🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_دهم
✳ایام فتنه بود و هرروز اتفاق جدیدی می افتاد.دستوررسیده بودکه بچهای بسیج ایست بازرسی انجام دهند.هادی با یکی ازبچهاکه مسلح بوداطراف خیابان ارجمندی با موتور امدند.
🔷ساعات پایانی شب بودکه کارما آغازشد.هنوزساعاتی نگذشته بود که یه سواری قبل رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد بعد دنده عقب گرفت و به سمت خیابان ارجمندی رفت.به محض ورود به آن خیابان هادی ودوستش با موتور مقابل اوقرار گرفتند.
❇هریک از انها درب خودرو را باز کردند وفرار کردند.راننده به سرعت فرار کرد اما یکی از انها به سمت یک کوچه ی بمبست رفت.هادی به سمت اورفت و قبل از اینکه به کمک او برویم آن قاچاقچی تریاک رابا دست وچشمهای بسته اورد.
💟جای تعجب این بود که هادی نصف هیکل آن مرد را داشت و بعدا تعریف کرد که انتهای کوچه تاریک بوده وبه آن مرد گفته اگه حرکت کنی میزنمت و بعد هادی چشمهایش را بسته تا نبیندکه مسلح نیست .
🔶بچه های بسیج مردم را متفرق کردندبعدهم مشغول شناسایی ماشین شدند.یک بسته ی بزرگ زیر پای راننده بود.همان موقع بچهای کلانتری 14از راه رسیدندو شناسایی کردند که این بسته تریاک است.
⭕ماشین و متهم و موادمخدربه کلانتری منتقل شدند.ظهرفردا که وارد مسجدشدیم دیدیم یک پلاکارد تشکر ازسوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود.از ان پلاکارد از همه ی بسیجیان مسجد بخاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_دهم
#کتاب_حاج_قاسم 📚
🔸راه دهم...
خیلی دوست داشت یک زمانی، یک جایی، یک حالی نصیبش شود.
می دانست که چه کار کند!
خود حاج قاسم می گوید:
همیشه دلم می خواست کف پای مادرم را ببوسم، ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد.
آخرین بار قبل از مرگ مادرم که دیدنش آمدم، بلاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر کردم که حتما رفتنی ام که خدا توفیق داد و این حاجتم بر آورده شد.
قطره قطره اشک از چشم حاجی می چکید روی صورتش.
آرام دستش را بالا آورد و اشک ها را پاک کرد و لب زد:
نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
♥️♥️♥️
خیلی از جوان ها، قد و بالا که پیدا می کنند، مدرک و قدرت و زیبایی که نصیبشان می شود،
دیگر ادب و احترام را کنار می گذارند.
اولین گام انسانیت، فهم رموز عالم است؛
و والدین رمز بزرگ سعادت فرزندان است.
#علمدار_مقاومت ✌️
🌹🍃🌹🍃
@mahdisahebazman
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
🔻موانع
✨تپه های دوقلو را دور زدیم، رسیدیم به سیم خاردارهای حلقوی، جنس آنها سخت بود با سیم چین تخریب چی بریده نمی شد. عبور از آنها سخت و نفس گیر بود. با زحمت تعدادی از آنها را بریدیم و روی دو ردیف آخر آنها برانکارد قرار دادیم. نیروها به سختی از آنها عبور کردند. بعد از سیم خاردارهای حلقوی، حدود ده متر سیم خاردار فرشی کشیده شده بود. همه برای این بود که وقت گرفته شود و هوا روشن شود. تعدادی از بچه ها کوله پشتی و اورکت خود را روی آن پهن کردند، و نیروها با سختی و جراحت پاهایشان از آنها عبور کردند.
✨پس از سیم خاردارهای فرشی، به یک زمین صاف رسیدیم که خالی از موانع بودند، که به زمین کشتار معروف بود. وقتی وارد این منطقه شدیم فرصت کوتاهی برای استراحت فراهم شد. جلوی ما یک میدان مین بود. تخریب چی ها برای باز کردن یک معبر در میدان مین اقدام کردند. ساکت و آرام نشسته بودیم که یک باره دشمن محل تجمع افرادی را که منتظر باز شدن معبر بودن زیر آتش قرار داد. برخی رزمندگان ناگریز برای نجات از معرکه به هر سو می دویدند. در تاریکی شب بعضی ناخواسته وارد میدان مین شده و طعمه مین های بی رحم دشمن شدند. ما سریع از جا بلند شدیم و از منطقه کشتار گاه بیرون رفتیم.
