عاکف سلیمانی
#قسمت_دهم با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد.
#قسمت_یازدهم
عاصف گفت: «چشم حاج آقا.»
حاجی نگاهی به ما دوتا کرد گفت:
«براتون آرزوی موفقیت دارم.»
بلند شدیم بریم، حاجی سیف گفت:
«آقا عاکف»
برگشتم به سمت حاج آقاسیف، گفت:
«شما همچنان در معاونت این بخش ماندگار هستی. من شما رو کنار نمیگذارم و در همین سمت می مونید! حالا میتونید برید.»
ازش تشکر کردم و با عاصف اومدیم بیرون و رفتیم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء. بهش گفتم:
+عاصف یه سوال؟
_جانم حاجی.
+سیف چرا انقدر شکسته شده؟ چرا انقدر عوض شده؟ چرا انقدر بداخلاق شده؟ از بس رفتارش بد بود و چهره ش عبوس، با 60 کیلو عسل هم نمیشد این آدم و خورد!
_نمیدونم. از کسی هم چیزی نشنیدم.
+بگذریم...
بدون اتلاف وقت با عاصف نشستیم دور یک میز و برام توضیح داد که موضوع پرونده از چه قرار هست و کار تا کجا پیش رفته. قرار شده بود عاصف در یکی از مهمونی ها که نفوذ کرده و اون مهره کلیدی و اصلی که بچه ها اون و رصد میکردند حضور داره، منم به عنوان دوستش ببره.
اما از این لحظه به بعد پرونده در دست من بود و قرار شد با یک تیم قوی کار و جلو ببرم.
از عاصف جدا شدم و رفتم دفتر خودم. بعد از دوماه وارد اتاقم شدم. این مدتی که نبودم دلم برای اتاق کارم تنگ شده بود. مسئول دفترم بهزاد اومد اتاقم. سلام علیکی کردیم و ازش سراغ دختر حاج کاظم «مریم خانوم» که نامزدش بود و گرفتم، اما جوری جواب داد که احساس کردم بهزاد داره از من فرار میکنه و بحث و میخواد عوض کنه.
قفلی نزدم روش و بیخیالش شدم. گفتم حتما دوست نداره از زندگیش حتی در حد یک احوال پرسی هم بهم بگه.
بهزاد رفت. نشستم پرونده رو بررسی کردم. حسم میگفت این کِیس، عمدا به من واگذار شده تا سیستم من و درگیر پرونده های مفاسد اقتصادی هم بکنه و برام تجربه بشه و در آینده برم در اون واحد. پرونده رو کامل مطالعه کردم، نه یکبار، نه دوبار، بلکه چهار بار...
به عاصف زنگ زدم بیاد اتاقم. بعد از دقایقی اومد. وقتی وارد شد بهش گفتم:
+حضورت در این پرونده برای ارتباط با این آدم به چه شکلی هست؟ روی چه حسابی باهاش کانکت میشی؟
گفت:
_به عنوان کسی که قطعه های خودروهای چینی مثل لیفان و برلیانس و... رو از چین وارد میکنه باهاش مرتبط هستم.
+چندوقته؟
_حدود 15 روز بعد از اینکه رفتی پرونده در دستور کار قرار گرفت.
+چقدر باهم دیگه مَچ هستید؟
_با کی؟
+یعنی چی با کی؟ خب معلومه! با آرین محمد زاده که مهره اصلی این پرونده هست.
عاصف تاملی کرد گفت:
_تقریبا 10 روز بعد از اینکه پرونده رو در دست گرفتم تونستم با آرین محمد زاده ارتباطات اولیه رو برقرا کنم. اما راستش و بخوای آقا عاکف، من تصورم این هست که آقای آرین محمد زاده مهره اصلی نیست و متهم اصلی این پرونده نیست.
+واضح تر بگو.
_طبق شنودی که از مکالمات این شخص در داخل ایران و خارج از ایران داشتیم و همچنین با رصدهای شبانه روزی که در طول این مدت داشتیم، آرین محمد زاده یک سفر 6 روزه به ابوظبی داشته که ورق رو برگردونده و تمام پازل های ما رو درمورد خودش تغییر داده.
+پس اینکه سیف میگه این آدم زرنگه و هیچ ردی از خودش نمیگذاره، روی هوا چیزی نگفته. حالا با کی دیدار کرد.
