eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 آتاش عصبی فریاد کشید:-ولم کن اورهان برای من قصه نباف هیچکس بهتر از من نمیدونه تو از مردنم چقدر خوشحال شدی،از این که بلاخره زن مورد علاقت نصیبت شده،لازم نیست ادای داداشای مهربون رو برام در بیاری،فقط ولم کن بذار برم گندی که بالا آوردمو خودم درستش کنم! اورهان کهبا تموم زورشو صرف نگه داشتن آتاش کرده بود با چهره کبود شده اش نالید:-خیال کردی من از مردنت خوشحال شدم؟من این دختری که ازش حرف میزنی رو قبل از این که وادارش کنن با تو ازدواج کنه و اون بلا رو سرش بیاری دوست داشتم،اگه دوستش داشتی و اونم راضی بود به والله قسم دیگه کاری به کارتون نداشتم،میدونی با مردنت داشتی چه بلایی سرش میاوردی،میخواستن بدنش به آوان،فقط برای اینکه هنوزم گرویی خواهرت بمونه،مجبور شدم کاری که تو باهاش کردی رو من گردن بگیرم! بی آبرو شدم و‌ آش و لاش یه روز تموم توی اون طویله موندم تا ببینم خان برای بی آبرویی که کردم و نظر ناپاک به زن برادرم انداختم چه حکمی برام میبره،حتی شب عقدمون به جای اینکه سر آسوده روی بالشت بذارم با نامه ای که به دستم رسید همه چیز رو رها کردمو شبونه راه افتادم دنبال قاتلت، اما بعد فهمیدم برام تله گذاشتن چند نفر ریختن سرمو انداختنم توی کلبه ای که حتی نمیدونستم کجاس اگه ساواش به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی به سرم بیارن،کودوم گوری بودی که همه اینا از چشمت مخفی مونده و فقط خوشی هامونو دیدی؟ آتاش با شنیدن این حرفا کم کم دست از تقلا برداشت و متعجب نگاهی به اورهان انداخت و در حالیکه نفس نفس میزد نشست روی زمین،اورهان وقتی تسلیم شدنش رو دید فشار دستشو کمتر کرد و کنارش روی زمین نشست،هر دوشون نفس نفس میزدن و من مثل تکیه یخی نشسته بودم روبه رو و از سرمایی که به جونم افتاده بود دندونام بهم میخورد! آتاش سرشو میون دستاش گرفته بود و کم مونده بود بزنه زیر گریه شاید اگه منو اورهان نبودیم اشکاش سرازیر شده بود تا حالا اینقدر عاجز ندیده بودمش! با صدای گریه و زاری که از سمت حیاط به گوش میرسید چشم از آتاش گرفتم زیور هق هق کنان نزدیک اومد و کنار پای پسرش زانو زد و دست زخمیشو گرفت توی دستش و بوسید و میون کریه هاش لب زد:-چه بلایی سر خودت آوردی پسر،میدونی اگه یه مو از سرت کم بشه من و خواهرت چی به روزمون میاد؟ مرد ما تویی،باید همیشه محکم باشی،مقصر هیچ کودوم از اینا تو نیستی،باید قبول کنی که خواهرت بیوه شده چه اصغر خان بود و چه نبود آقات بچشو نگه نمیداشت چند روزه توی گوشم میخونه که بچه که به دنیا اومد حتی به فرحناز نشون نداده بدم به یکی که از این ده ببرتش بیرون،به خدا قسم راست میگم پسرم،بلند شو‌ نذار اینجوری ببینمت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
✋️ أَلسَّلامُ عَلى مَنازِلِ الْبَراهینِ سلام بر آن جایگاههاى براهین و حجج الهى شبتون حسینی❤️ @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
ساعت تبادل لطفا کانال رو ترک نکنید💐💐💐 ⤵️⤵️⤵️⤵️
یه کانال پر از 🦋حدیث_های_ناب 🦋عکس_نوشته_های_بی_نظیر 🦋حرف_های_دل 🦋کیلیپ_های_دلنشین_وتاثیرگذار 🦋مداحی_های_بسیار_زیبا حرف های دلت رو برامون ارسال کن با نام خودت تو کانال قرار میگیره اینم لینکش👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 تا دلت بخواد مسابقه داریم با جوایز نقدی🎁🎁🎁🎁
[معرفت الله بالاترین کمال انسان است] اینجا یه کانالیه که توهرچی به فکرررت برسه اشتراک میزارن 😇👍 💎کانالی گسترش معارف قرآنی 💎 و 💎 و آیات 💎 های زیبا و آموزنده من که یه نگاه به کانال انداختم آروم شدم🙃 http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻 خدائی نیای ضرر کردی😔😊 از گرفته تا کلا برای خودش باشی و نیای تو این کانال☺️ از محالاته😊 eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
در خون غلتید چادرش... به یادِ چادرِ مادرش، زهرا💔             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
