eitaa logo
⛅ امام زمان (عج) 🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
396 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖قسمت 3⃣2⃣ 📚📖وقتی بلاخره جسد شهید امیری رو آوردیم حسین به من گفت آماده شو بابرویم اهواز.پیکر شهید امیری رو پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. 🔴بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی می کرد. او که همیشه در سفر ها با حرف و شوخی های شیرینش راه رو کوتاه می کرد.این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت. ✨قرآن کوچکی رو که یازده سوره بیشتر نداشت از جیبش در آورد.اون رو به من داد و گفت: بخون.قرآن رو گرفتم.باز کردم و از اول اون شروع به خوندن کردم. ✨حسین همچنان در حال خودش بود.انگار در عالم دیگه ای سیر می کرد.وقتی اون قرآن کوچک رو یه دور کامل خوندم و تموم شد دوباره حسین گفت،بخون. ✨باز از اول شروع کردم و این بار تا رسیدنمون به اهواز طول کشید.وقتی پیکر شهید امیری رو به معراج شهدای اهواز تحویل می دادیم حسین با ناراحتی گفت:«خیلی دلم می خواست شهید امیری رو خودم تا کرمان ببرم.» 🔴اما نمی شد.یکی دو روز بیشتر به عملیات والفجر نمانده بود و هنوز کارهای شناسایی تموم نشده بود.باید هرچه سریعتر برمی گشتیم.۱ ◾️اگر چه شهادت امیری خیلی حسین رو ناراحت کرد اما هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت.حسین بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میون عراقی‌ها رفت. 🔴مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود.ارتفاعات اون زیاد وبلند بود وبالا رفتن از اونا کاری مشکل.از طرفی دشمن دیگه هوشیار شده بود وبا دقت بیشتر منطقه رو زیر نظر گرفته بود. ✨یادمه هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خوند و از خداوند یاری می طلبید ، اون شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می بایست ده خسروی رو رد می کردیم. 🔴در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود.همون محوری که چندی قبل امیری در اون به شهادت رسیده بود.ضمنا مشکلات اصلی کار نیز از همین نقطه آغاز می شد.۲ ادامه دارد.... ✔️راویان:۱-ابراهیم پس دست ۲-محمدرضا مهدی زاده 🔻 🌷 ...
📚 📖قسمت 4⃣2⃣ 📚📖حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد.من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. پس از اتمام نماز حسین،حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم. 🔴من جلو حرکت می کردم. تازه به میدان مین رسیدیم که یه دفعه حسین شانه ام رو به نشانه نشستن فشار داد،من بلافاصله نشستم،آهسته گفتم:چی شده ؟-حسین دوربین دید در شب رو بهم داد و گفت:بگیر اونجا رو نگاه کن. ‼️با دوربین به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم،باور کردنی نبود.عراقی‌ها در فاصله خیلی کمی از ما داشتن راه می رفتن.انقده نزدیک بودن که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد.من تعجب کردم که حسین چطور اونا رو دید. ⁉️چون من جلوتر بودم طبیعتا باید زودتر عراقی‌ها رو می دیدم فکر کردم شاید عراقی‌ها رو ندیده واتفاقی دوربین رو دستم داده،دوربین رو سمتش گرفتم که نگاه بندازه با اشاره سر بهم فهموند که قبل من اونا رو دیده. ⁉️خطر بزرگی از کنارمون گذشت،اگه چند قدم جلوتر می رفتیم با عراقی‌ها درگیر می شدیم و کارمون ساخته بود.پشت میدان مین نشستیم تا عراقی‌ها رفتن.من اسلحه ام رو زیر سیم خاردار گذاشتم و اون رو بلند کردم هردو رد شدیم. 🔴همون موقع چند عراقی از تپه ی مقابلمون پایین و به سمت ما می اومدن،سریع روی زمین دراز کشیدیم،گیر افتاده بودیم نمی دونستیم باید چیکار کنیم. ‼️دستان حسین رو روی مچ پام احساس کردم.منو صدا می کرد .برگشتم،نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد.منظورش رو فهمیدم.با احتیاط به سمت راست رفتیم وداخل معبری شدیم،از لحاظ کار وموقعیت حساسی که داشتیم معبر خوبی بود. ✅چند لحظه اونجا موندیم.حسین منطقه رو بررسی کرد و تمام جوانب کار رو سنجید،و دوباره به خط خودی برگشتیم. کار به خوبی انجام شد و منطقه از همه لحاظ آماده عملیات بود. ✅وقتی به مقر رسیدیم خیلی خسته بودم داخل سنگر رفتم تا استراحت کنم که حسین خارج شد،تعجب کردم پشت سرش رفتم،دنبال آب می گشت وضو بگیره.می خواست نماز شب بخونه. ✅در فکر مأموریتمون بودم و کارهای حسین،نماز خوندنش در محل شهادت امیری،پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی توی اون منطقه حساس وخطرناک،یقین داشتم دراین امر سری نهفته است. ✅به حسین گفتم:مسائل امشب ذهن من رو مشغول کرده،من هنوز باور نمی کنم که کار به این مهمی انجام دادیم.همون کاری که امیری بخاطرش شهید شد،بگو قضیه از چه قراره؟ 🌟حسین سرش رو پایین انداخته بود،سعی می کرد از جواب دادن امتناع کنه ولی من همونطور با تضرع واصرار سؤالم رو تکرار کردم. 🌟سرش رو بلند کرد و به صورتم نگاه کرد،وقتی چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود دیگه نتونستم چیزی بگم. ✔️به روایت از محمدرضا مهدی زاده 🔻 🌷 ...
‌‌ 📚 📖قسمت 5⃣2⃣ 📚📖نیروهای اطلاعات به همت حسین،طوری پرورش یافته بودن که ترس براشون معنا و مفهومی نداشت. 🔴از اونجا که مأموریت های واحد همیشه توأم با خطر بود،بچه‌ها سعی می کردن همیشه برای رویارویی با این مسائل آمادگی خود را حفظ کنن. 🔴زمانی که لشکر در منطقه ی عملیاتی محرم مستقر شده بود،سنگر حسین و شهید امیری در جای خیلی خطرناکی قرار داشت.من در راه برگشت از خط بودم که به اونا برخوردم. 🔴رفتم و چند دقیقه ای در سنگرشون نشستم.آتش دشمن خیلی سنگین بود و مدام اطراف رو می کوبید. 🔴گلوله ها بعضا خیلی نزدیک اصابت می کرد و منفجر می شد. در اون چند دقیقه ای که اونجا بودم دیدم خیلی موقعیت خطرناکی است. ⁉️به حسین و امیری گفتم:بابا شما چرا اومدین اینجا سنگر زدین.مگه جا قحط بود،خب بیایین برگردین عقب،توی یک نقطه ی امن تر مسقر بشین. ⁉️حسین با خنده گفت:اینجا رو بخاطر همین چهارتا گلوله ای که میاد انتخاب کردیم. چون آمادگیمون واسه جلو رفتن خیلی بیشتره،هم زودتر می تونیم بریم و هم اینکه اونجا دیگه از این خبرا نیست.خیلی امن تره. ✔️به روایت از حاج اکبر رضایی 🔻 🌷 ...
