eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون تو فقط نگاه مى كنى! مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است. سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد. و اينك از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى. و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به امام حسين(ع) نگاه مى كند و گاه به تو. چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد. اما نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها سيزده سال سن دارى. امام، قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد: ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است. چه زيبا و شيرين پاسخ دادى! همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو اين شيوايى سخن را از پدرت، امام حسن(ع) به ارث برده اى. امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد". با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد. آرى! تو عزيز دل امام حسن(ع) هستى! تو قاسم هستى! قاسم سيزده ساله اى كه مايه افتخار جهان شيعه است. به راستى كه شما از بهترين ياران هستيد. چه استوار مانديد و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمديد. تاريخ همواره به شما آفرين مى گويد. اكنون امام حسين(ع) نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! امام تك تك ياران خود را نام مى برد و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشانشان مى دهد. بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بى قرار شما شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند، بهترين جاى بهشت! آن هم در همسايگى پيامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جايگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمايند. شما مى رويد تا نام خود را در تاريخ زنده كنيد. به راستى كه دنيا ديگر يارانى به باوفايى شما نخواهد ديد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
AUD-20220111-WA0029.mp3
4.43M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
1_1117481834.mp3
7.22M
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شبتون پراز یاد خدا........ 🦋🌹🌟✨👇🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ☘💐🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هل من ناصر ینصر صاحب الزمان؟ من بگردم گردِ آن یاری که می‌گردد پِی‌ اَم اللهم عجل لولیک الفرج                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 هر کودوم از قدماش سه برابر من بود به زور بهش میرسیدم،تموم مسیر رو دویده بودمو پاهام دیگه جون نداشتن،همونجور که جلو جلو راه میرفت نگاهی بهش انداختم چقدر قدش بلند بود تو خانواده ما تنها کسی که انقدر قد بلند بود آقام بود وگرنه عمو اتابک فقط از پهنا رشد کرده بود با این فکر خنده ریزی کردم! -به چی میخندیدی؟ دوباره چشمام از تعجب گرد شد من که بی صدا خندیده بودم چجوری فهمیده بود؟حتما پشت سرش هم چشم داشت! با خجالت گفتم:-هیچی میشه یکم آروم تر راه برین تا منم بهتون برسم؟ قدم هاشو کمی آهسته تر کرد و گفت:-اگه میخوای برگردی روستای پایین باید عجله کنی یکم دیگه هوا تاریک میشه! تندتر قدم برداشتمو گفتم:-خونه خدیجه بی بی خیلی از اینجا دوره؟ -نه همین نزدیکیاس!چرا این همه راه رو تنها اومدی نترسیدی کسی بلایی سرت بیاره؟یه تای ابرومو بالا دادمو با حالت غدی گفتم:میتونم از پس خودم بر بیام تازه مردم روستای ما مثل اینجا نیستن سرشون تو زندگی خودشونه کاری به کار کسی ندارن! -مگه مردم اینجا چطوری ان؟ -مردمشو نمیدونم اما خان و پسراش رو میشناسم آدمای خوبی نیستن تازه شنیدم خان اینجا دو تا زن داره! -خنده ی بلندی کرد و گفت:-اگه اونم زنش مثل اشرف خاتون بود جرات نمیکرد سرش هوو بیاره! - اشرف خاتون رو از کجا میشناسی؟ خنده بانمکی کرد و گفت:من زیر دست خان اینجام،یکی دوباری باهاش رفتم عمارتشون! پاهام از حرکت ایستادن،زنعمو راست میگفت که آخر این زبونم سرمو به باد میده! ایستاد و نگاهی بهم انداخت و گفت:-نمیخواد بترسی بهش چیزی نمیگم خودمم دل خوشی ازش ندارم! نفسی از سر آسودگی کشیدمو زل زدم به چکمه های سبز رنگم و بی سرو صدا بقیه راه رو ادامه دادم چند لحظه ای گذشت و سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم سرمو بالا آوردم و با نیمرخ خندونش مواجه شدم،اخمامو کشیدم توی هم حتی دیگه جرأت نداشتم بپرسم به چی میخنده،آخه اگه به خان میگفت چه حرفایی راجع بهش زدمو اونم به گوش آقام میرسوند سرمو بیخ تا بیخ میبرید آخه من اجازه نداشتم با هیچ غریبه ای هم کلام بشم چه برسه به اینکه راجع به خان بهش نظر بدم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