#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادچهارم
رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...
نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...
آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم
بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
برای بچه های مریض , کته درست کنین ...
سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...
سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن ...
همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
گفت : نیستن ... شما ؟
گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
گفتم : بله آقا ....
گفت : شما لیلا خانمی ؟
گفتم : بله ...
گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...
خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن
گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...
زبیده رو باهاش فرستادم ...
بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
انا لله و انا الیه راجعون
یه مادری که عاشق امام رضا علیه السلام بود و خیلی دوست داشت که به پابوس امام رضا مشرف بشه ولی قسمتش نشد.....
الان از خاکسپاریش داریم برمیگردیم دعا کنید امشب امام رضا علیه السلام به دادش برسه....😭😭
اگر دوستان در حد توان و لطفشون اگر امکان داره براش نماز لیله الدین بخونید🙏🙏 سعیده فرزند محمد حسین🌺🏴
Poyanfar - Hame Madar Daran Man Nadaram.mp3
3.51M
همه مادر دارند من ندارم....🖤🏴
@delneveshte_hadis110
▪️این دعای مدامِ حضرت زهرا سلاماللهعلیها را زیاد تکرار کنیم👆
#شهادت_حضرت_زهرا
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#او_خواهد_آمد...
فرزند آن بشکسته پهلو خواهد آمد
با رمز یا الله و یا هو خواهد آمد
والفجر یعنی شیعیان وقتی نمانده
با ذو الجناح و ذوالفقار، او خواهد آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادپنجم
امکان نداره ... اگر سه تا کارگر بیارین ما خودمون هم کمک می کنیم تا آب تخلیه بشه ...
گفت : ای خانم , چی می گین ؟ شما پایین شهر هستین , تا آب قنات برسه به اینجا هزار جور آلوده میشه ... اونو می خواین چیکار کنین
گفتم : آقای محترم , بازم از الان بهتره ... شما نگاه کردین , وقتی تلمبه می زنیم آب زلال نیست و بو می ده ...
اینجا هفتاد تا بچه زندگی می کنه , بیشترشون کوچیک هستن ... اینو بدونین اگر شما نکنین من تنهایی این کارو می کنم , پس لطفا کمکم کنین ...
من دست بردار نیستم ...
گفت : بله , وصف شما رو شنیدم ... نمی دونم , باشه ببینم چیکار می کنم ... تا فردا بهتون خبر می دم ...
گفتم : اگر وصف منو شنیدن حتما می دونین که من تا فردا صبر نمی کنم ... آقای مرادی الان دست به کار بشین , خواهش می کنم ...
گفت : خانم , شما آدم رو تو منگنه می ذارین ... باشه , اجازه می دین که برم انجامش بدم دیگه ؟ باید از اداره اجازه کار بگیرم ...
گفتم : لطفا امروز ... ممنون می شم ...
وقتی اون رفت , به زبیده و نسا گفتم : اون امروز نمیاد ... هر چی می تونین آب بردارین و بجوشونین و ذخیره کنین چون چند روز بی آب می شیم ...
با وجود پافشاری من , اون روز از مرادی خبری نشد ... ولی فردا صبح اول وقت اومد و با خودش کارگر آورد و سه روزه آب رو خالی کردن ...
توی آب انبار رو شستن و تمیز کردن و تحویل ما دادن ...
وقتی آب قنات میومد , من از علی یاد گرفته بودم که زود اقدام به آبگیری نکنم تا مردم بخوابن و نیمه شب این کارو انجام بدم ... پس با آقا یدی و زبیده تا صبح بیدار بودیم ...
خوب اینطوری آب تمیزتر وارد آب انبار شد ...
اما این کار من انعکاسی زیادی تو شهرداری داشت ولی زیاد به نفع من نبود و یک مشکل اساسی برای من به وجود آورد ...
اینکه پرورشگاه سر زبون ها افتاده بود و با وجود اینکه چند پرورشگاه دیگه در تهران بود , هر روز به تعداد بچه ها اضافه می شد و ورود هر کدوم از اونا , وقت منو به شدت می گرفت ...
مخصوصا اونایی رو که از شیرخوارگاه میاوردن , اغلب مریض و ضعیف بودن ...
در یک چشم بر هم زدن , تعداد بچه ها به صد و پنجاه نفر رسید ...
که بیشترشون زیر شش سال بودن و نگهداری از اونا کار مشکلی بود ...
بعضی ها ناسازگار و عاصی وارد پرورشگاه می شدن که نه دکتر روانشناسی بود , نه آدم با تجربه ای که به اونا کمک کنه ...