📚 📖قسمت 6⃣2⃣ 📚📖در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی‌ها حسین رو بگیرند،یه بار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه‌های ۲۵ کربلا بود و می بایست اون رو پوشش بدیم. 🔴موقعیت ما در هور طوری بود که تموم سنگر ها پخش بود وشکل منظمی نداشت. وضعیت بدی بود.عراقی‌ها خیلی راحت می تونستن وارد منطقه شوند. ✅اون روز حسین با دوتا از بچه‌ها رفتن تا سنگرهای خالی خط رو شناسایی کنن و موقعیت رو برای استقرار نیروهای خودی بسنجند.اونا طبق برنامه در آبراه مورد نظرشون پیش می روند،ولی به سنگرها نمی رسند. ⁉️بعد مدتی سنگری رو از دور می بینند.وقتی خوب نزدیک میشن یه دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه‌ها تیراندازی می کنن.اونا هم بلافاصله یه رگبار رو دشمن می بندن. ‼️بعد با سرعت دور می زنن و به سمت خط خودمون برمی گردن،عراقی‌ها سوار قایق شده و اونا رو تعقیب می کنن،بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یه کمین عراقی عبور کرده بودن. 🔴این دو کمین با هم در تماس بودن زمانی که بچه‌ها از دستشون فرار می کنن کمین اول رو باخبر کرده بودن.و سر راه منتظر بچه‌ها بودن.موقعیت طوری بود که به راحتی می تونستن بچه‌ها رو بزنن.اما گویا می خواستن اسیرشون کنن. ‼️حسین وقتی به کمین بعدی می رسه،به همراه نفر دیگه کف قایق می خوابه و سنگر می گیره،و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی میکنه تا از مهلکه بگریزه.اما وقتی کمین رو رد می کنن و کمی دور میشن،یه مرتبه بنزین تموم می کنن. ⁉️به هر مصیبتی که بوده ذره ذره خودشون رو به سمت خط خودی می کشن تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که در اونجا مشغول کار بودن بر می خورند.حاج یونس هم اونا رو کشونده بود و به خط خودمون آورده بود. ✅اتفاقات این چنین برای حسین زیاد پیش میومد،اما هربار به لطف خدا وبا زیرکی خاصی خودش رو از دست عراقی‌ها خلاص می کرد. ✔️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی 🔻 🌷 ...
‌ ‌ 📚 📖قسمت 7⃣2⃣ 📚📖بعد از اولین باری که شیمیایی شد دکترها براش عینک تجویز کرد.اما نمره ی چشمش طوری بود که شیشه ی عینک پیدا نمی شد،با مصیبت زیاد موفق شدیم در قم شیشه رو پیدا کنیم. ✅عینک درست شد وحسین چهار-پنج ماه بعد که برگشت دیدم همراهش نیست.گفتم:آقا حسین عینکت کجاست؟چرا دیگه به چشمت نمی زنی.-گفت:راستش اون رو گم کردم.-گفتم:آخه مگه میشه ؟ چی شده؟ 🔴-گفت:یکی از شبهایی که برای شناسایی روی ارتفاعات دشمن رفته بودم،به دو نفر گشتی های عراقی برخوردم.تا اومدم به خودم بجنبم بالای سرم بودن.درگیر شدیم اول یکی از اونا رو زدم و به پایین ارتفاع پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و بلاجبار با مشت و لگد به جان هم افتادیم. ‼️ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم،اون عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهام رو گرفت و به طرف پرتگاه کشوند. دیگه رمقی نداشتم که از خودم دفاع کنم. اون ضربه گیجم کرده بود.کار رو تموم شده می دیدم. 🔴با دستام سعی کردم جایی رو بگیرم تا نتونه من رو بکشونه اما فایده نداشت.دیگه تقریبا به لبه ی پرتگاه رسیده بودم. همون موقع عراقی که اصلا متوجه پشت سرش نبود ، پاش به سنگی خورد و تعادلش رو از دست داد. ‼️پام رو رها کرد تا خودش رو نجات بده،اما قبل اینکه بتونه کاری انجام بده به پشت روی زمین افتاد و به پایین دره پرت شد.من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم. ✅وقتی به هوش اومدم دو سه ساعتی گذشته بود،تا حدودی نیرویم رو بدست آوردم ، بلند شدم و کشان کشان خودم رو به نیروهای خودی رسوندم. ✅وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم که از عینکم خبری نیست و در همون درگیری اون رو از دست دادم. ✔️به روایت از محمد علی یوسف اللهی 🔻 🌷 ...
