...!
دختره ادامه داد گفت:
_ مقصر من بودم که حواسم نبود. وگرنه شما داشتی درست رانندگی میکردی. اگر ممکنه شماره حساب بدید تا من پول آتل و که شما پرداخت کردید، کم کم به حسابتون بریزم!
عاصف میگفت دختره شروع کرد به زبون ریختن و ادامه داد گفت:
_من نمیدونم اسم شما چیه، اما من اسمم رستا هست. بخدا خیلی بد زمونه ای شده. نمیدونم شما همسر دارید یا نه. بچه دارید یا نه، خواهر دارید یا نه، ولی بخدا دیگه خسته شدم. اصلا نمیدونم با این همه مشکلات باید چیکار کنم. خدا هم اصلا حواسش به من نیست.
از توی آیینه نگاهی بهش کردم دیدم دارم گریه میکنه... گفتم:
+بزرگی میگفت در یکی از سفرهای اروپایی که برای تبلیغ رفته بود، یکی از مسلمانان بهش گفته خدا ما رو فراموش کرده. اون عالم میگفت بهش گفتم تو خدا رو فراموش کردی و خدا هم بعد از مدت ها فراموشت کرده. البته جسارت خدمت شما نباشه... ما آدمها خودمون مقصریم. جسارتا میتونم سوالی بپرسم ازتون؟
_بله حتما... بفرمایید...
+شما پیش مادربزرگتون زندگی میکنید؟
آهی کشید گفت:
_راستش داستان زندگی من مفصله. بله، من پیش مادربزرگم زندگی میکنم. پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم رفته جایی برای خودش زندگی میکنه و پدرمم همینطور. پدرم توی کار تجارت فرش بود. الان نه از پدرم خبر دارم، نه از مادرم. دیگه بدبختتر از من وجود نداره. مادربزرگمم که میره خونه این و اون کار میکنه و با یه حقوق بخور نمیر از بازنشستگی مرحوم پدربزرگم زندگیمون و میگذرونیم.
+ماهی چقدر دارید؟
_ماهی دو تومن. نصفش میره برای خرید داروی مادربزرگم، الباقی هم خرج خونه.
+چرا ازدواج نمیکنید؟
لبخندی زد گفت:
_کی میاد من و بگیره! بعدشم، خواستگار ندارم. علیرغم اینکه همه میگن دختر زیبایی هستم.