_هیچ سندی از دیدار نداریم. چون دیدار در یکی از اتاق های برج(....) در ابوظبی بوده. ضریب حساسیت و رعایت اصول حفاظتی این برج به شدت بالا بوده و ما نتونستیم بیش از حد معقول نفوذ کنیم.
+چقدر تونستید به کِیس و محل قرار نزدیک بشید؟
_نهایتا تا 500 متری بیرون این برج!
+خب. ادامه بده! دلیل اینکه میگی آرین شاه کلید نیست چیه؟
_ آرین محمدزاده در یکی از مهونی های خصوصی شبانه در داخل ایران که من هم در اون حضور داشتم و نفوذ کرده بودم صحبت هایی رو مطرح کرده بود که دیدگاه های خاصی رو داشت. امابه محض اینکه به اون سفر 6 روزه رفته و سپس فلش بک زد به ایران، ورق کاملا برگشته و اون حرف هایی که در مهمانی میزده عوض شده.
+چقدر به آرین نزدیکی؟ منظورم اینه در این بازه زمانی کم، چقدر مورد اطمینان این آدم شدی؟
عاصف نگاهی به من کرد و خندید... گفت:
_اون قدری که حتی به من پیشنهادهای خاص غیراخلاقی میده و میگه اگر دوست داری میتونم شاه ماهی برات ردیف کنم و باهم بخوابید. شدم محرم خونه ش! اون قدری که میتونم به حیاط خلوتش رفت و آمد داشته باشم.
+آدمی مثل آرین باید محتاط باشه و خیلی از مسائل و رعایت کنه. به نظرت این موضوع یه کم غیر عادی نیست؟ نکنه دام باشه؟
_راستش تا حالا احساس خطر نکردم. چون خیلی درست و حسابی و عین یک جنتلمن وارد حریمشون شدم. چون پروژه ای که دارم باهاش کار میکنم و قرار هست مثلا در بحث قطعه باهم کانال کاری ایجاد کنیم، اونقدر برای آرین پول و سود داره که بخواد شبانه روزی دور من بگرده.
عاکف سلیمانی
#قسمت_دهم سجاد خجالت کشید، اما در نگاهش التماسی نهفته بود که قوطی را به او برگردانم... گذاشتم مقابل
#قسمت_یازدهم
«4 روز بعد... ساعت 22»
.....روی کاناپه در خانهام ولو شده بودم و حالم از شدت خستگی و بدن درد، به هم ریخته بود. آنطور که حتی صدای تلفن هم بیحوصلهام میکرد. تلفن دارای طبقهبندی و کاریام زنگ خورد، دیدم پرایوت نامبر است. جواب دادم:
+سلام علیکم.
_حاج آقا سلام. خوبید؟
+جانم سجاد، بگو.
_رد عبدالصمد و زدم...
از جایم بلند شدم و گفتم:
+کجاست؟
_احتمالا در موصل...
+یعنی چی احتمالا؟ با من از اما و اگر صحبت نکن و از این گزارشهای آشغال اطلاعاتی بهم نده.
_آخه یه فایلی و پیدا کردم...
صحبتهایش را قطع کردم و گفتم:
+سجاد من حالم اصلا خوب نیست. اگر اطلاعاتت دقیقه، بگو همین الان بیام اداره.
_حاجی، به نظرم باید از نزدیک باهم صحبت کنیم...
با بیرمقی گفتم:
+بیام اداره؟
_نه.
+پس صبح بیا دفترم، امشب حالش رو ندارم…
تماس را که قطع کردم، با گوشی شخصیام با خواهرم تماس گرفتم و گفتم حالم اصلا خوب نیست و بیایند دنبالم. نیم ساعت بعد با همسرش آمدند و بدون هیچ سوال اضافهای، مرا به درمانگاه بردند. دکتر یک سرم وصل کرد، دو مسکن قوی و یک ویتامین هم تزریق کرد، و حس کردم دنیا کمی ساکتتر شده. شب را به خانه خودم برنگشتم؛ ترجیح دادم بروم خانه مادرم.
.....صبح، بعد از نماز، رانندهام طبق روال آمد دنبالم. به اداره که رسیدیم، هنوز اثر همان مسکن در بدنم سنگینی میکرد. تا ساعت هشت صبح روی فرش اتاق کارم خوابیدم.
با صدای آرام باز شدن در اتاقم، بیدار شدم. چشمانم را ریز کردم، دیدم بهزاد است. آمد سمتم و گفت:
_حاجی ساعت 8 شده. ظاهرا حالتون خوب نیست اصلا.