‌ ‌ 📚 📖قسمت 8⃣2⃣ 📚📖یک نمونه از سختی هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می شدن.مربوط به شناسایی هایی در جزیره مجنون جنوبی بود. من به دلیل اهمیت کار اطلاعات سعی می کردیم محل استقرارمون رو نزدیک اونا تعیین کنیم تا هم پیگیر کارشون باشیم هم بعضی مواقع همراهشون بریم و منطقه رو ببینیم. 🔴جزیره ی جنوبی منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این،حرکت بچه‌ها رو خیلی مشکل می کرد.حسین اومد پیش من و گفت که در این محور مشکل آبراه داریم. یعنی مسیری که قایق یا بلم بتونه در اون حرکت کنه وجود نداره. ✅قرار شد باهم بریم و منطقه رو از نزدیک ببینیم،من و حسین و اکبر شجره و یه نفر دیگه از بچه‌ها بوسیله ی بلم رفتیم برای شناسایی.اونجا بود که فهمیدم بچه‌ها چه شرایط سختی رو می گذرونن. 🔴باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه ی آدم می رسید ، چولان ها بقدری کوتاه بودن که اگه به حالت عادی در قایق می نشستیم،تو دید عراقی‌ها قرار می گرفتیم.به همین خاطر بچه‌ها مجبور بودن روی قایق ها خم بشن و حرکت کنن. ‼️از طرفی منطقه پر از جونورای مختلف بود،همون روز وقتی جلو می رفتیم چشمم به یه افعی خورد که روی یه تیکه یونولیت چنبره زده بود. افعی متوجه ما شد و سرش رو بلند کرد.موقعی که رد می شدیم به طرفمون حمله کرد که حسین فوری با یه تیر اون رو کشت. ⁉️وقتی از شناسایی برگشتیم و پام رو روی زمین گذاشتم،احساس عجیبی داشتم.سوزش خاصی تموم بدنم رو در بر گرفته بود و علتش هم وضعیت اون باتلاق بود.حسین و بچه‌ها هر شب در این باتلاق که پراز وحشت و اضطراب بود،راه می رفتن وفعالیت می کردن. 💠یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که اونا انجام می دادن درست کردن آبراه بود.کاری که در طول جنگ بی سابقه بود. ✨اونا شب تا صبح می رفتن و با داس چولان ها رو زیر آب می بریدن تا بتونن مسیر حرکت قایق ها رو باز کنن. اونم نه یه متر و ده متر،بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. ✨چنان با عشق و علاقه کار می کردن که اگه کسی از نزدیک نمی دید فکر می کرد اونا در بهترین شرایط بسر می برن،آنچه که براشون مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود. ✅وقتی کار به نحو احسن انجام می شد،شادی تو چهره هاشون موج می زد ، شادی که ما رو هم خوشحال می کرد. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 🌷 ...
‌‌‌ 📚 📖قسمت 9⃣2⃣ 📚📖زمان عملیات خیبر بود.بچه های اطلاعات در قرارگاه زرهی مستقر بودند.حسین به همراه تعدادی از مجاهد های عراقی برای شناسایی به عراق می رفتن. 🔴یکی از این مجاهدها یه لباس بلند عربی به حسین داده بود تا وقتی که به مأموریت می روند راحت شناسایی نشه.حسین وقتی اون لباس رو پوشیده بود به شوخی می گفت: ببینین بلاخره عرب هم شدیم. 🔴صبح زود بود،همه مشغول کاری بودن.اون روز من و محمد شرفعلی پور مشغول آماده کردن صبحانه بودیم،که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمون ظاهر شد.تا اومدیم به خودمون بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمباشون رو ریخته بودن.بیشتر انفجارات پشت خاکریز جفیر بود. ☠اما با همیشه فرق داشت.سروصدای انفجارات قبلی رو نداشت و مثه همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نکرد. خیلی عجیب بود،درهمین موقع اکبر شجره-یکی از بچه‌های اطلاعات -رو دیدم که به سرعت می دوید و فریاد می زد... شیمیایی، شیمیایی.... بچه‌ها فرار کنین شیمیایی زدن. ☠تا اون روز با چنین موردی برخورد نکرده بودیم،برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد.و بچه‌ها هنوز آشنایی زیادی با اونا نداشتن.وسایل رو رها کردیم و به داخل محوطه ی باز قرارگاه دویدیم. ⁉️همین موقع حسین رو دیدم با همون لباس عربی،مشغول هدایت بچه‌ها بود.پشت لندکروز ایستاده بود و بچه‌ها رو صدا می کرد تا سوار بشن.می خواست نیروها رو تا اونجا که امکان داره از محدوده ی آلوده دور کنه. ‼️همه بچه‌ها لباس نظامی داشتن و با پوتین بودن،اما حسین با لباس گشاد عربی و این باعث می شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیره. ☠گاز به سرعت در منطقه منتشر شده و همه رو آلوده کرده بود.وقتی بچه‌ها عقب اومدن اکثرا شیمیایی شده بودن.اما وضعیت حسین به خاطر همون لباس،بدتر از همه بود.خصوصا پاهاش که تا کشاله ی ران به شدت سوخته بود. ✔️به روایت از تاجعلی آقا مولایی 🔻 🌷 ...