✨میدان مین با عمق سیصد متر جلو ما قرار داشت که بچه ها معبر باز کردند. بعد به جاده ای به نام ذوزنقه رسیدیم. بعثی ها با استفاده از خاک، شیب جاده ی مرزی را از بین برده بودند تا نیروهای ایرانی موفق به پناه گرفتن پشت آن نشوند! بچه های گردان نجف هم که آنجا بودند راه را گم کرده بودند. تعدادشون با بچه های گردان کمیل همراه شدند و بقیه همان جا ماندند. درست بعد از این جاده به کانال اول رسیدیم. همه ی نیروها از برزگی این کانال تعجب کردند. چگونه باید از این کانال عبور کنیم!؟
#ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@mahdisahebazman
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند. کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود. سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
🍃بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
♨️جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود. چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی. خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم. خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم. مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
❇️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند. تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
💥تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند! راست می گویند که مرگ خبر نمیکند. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد. یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
🔰خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
🔆در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم. یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود! بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد.
💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید. نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند. یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
♻️لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت! داد میزد: کی بود، چی شد!؟وحشت کردم. سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست. لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
🌀حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم. خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم. به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید. فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
🌿رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد. من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم. حاجی گفت: جون من را نجات دادی ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهـــم
✍نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود یعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم اما
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن..و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق.
🌿💐🌿💐🌿
✍چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟خالی تر این هم میشد که بود؟ من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که...
خیلی شبیه برادرتی..موهای بور چشمای آبی انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثله چای مسلمانان صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم صوفی نفسی عمیق کشید:عذر میخوام.اسمم صوفیه اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟ اما ایرادی نداردو شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید:
ازدواج کردیم تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم یک ماهی استانبول موندیم خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند پرسیدم کجا؟گفت یه سوپرایزه و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @mahdisahebazman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دهم
🍃((شکایت از سکوت انصار))🍃
آیا میگوئید که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وسلم از دنیا رفت و این امر به پایان رسید؟
بلی، اتفاقی بزرگ بود که در پی آن حادثه،شکافی بزرگ به وجود آمد و رخنه ای عظیم پدیدار شد.
با رفتن آن جناب زمین را ظلمت فرا گرفت و ستارگان در کسوف رفتند.
آرزوها بی خیر شد،
کوه های سر بر افراشته سربزیز و حریم ها ضایع شد.
حرمت ها پس از درگذشت او ریخت.
👈بخدا سوگند که این مصیبت بزرگتر و بلیه عظیمتر است،
😭 که همچون آن مصیبتی نبوده و بلای جانگدازی در این دنیا به پای آن نمیرسد،
📖 کتاب خدا آن را آشکار کرده است،
📖کتاب خدایی که در خانههای تان، و در مجالس شبانه و روزانهتان، آرام و بلند، و با تلاوت و خوانندگی آن را میخوانید،
این بلائی است که پیش از این به انبیاء و فرستاده شدگان وارد شده است، حکمی است حتمی، و قضائی است قطعی..
خداوند میفرماید:
✨محمد نیست مگر یک پیامبر، قبل از او پیامبرانی آمدند.
آیا اگر او مرد یا کشته شد به دوران گذشته خود باز می گردید⁉
و هر کس به گذشته خود باز گردد،به خداوند زیانی نمی زند و خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد.
ادامه دارد...
🌿کانال #امام_زمان_عج
لینک عضویت: 👇
https://eitaa.com/akharin_khorshid313
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دهم
🍃((شکایت از سکوت انصار))🍃
آیا میگوئید که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وسلم از دنیا رفت و این امر به پایان رسید؟
بلی، اتفاقی بزرگ بود که در پی آن حادثه،شکافی بزرگ به وجود آمد و رخنه ای عظیم پدیدار شد.
