#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدسیششم
آتاش در حالیکه اشک توی چشمای سرخش دو دو میزد زل زد به چهره مادرش و دهن باز کرد چیزی بگه که انگار بغض امونش نداد دوباره سرشو میون دستاش گرفت و موهاش و محکم گرفت توی مشتش،شاید میخواست با درد اونا جلوی ریختن اشکاشو بگیره،زیور که پی به حال و روز درمونده پسرش برده بود دستی به سرش کشید و پیشونیشو بوسید:-چرا راضی به این وصلت نمیشی پسر؟نکنه میخوای خواهرت هم مثل عمه نورگلت بیوه بمونه؟اصغر خان،خان یه آبادیه برای خودش کسی هست کی بهتر از اون،هر چی باشه از اون اردشیر بی همه چیز که این همه در حق خواهرت ظلم کرد که بدتر نیس،یکم سنش زیاده عوضش دوتا پیرهن بیشتر از فرحناز پاره کرده،تازه از ترس تو هم که شده رفتار بدی باهاش نمیکنه،چون دخترش دست توئه،دیگه غصه نخور پسر، قسمت خواهرت هم این بوده،به خدا قسم خودش هم شنید خوشحال شد از حرفایی که چپ و راست تو گوشش میخونن خسته شده بهش یه شانس دوباره بده،بذار زندگیشو از سر بگیره ،میخوای با یه خواهر بیوه و بچه بی پدر چیکار کنی هان؟هر کاری هم بکنی بازم براش کم گذاشتی،باید با عمه نورگلت حرف بزنی ببینی چی کشیده،ببینی اژدر تونسته براش جای شوهر خدابیامرزشو پر کنه یا نه!
سرتو بالا بگیر پسرم تو همیشه خوبی خواهرتو خونوادتو خواستی مگه غیر از اینه!
با لرزش نحیفی که به اندام آتاش افتاد اورهان از جا بلند شد و رو به زیور گفت بهتره برین تو اتاقتون دیر وقته من خودم باهاش صحبت میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