‌‌ ‌ 📚 📖قسمت 0⃣3⃣ 📚📖همراه با حسین برای انجام کاری می رفتیم ، بدلیل شتاب در کارمون از لندکروز استفاده می کردیم.حسین پشت فرمون بود و با سرعت صد وسی تا در جاده می رفتیم.یه دفعه وانتی آبی رنگ با یه راننده ی عرب از سمت راست وارد جاده شد.ودر مقابلمون توقف کرد. ‼️جاده باریک بود و نمی شد اون رو رد داد،حسین ترمز کرد اما سرعت ماشین زیاد بود ومتوقف نشد هر لحظه به ماشین نزدیکتر می شدیم.فکر کردم الانه که تصادف کنیم سرم رو بین دستانم گرفتم وهمونطور که فریاد می زدم یا اباالفضل (ع)روی پاهام خم شدم.چشمانم رو بستم ومنتظر تصادف شدم. 🌟اما اتفاقی نیافتاد و ماشین توقف کرد آهسته سرم رو بلند کردم با کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست،هر چه اطراف رو نگاه کردم کسی نبود،منطقه کفی وصاف بود اگه کسی به ما نزدیک یا دور می شد تا چند دقیقه اون رو می دیدیم. 🌟پرسیدم:پس اون عرب کجا رفت.-حسین گفت:او دیگه باید می رفت.متوجه حرفش نشدم خواستم دوباره سوال کنم که از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده دو رکعت نماز شکر بجا آورد. وقتی برگشت پرسیدم:باید بگی اون عرب کجا رفت. 🌟-گفت:خب رفت دیگه.گفتم:آخه کجا رفت که ما ندیدیم.توی این دشت حداقل نیم ساعت طول می کشید تا از دیدمون خارج بشه،اون وقت چطور در عرض چند ثانیه غیبش زد. 🌟کمی اخم کرد و گفت:یه جمله میگم و دیگه هم سوال نکن.گفتم:باشه قبوله.گفت:ببین معجزه توی منطقه شامل حال همه میشه،اینم معجزه‌ای بود که امروز شامل حال ما شد.خواستم سؤالی بپرسم که وسط حرفم پرید و گفت:قرار شد دیگه چیزی نپرسی. ✨نمی تونستم سؤال کنم،یعنی حسین دیگه حرف نمی زد ، اما مسئله برایم لاینحل ماند،اصلا نفهمیدم اون اتفاق چه بود،و اون ماشین چطور آمد و چطور رفت.!!! ✔️به روایت از حمید شفیعی 🔻 🌷 ...
‌‌ 📚 📖قسمت 1⃣3⃣ 📚📖مسئله ای که در عملیات والفجر هشت حائز اهمیت بود جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند تأثیر داشت.زیرا می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم بشه که با زمان جزر آب تلاقی نکنه.چون در اون صورت آب همه ی غواصان رو به دریا می برد. ✅و از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد،موجب می شد تا دو نیروی رودخونه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرن و آب حالت راکد پیدا کنه و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. 💠اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می ده و چه مدت طول می کشه مطلبی بود که می بایست محاسبه بشه و قابل پیش بینی باشه. ⚪️بچه‌های اطلاعات راهی پیدا کردن،میله ای رو نشونه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردن.این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف رو در لحظه های متفاوت ثبت می کردن.حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. ✅خود حسین بادپا اینطور تعریف می کرد که:«دفترچه ای به ما داده بودن که هر15 دقیقه درجه ی روی میله رو می خوندیم و با تاریخ و ساعت در اون ثبت می کردیم ،مدت دو ماه کار ما سه نفر همین بود. ‼️اون شب خیلی خسته بودم،خوابم میومد.نگهبان قبلی بالای سرم اومد و بیدارم کرد.گفت:حسین پاشو نوبت نگهبانی توئه. همونطور خواب آلود گفتم:فهمیدم.تو برو بخواب من الان بلند میشم. ⁉️نگهبان سرجاش رفت و خوابید،اما با خوابیدن او منم خوابم برد.چند لحظه بعد یهو از جا پریدم.به ساعتم نگاه کردم.بیست و پنج دقیقه گذشته بود.با عجله بلند شدم،نگاهی به بچه‌ها انداختم همه خواب بودن. ❌حسین یوسف اللهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودن.با خودم فکر کردم خب الحمدالله مثه اینکه کسی متوجه نشده،از سنگر تا میله فاصله ی چندانی نبود،سریع سر پستم رفتم. ❌با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای داخل دفترچه،بیست و پنج دقیقه ای که خواب مونده بودم رواز خودم نوشتم...اما... ✔️به روایت ازعلی نجیب زاده 🔻 🌷 ...