با رفتن آن جناب زمین را ظلمت فرا گرفت و ستارگان در کسوف رفتند.
آرزوها بی خیر شد،
کوه های سر بر افراشته سربزیز و حریم ها ضایع شد.
حرمت ها پس از درگذشت او ریخت.
👈بخدا سوگند که این مصیبت بزرگتر و بلیه عظیمتر است،
😭 که همچون آن مصیبتی نبوده و بلای جانگدازی در این دنیا به پای آن نمیرسد،
📖 کتاب خدا آن را آشکار کرده است،
📖کتاب خدایی که در خانههای تان، و در مجالس شبانه و روزانهتان، آرام و بلند، و با تلاوت و خوانندگی آن را میخوانید،
این بلائی است که پیش از این به انبیاء و فرستاده شدگان وارد شده است، حکمی است حتمی، و قضائی است قطعی..
خداوند میفرماید:
✨محمد نیست مگر یک پیامبر، قبل از او پیامبرانی آمدند.
آیا اگر او مرد یا کشته شد به دوران گذشته خود باز می گردید⁉
و هر کس به گذشته خود باز گردد،به خداوند زیانی نمی زند و خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد.
ادامه دارد...
🌿کانال #امام_زمان_عج
لینک عضویت: 👇
https://eitaa.com/akharin_khorshid313
#خطبه_فدکیه
#قسمت_دهم
🍃((شکایت از سکوت انصار))🍃
آیا میگوئید که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وسلم از دنیا رفت و این امر به پایان رسید؟
بلی، اتفاقی بزرگ بود که در پی آن حادثه،شکافی بزرگ به وجود آمد و رخنه ای عظیم پدیدار شد.
با رفتن آن جناب زمین را ظلمت فرا گرفت و ستارگان در کسوف رفتند.
آرزوها بی خیر شد،
کوه های سر بر افراشته سربزیز و حریم ها ضایع شد.
حرمت ها پس از درگذشت او ریخت.
👈بخدا سوگند که این مصیبت بزرگتر و بلیه عظیمتر است،
😭 که همچون آن مصیبتی نبوده و بلای جانگدازی در این دنیا به پای آن نمیرسد،
📖 کتاب خدا آن را آشکار کرده است،
📖کتاب خدایی که در خانههای تان، و در مجالس شبانه و روزانهتان، آرام و بلند، و با تلاوت و خوانندگی آن را میخوانید،
این بلائی است که پیش از این به انبیاء و فرستاده شدگان وارد شده است، حکمی است حتمی، و قضائی است قطعی..
خداوند میفرماید:
✨محمد نیست مگر یک پیامبر، قبل از او پیامبرانی آمدند.
آیا اگر او مرد یا کشته شد به دوران گذشته خود باز می گردید⁉
و هر کس به گذشته خود باز گردد،به خداوند زیانی نمی زند و خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد.
ادامه دارد...
🌿کانال #امام_زمان_عج
لینک عضویت: 👇
https://eitaa.com/akharin_khorshid313
10.mp3
11.14M
. 🌸👆🏻👆🏻🌸
🌸#آخرین_قسمت🌸
موضوع فایلصوتی:
مناظره بسیارشیرین
مودبانهبینعلمای
اهل سنت پاکستان
وعالمشیعه
مرحوم سلطانالواعظین
شیرازی
نمایش رادیویی
خیلی قشنگ و
مستندهست
از کتاب شبهای
پیشاور
#کتابشبهایپیشاور
#قسمت_دهم
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
🌿کانال #امام_زمان_عج
لینک عضویت: 👇
https://eitaa.com/akharin_khorshid313
SAMERI-10.mp3
3.46M
#گوساله_سامری
#قسمت_دهم
دین خود را از رجال نگیریم 🌸
تسلیم حدیث باشیم 🌸
#گوساله_سامری
🌿کانال #امام_زمان_عج
لینک عضویت: 👇
https://eitaa.com/akharin_khorshid313