و من مجبور بودم برای سلامت روح اونا هم فکری بکنم ...
جز محبت کردن و انرژی گذاشتن برای اون دخترای ستم دیده و بی کس , چاره ای نداشتم ...
در حالی که از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم , براشون دف می زدم و می خوندم ...
وقتی بچه ها می خوابیدن , من تازه درس می خوندم تا ساعت ده ...
تنها دلخوشی من تو اون روزای سخت , گوش دادن به برنامه ی گلها بود که ساعت ده شب از رادیو بخش می شد ...
صدای ویولن ابوالحسن صبا , منو تا اوج آسمون می برد ...
از اونجا خودمو تو گندم زار تصور می کردم ...
این صدا , نوایی بود که من سال ها پیش توی گندم زار به گوشم رسیده بود ... برام آشنا بود ...
من سال ها با این نوا زندگی کرده بودم ... قلبم رو می لرزوند ...
همین طور که به رادیو گوش می کردم , از خستگی خوابم می برد ... در واقع توی رویای زدن ویولن , بی هوش می شدم ...
یک شب وقتی داشتم به برنامه ی گلها گوش می دادم , تلفن زنگ خورد ...
دیروقت بود و هیچ وقت کسی اون موقع شب به ما زنگ نمی زد ... در یک لحظه بلند گفتم : هاشم ...
این باید آقا هاشم باشه ...
با عجله گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم , گفتم : آقا هاشم شمایید ؟ .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادششم
گفت : لیلا از کجا فهمیدی منم ؟
گفتم : همینطوری حدس زدم , چون این موقع شب کسی اینجا زنگ نمی زنه ... آقا هاشم , شما کیبر می گردی ؟ ...
خوشحالی که توی صداش بود رو می فهمیدم ...
گفت : تو خوبی لیلا ؟ اوضاع روبراهه ؟
دستم می لرزید ... می ترسیدم گوشی رو قطع کنه و من نتونم حرفم رو بهش بزنم ... تند تند گفتم : آب انبار رو خالی کردیم و آبِ تمیز انداختیم ...
آقای مرادی این کارا رو کرد ... بچه ها اسهال شدن , خیلی مریض بودن ... دکتر اومد ... من براشون کته درست کردم با ماست بهشون دادم ...
قراره آخر ماه ببرمشون برای امتحان ... می دونین امتحان زهرا با مال من یکی شده ... باید یکی دیگه باهاش بره ...
آخ , نمی دونین آقا هاشم چقدر سرم شلوغه ... هر چی بچه تو شهر یتیم می شه میارنش اینجا , الان صد و پنجاه و نه تا بچه داریم ...
چند تاشون خیلی بی تربیت و بددهن هستن , دارن بچه های پرورشگاه رو خراب می کنن ...
تمام وقت منو می گیرن ...
هاشم داد زد : لیلا ؟؟ لیلا خانم ... ساکت باش بذار حرفم رو بزنم ... چیکار داری می کنی ؟
چیزی شده ؟ چرا اینقدر عصبی هستی ؟
گفتم : نه , مگه چیکار کردم ؟ دارم بهتون گزارش می دم ...
گفت : لازم نیست , ولش کن اینا رو ... نمی دونی چقدر خوشحالم صداتو می شنوم ... دلتنگت شده بودم ... من زنگ زدم بهت بگم جایی که هستم فعلا تلفن نداره ...
من برات نامه نوشتم , دیروز پست کردم ... تو هم هر چی می خوای بگی , تو نامه برام بنویس ...
پرسیدم : آقا هاشم اینطور که معلومه حالا حالاها برنمی گردین !!
گفت : یکم طول می کشه ... ولی تموم می شه و سعی می کنم هرچی زودتر اینجا رو سر سامون بدم و بر گردم ... نگفتی خودت خوبی یا نه ؟
گفتم : من خوبم ... شما چی ؟ خوبین ؟
گفت : لیلا , یک سفارش داشتم ... دیگه از اون خانم , خواهر علی , کمک نخواه ... بعدا دست و پا گیرت می شن ...
اون روز نتونستم درست باهات حرف بزنم ... یادت نره هر کاری داشتی تو نامه برام بنویس , خودم برات انجام می دم ...
گفتم : باشه , چشم ... حواسم هست , می دونم چی می گین ... ولی اون زن خوبیه . هیچ وقت اذیتم نکرده ...
گفت : من باید برم ... نامه منو که گرفتی , جواب بده ... یادت نره ... مراقب خودت باش , زیاد سخت نگیر ...