📚 📖قسمت 2⃣3⃣ 📚📖روز بعدتوی محوطه ی قرارگاه بودم که دیدم محمد رضا کاظمی با ماشین وارد شد و یکراست اومد طرف من.از ماشین پیاده شد و من رو صدا کرد.-گفت:بیا اینجا.جلو رفتم. ⁉️-بی مقدمه گفت:حسین تو شهید نمیشی.رنگم پرید.فهمیدم قضیه از چه قراره ولی اون از کجا می دونست مهم بود.-گفتم:چرا؟ حرفه دیگه ای نبود بزنی؟ -گفت:همین که گفتم. -گفتم:خب دلیلش چیه؟-گفت:خودت میدونی. 🔴-گفتم:نمیدونم تو بگو.-گفت:تو دیشب نگهبان میله بودی؟درسته؟-گفت:خب بله.-گفت:25 دقیقه خواب موندی واز خودت دفترچه رو نوشتی.آدمی که می خواد شهید شه باید شهامت ومردونگی داشته باشه حقش بود که بجاش توی دفتر می نوشتی خواب موندم. ❌-گفتم:کی گفته ؟ اصلا چنین خبری نیست.-گفت:دیگه صحبت نکن.حالا دروغم میگی.پس یقین داشته باش که دیگه اصلا شهید نمیشی.با ناراحتی سوار ماشین شد و رفت.آخه چطور فهمیده بود،کسی ندید تا به محمدرضا کاظمی خبر بده،اون حسین اهواز بودن.از همه مهمتر اینکه دقیقا می دونست 25دقیقه خوابم برده بود. ⁉️یه روز بازم محمدرضا کاظمی رو صدا زدم. -گفتم:چند دقیقه بیا کارت دارم.راجع به مطلب اون روز می خوام بدونم.-گفت:چی می خوای بگی؟.-گفتم:اون روز درست می گفتی من خوابم برد ولی عمدی نبود.-گفت:توکه گفتی خواب نموندی،می خواستی من رو به شک بندازی؟-گفتم:می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم با اطمینان حرف میزنی فهمیدم خبریه. ‼️-گفت:خب حالا چی می خوای بگی.-گفتم: هیچی،فقط بهم بگو از کجا فهمیدی.-گفت: کار به این کارا نداشته باش.فقط بدون شهید نمی شی.-گفتم:تورو خدا بهم بگو،چند روزه فکرم مشغوله.-گفت:قسم نده نمیشه بگم.-گفتم: حالا که قسمت دادم بگو.مکثی کرد و گفت:باشه ولی قول بده به هیچ کس نمیگی،لااقل تا وقتی ما زنده ایم. ⁉️-گفتم:هرچی تو بگی.-گفت:من و حسین یوسف اللهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم.نصف شب حسین من رو از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب رو اندازه بگیره. همین الان پاشو برو سراغش. ✨چون از گفته ی حسین مطمئن بودم بلند شدم بیام اینجا.وقتی سوار ماشین شدم دوباره اومد و گفت:محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشی،چون 25دقیقه خواب موندی و بعد هم دفترچه رو از خودت پر کردی. 🌟وقتی اسم حسین یوسف اللهی رو شنیدم دیگه همه چی دستگیرم شد.اون رو خوب می شناختم.باورم شد که دیگه شهید نمیشم." ✔️خاطره ی شهید حسین بادپا به روایت از علی نجیب زاده 🔻 🌷 ... @mahdisahebazman
