فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پدر میرسه خونه😍
یکمی هم امید به زندگی ببینید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✏️گفتم راز موفقیت چیست؟!
🔹#تفکر
🔹#تربیت
✍#محمدجوادمحمودی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بارالها..
🍁همواره قلب عزیزانم را
🌼از نور خدایی ات سرشار کن
🍁و زندگی شون را
🌼 لبریز آرامش بگردان
🍁ای که مهربان ترین مهربانانی
🌼شبتون پر از ستاره هایی که
🍁آغازی دوباره رو نوید میدن
🌼یک روزنه امید میان تاریکی ها
🍁شبتون ستاره بارون
🍁🍂
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#امام_زمان |⏳📿
صلواتۍ هدیہ ڪنیم بہ مہدے جانمان(؏ــج)
اللہمصلعلۍمحمدوآلمحمدوعجلفرجہم✨🌸
-
-
چہ مۍشود امروز ،
روز ظہورت باشد اے عزیز فاطمہ . . . 💔 !
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتهشتم
توی یه لحظه وضعیت عمارت کن فیکون شد،هر کس جیغ میکشید و با ترس به گوشه ای پناه میبرد، الله و اکبر، یدفعه چی شد؟
بی اراده ترس وجودم و گرفت و قلبم مثل گنجشک میتپید،حتما کار زن عموعه!
سرجام میخکوب ایستاده بودم و شوک به اطرافم نگاه میکردم که حسین در گوشم داد کشید:-برو داخل اینجا نایست و خودش به سمت در دوید،نگاهم افتاد به گلناز که هاج و واج روی تخت ایستاده بود،دلم براش به درد اومد خواستم به سمتش برم که دستم کشیده شد، دلم هری ریخت،نگاهی به مردی که لباس نوکری به تن داشت و دستم و محکم گرفته بود و
کشون کشون به سمت باغ میبرد انداختم و دهن باز کردم جیغ بکشم که با دیدن نیم رخ مردونه اورهان نفس تو سینه ام حبس شد!
اینجا چیکار میکرد؟ اونقدر دلم هواشو کرده بود که بیخیال از همه جا مثل پر کاهی سبک دنبالش راه افتادم،گوشه ای از باغ پناه گرفت و رو به روم ایستاد و با اخم زل زد توی چشمم و در حالیکه نفس نفس میزد زیر لب غرید:-کار مهمت این بود؟میخواستی بگی قراره زن پسر خالت بشی؟
با اخم زل زد توی چشمم و در حالیکه نفس نفس میزد زیر لب غرید:-کار مهمت این بود؟میخواستی بگی قراره زن پسر خالت بشی؟
از سوالی که پرسیده بود جا خوردم،حتما بی بی خدیجه بهش گفته بود،خواستم چیزی بگم که صدای داد و بیداد از حیاط به گوشم رسید:-اورهان آقام...
عصبی تر و در حالیکه پره های بینیش از خشم باز و بسته میشد ادامه داد:-نگران اون نباش عمارتتون پر از کارگر و نوکره،جواب من رو بده،خبری شده که اینطور راحت کنارش می ایستی و میگی و میخندی؟
از حرفش حرصم درومد،بچه خودش توی شکم سهیلا بود و اونوقت داشت منو به خاطر کاری که نکرده بودم بازخواست میکرد؟لبم رو که از استرس خشک شده بود با زبون تر کردمو با ناراحتی گفتم:-برای تو چه فرقی داره من زن کی بشم؟
دستی تو موهاش فرو برد و با اخم زل زد توی چشمام:-میدونی که فرق میکنه،اگه میخواستم شاهد این چیزا باشم همه چیز رو ول نمیکردم و برم شهر!
دست به کمرم زدمو با عصبانیت پرسیدم:-پس چرا الان اینجایی؟چرا برگشتی ده؟
-بی بی گفت کار مهمی باهام داری!
-بی بی چطوری پیدات کرد مگه شهر نبودی؟
دستپاچه لب زد:-برای کاری برگشتم!
ابروهامو دادم بالا و پرسیدم:-چه کاری؟
نگاهشو ازم دزدید:-کارای ده الان مسئله اینه که من برای چی برگشتم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