+نه، بگو چیشده.
_سجاد اومده. ظاهرا قرار داشتید و گفتم من درجریان نیستم.
+درسته. دیشب یه هویی شد و دیگه نشد در جریان بزارمت. الان کجاست؟
_توی اتاق من نشسته. بگم بیاد؟
+بگو ده دقیقه دیگه بیاد داخل تا من آماده بشم. به اسد بگو یه چیزی آماده کنه بیاره داخل دارم ضعف میکنم.
رفتم با آب یخ صورتم را شستم. سجاد آمد. نشستیم پای یک صبحانه ساده. در حین خوردن، با همان حالت جدی و صدای آهسته گفتم:
+بگو. چیشده؟
سجاد لقمهاش را قورت داد و گفت:
_با یک ترفند و فایلی که در یک کانال خصوصی داعش بارگذاری شده بود، عبدالصمد مشغول سخنرانی برای یک حلقه چندنفره بوده. این چند شب من و هیچ کدوم از بچهها خونه نرفتیم و با یک تلهگذاری دیجیتالی منسجم موفق شدیم ردش و بزنیم.
گفتم:
+موقعیت جغرافیایی؟
شانه بالا انداخت:
_هنوز دقیق معلوم نیست. اما قرائن و سیگنالها، دکلها، رنگ زمین، و بافت اطراف صحنه… نشان از این داره حتما عراق هستن، اما کجای عراق... نمیدونم. نگرانی شما از کشور ثالث خداروشکر برطرف شد.
+ببینم...
لپ تاپش را باز کرد، عکس و ویدئو را نشانم داد. چند بار با دقت دیدم. به جزئیات دکل مخابراتی، شکل آجرها، و حتی سایه ساختمانها خیره شدم. گفتم:
+خیلی اینجا آشناست. یعنی این بی ناموسها واقعا یه گوشی اندروید هم ندارن؟ نه خودشون نه محافظاشون؟
_دقیقا حاجی. خیلی رعایت میکنن. برای همین هست به راحتی نمیتونیم ردی ازشون بزنیم، جز با تله گذاری دیجیتالی.
خیره شدم به ویدئو... گفتم:
+احساس میکنم اینجا موصل باشه. چون سال ۹۶ من و شهید هادی جعفری چند ماه، برای بازپسگیری منطقه از داعش اینجا بودیم و بخشی از کار به فرماندهی من و اون انجام شد. همهچیزش برام آشناست...
سجاد بدون حرف اضافه یادداشتبرداری میکرد و چشمهایش برق میزد. فهمید که این، هم رد عبدالصمد است، و هم باز شدن دروازه به منطقهای که قبلاً در آن، بوی باروت و خطر را با تمام وجود حس کرده بودیم.
ادامه دادم و گفتم:
+تا کی میتونی رد دقیقش و بزنی؟
_به نظرم بریم عراق حاجی.
+مطمئنی؟
_بله. چون به نظرم خیلی بهش نزدیک شدیم. نکته اینه که این فایل، فقط یک ویدئو نیست. پشتش یک رشته سیگنالگذاریه که در لایه هفتم دیتا پنهان شده. کسی که آپلود کرده، یا خبر داشته ما داریمش، یا میخواسته عمدی لو بده.
+آخه ما نزدیک عبدالصمد آدم نداریم.
ویدئو را دوباره زدم جلو. عبدالصمد روی یک صندلی فلزی نشسته بود، پشتش دیواری با آجرهای زرد قدیمی، بالای پشت بام یک دکل مخابراتی که به شکل عجیب روی یک ستون سیمانی کوتاه بسته شده بود؛ همانی که در سال ۹۶ در حاشیه موصل دیده بودم و بعد از بازپسگیری منطقهای که به ما واگذار شده بود، با شهید هادی جعفری شرط بستیم پرچ داعش را از روی آن دکل با تیراندازی سرنگون کنیم.
همان روز به سیدحسین گزارش دادم و او هم مقدمات سفرمان به عراق را فراهم کرد. رفتم دفترش، حرفهایش را زد و توصیههای نهایی را کرد، همدیگر را بغل کردیم و از دفترش خارج شدم، برگشتم اتاقم و به مسئول دفترم بهزاد گفتم با عاصف و سجاد که نیروهای مستقیم من میشدند تماس بگیرد تا بیایند اتاقم برای یک جلسه فوری. توجیهشان کردم که چه سفری در پیش داریم.