‌‌ 📚 📖قسمت 3⃣3⃣ 📖با حسین یوسف اللهی در راه منطقه همسفر بودیم.می رفتیم خسرو آباد.منطقه جنگی بود و نخلستان های اطراف جاده سوخته. 🌴شهید یوسف اللهی رو به من کرد و گفت: حسین نگاه کن به این نخلها.نگاه کردم ، بیشترشون بر اثر اصابت گلوله های دشمن سوخته و یا شکسته بودن. 🔥-گفتم:بله همه سوختن.-گفت:به این کاری ندارم تو خود نخل ها رو درست ببین.دوباره نگاهی انداختم و گفتم:خب همه خشک شدن. ‼️-گفت:نه این منظورم نیست.-گفتم:راستش نمی فهمم منظورت چیه؟ خب واضح تر صحبت کن. 🌴-گفت:ببین!همه ی نخل ها ایستاده می میرن. تازه فهمیدم که چی می خواد بگه.دوباره نگاهی به اطراف انداختم.درست بود.همه‌ی نخل های اطراف جاده،سوخته و خشکیده،هنوز پابرجا بودن. 💠اون روز بازم به طور دقیق عمق مطلب رو درک نکردم اما بعد از شهادت آقا حسین وقتی خوب نشستم و آخرین لحظاتش رو مرور کردم،دیدم واقعا خود اوهم شبیه یه نخل تا آخر ایستاد و سوخت. ✔️به روایت از حسین متصدی 🔻 🌷 ...
‌‌ 📚 📖قسمت 4⃣3⃣ 📖سال 63بعد عملیات خیبر لشکر در خط شلمچه مستقر شد.بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود.برای شناسایی باید از آب رد می شدیم،نفراتی که حسین انتخاب کرد،من و موسایی پور و صادقی و یه نفر دیگه. 🔴حد نهایت شناسایی ما خاکریز عراقی‌ها در پایان آب گرفتگی بود.شب ما چهار نفری حرکت کردیم،قرار بود در منطقه ای که چولانهای زیادی داشت توقف کنیم و دوتا از بچه‌ها به طرف خاکریز دشمن بروند. 🔴اون شب نوبت موسایی پور و صادقی بود.به چولانها رسیدیم قایق ها رو وسطشون زدیم و ایستادیم،هردوی اونا لباس غواصی پوشیدن و رفتن جلو.بعد از مدتی دیدیم برنگشتن.اول فکر کردیم شاید امشب کارشون طول کشیده و اگه صبر کنیم برمی گردن. ‼️اما تأخیر کردن و مطمئن شدیم اتفاقی افتاده،سوار قایق شدیم و دنبالشون رفتیم،فایده نداشت اثری ازشون نبود،دیگه خیلی دیر شده بود.فرصت زیادی نداشتیم،و تنها و نا امید به خط خودمون برگشتیم. ⁉️حسین که تا اون لحظه دل نگران منتظر ما بود با دیدن قایق ها سریع جلو اومد همه چی رو بهش گفتم.چهره ی حسین خیلی درهم شد،هم نگران بچه‌ها بود هم به فکر کار. 🔴شهادتشون یه مصیبت بود و اسارتشون مصیبتی دیگه،چون اگه یکی از بچه‌های شناسایی اسیر می شد،دیگه نباید روی اون محور کار کرد چون احتمال لو رفتن عملیات وجود داشت. ‼️همه نگران بودن،هوا که روشن شد حسین لب آب رفت تا با دوربین اثری از بچه ها پیدا کنه ما رو هم به طرف دیگه ای فرستاد.همه برای پیدا کردنشون بسیج شدن.حوالی ساعت ده همه نا امید برگشتن. 🔰حسین با حاج قاسم سلیمانی تماس گرفت و او رو در جریان قرار داد.بخاطر حساسیت موضوع حاج قاسم سریع خودش رو به منطقه رسوند.با حسین داخل سنگر شدن و مشغول مشورت. ادامه دارد.... ✔️راویان:حمید شفیعی،علی نجیب زاده،مرتضی حاج باقری،ابراهیم پس دست 🔻 🌷 ...