سلام پدر مهربانم اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا ♥️🌱                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 آتاش در حالیکه اشک توی چشمای سرخش دو دو میزد زل زد به چهره مادرش و دهن باز کرد چیزی بگه که انگار بغض امونش نداد دوباره سرشو میون دستاش گرفت و موهاش و محکم گرفت توی مشتش،شاید میخواست با درد اونا جلوی ریختن اشکاشو بگیره،زیور که پی به حال و روز درمونده پسرش برده بود دستی به سرش کشید و پیشونیشو بوسید:-چرا راضی به این وصلت نمیشی پسر؟نکنه میخوای خواهرت هم مثل عمه نورگلت بیوه بمونه؟اصغر خان،خان یه آبادیه برای خودش کسی هست کی بهتر از اون،هر چی باشه از اون اردشیر بی همه چیز که این همه در حق خواهرت ظلم کرد که بدتر نیس،یکم سنش زیاده عوضش دوتا پیرهن بیشتر از فرحناز پاره کرده،تازه از ترس تو هم که شده رفتار بدی باهاش نمیکنه،چون دخترش دست توئه،دیگه غصه نخور پسر، قسمت خواهرت هم این بوده،به خدا قسم خودش هم شنید خوشحال شد از حرفایی که چپ و راست تو گوشش میخونن خسته شده بهش یه شانس دوباره بده،بذار زندگیشو از سر بگیره ،میخوای با یه خواهر بیوه و بچه بی پدر چیکار کنی هان؟هر کاری هم بکنی بازم براش کم گذاشتی،باید با عمه نورگلت حرف بزنی ببینی چی کشیده،ببینی اژدر تونسته براش جای شوهر خدابیامرزشو پر کنه یا نه! سرتو بالا بگیر پسرم تو همیشه خوبی خواهرتو خونوادتو خواستی مگه غیر از اینه! با لرزش نحیفی که به اندام آتاش افتاد اورهان از جا بلند شد و رو به زیور گفت بهتره برین تو اتاقتون دیر وقته من خودم باهاش صحبت میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 زیور اشکاشو با گوشه روسری گرفت و از جا بلند شد و رو به اورهان گفت:-پسرمو دست تو میسپارم،میدونم همیشه در حقش برادری کردی نذار خطا بره! اورهان سری تکون داد و رو به من که مظلومانه و با صورتی خیس نشسته بودمو بهشون نگاه میکردم گفت:-تو هم همراهش برو،امشب رو توی اتاق فرحناز بخواب من کنار آتاش میمونم! بدون اینکه کوچکترین اعتراضی کنم از جا بلند شدمو پشت سر زیور راه افتادم،حتما اورهان از شکسته شدن غرور برادرش جلوی ما واهمه داشت که بیرونمون کرده بود،آه از ته دلی کشیدمو وارد اتاق فرحناز شدم،صدای خرو پف بی بی تموم اتاق رو پر کرده بود آروم و بی صدا رفتم کنارشو تکیمو به دیوار دادموبا بغض زل زدم به فرحناز که آروم خوابیده بود؟یعنی حرفای زیور راست بود؟ با صداش مسیر نگاهم عوض شد رختخواب خودشو جلو کشید:-بیا دختر امشب رو روی این سر کن تا ببینیم خدا چی میخواد! آروم لب زدم:-پس خودتون چی؟ -مگه نمیبینی حال و روزمو فکر کردی خواب به چشمم میاد؟هنوز مادر نشدی که بفهمی توی دلم چه آتیشی به پا شده اون از پسرم اینم دخترم! اینو گفت و دوباره بغضش ترکید نگاهی به چروکای کنار لبش انداختم اونم کم سختی نکشیده بود دلم به رحم اومد نزدیک شدمو دستاشو گرفتم توی دستم:-به خدا توکل کنین،عزیزم همیشه همینو میگه،خدا خودش بهترینارو براتون رقم میزنه! نگاهی به چهره ام انداخت:-التماست میکنم بچه هامو ببخشی،تورو به خدا آتاشمو نفرین نکن یه بار داغشو دیدم دوباره تحملشو ندارم! اشکامو پس زدمو بوسه ای به دستش زدم:-من هیچوقت بچه های شمارو نفرین نکردم به جون آنام قسم میخورم! زیور خواست چیزی بگه که فرحناز وحشت زده از خواب پرید و با دیدن ما که رو به روش نشسته بودیم خودشو بالا کشید و تکیشو به دیوار داد دست روی شکم برجسته اش کشید و با گریه رو به زیور گفت:-چی شد آنا راضی شد؟ -راضی میشه دختر نترس بلایی سر خودش نمیاره اورهان مراقبشه! غمزده نگاهش کردم هیچ کس اندازه من حالشودرک نمیکرد اگه اون زمان باعث جدایی من از اورهان شده بودن حالا فرحناز همون حس رو با جدا شدن از بچه اش تجربه میکرد و چقدر سخت تر بود که بخواد از موجودی که نه ماه توی وجودت پرورش دادی و حاصل عشق اولت هر چند اشتباه دل بکنی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