جواب نامه ی منو زود بده , منتظرم ... کاری نداری ؟
گفتم : نه , خیلی ممنون ...
گوشی رو قطع کردم ولی سر جام خشکم زده بود ...
بی دلیل دلم می خواست زودتر بیاد ولی اینطور که معلوم بود مدت زیادی طول می کشید تا اون برگرده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هزاران
دوستت دارم
به گوش باد نجوا شد،
رِسَـد آیـا کـمی از آن ✨
بـه گـوش دلبـرم امـشب 🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
دفتر نقاشی خدا همیشه زیباست
اما پاییز را برای دل خودت
آرام تر برگ بزن؛✨
و تمامی رنگ ها را به خاطر بسپار
که عشق و محبت و دوستی
لابلای همین رنگهای زیباست.🍁
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
🍁۶ تا رنگ جذاب و گرم پاییزی🍁
خوشحال میشم کانال روسری تیهو رو دنبال کنی.
اینجا پر از روسری های زیبا و جذابه، چون شما لایق بهترینها هستی😍 🌹🌷
https://eitaa.com/Tiho_scarf
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
الا که صاحب عزای تمام غم هایی
دوباره فاطمـیـــــہ آمـد نمی آیی؟😔
🔸شاعر: محمدبیابانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادهفتم
درست زمانی که نزدیک امتحان شده بود و من و بچه ها همه نیاز به درس خوندن داشتیم , هر روز یکی دو تا ورودی داشتم که همه ی وقت منو می گرفتن ...
چه از نظر نظافت و لباس , چه از نظر اخلاقی , اونا به شدت ناسازگاری می کردن ... از همه چیز و همه کس بیزار بودن و راهی برای نفوذ به دل اونا پیدا نمی کردم ...
دل های کوچیکی که روزگار خیلی زود با بی رحمی شکسته بود و اونا جز بدبختی و ظلم از این دنیا چیزی عایدشون نشده بود ...
یکی از اونا دختری بود به نام محبوبه ... حدود نه سال داشت ...
سر شب بود که در باز شد و آقا یدی گفت ماشین شهرداری بچه آورده , من طبق معمول رفتم تو حیاط تا از اون بچه استقبال کنم که موقع ورودش خاطره ی بدی نداشته باشه ...
در ماشین باز شد ... یک دختر با لباس پاره ی پسرونه و موهای کوتاه و خیلی کثیف , درست انگار اونو از تو خاکه زغال ها در آورده بودن , از ماشین پیاده شد ...
رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ...
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ...
کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ...
ماشین رفت ...
جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟
گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ...
گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ...
گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ...
گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ...
خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ...
بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ...
گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ...
براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ...
بردمش تو حموم ....
می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ...
من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم
یک جای خواب بهش دادم ... حالا اغلب بچه ها دو تا دو تا روی تخت می خوابیدن ... یک بزرگ و یک کوچیک ...
بعضی ها ناراحت بودن که به خواست خودشون روی زمین می خوابیدن ...
مشکل محبوبه چیزی نبود که من بتونم حلش کنم ... حصاری محکم دور خودش کشیده بود و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد ...
راهی به نظرم نمی رسید جز اینکه مراقبش باشم که فرار نکنه ... به همه سپرده بودم مراقب باشن ... درها رو قفل می کردم و یک لحظه از اون غافل نمی شدم ...
ولی نمی تونستم جلوی دهنش رو که بدترین و رکیک ترین فحش ها رو به زبون میاورد رو بگیرم ...
چند بار دستم رفت طرف تلفن تا از مرادی بخوام مدتی بچه برای من نفرستن ولی دلم راضی نشد و فکر می کردم اونا از طرف خدا به اینجا میان و دلم براشون می سوخت ...
پس به فکر تهیه ی لباس و رختخواب و تخت افتادم و خوشبختانه آقای مرادی همه جوره با من راه میومد و پشت سر هم وسایلی رو که لازم داشتم , برامون فرستاد ...
با این حال و اوضاعِ شلوغ و در هم , ما امتحان دادیم ...
سی و سه نفر کلاس اول و زهرا کلاس دوم و خودم اول دبیرستان ...
خیلی روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم و اگر خاله پا به پای من نبود , اصلا برام امکان نداشت ...
اون یا توی پرورشگاه به جای من می موند یا بچه ها رو برای امتحان می برد ...
این کارو می کرد که من بتونم امتحانات خودمو به خوبی بدم ...
بیست روز گذشت و از نامه ای که هاشم گفته بود , خبری نشد ...
خوب , من چشم به راه بودم ... اغلب به این فکر می کردم که اگر بخوام براش نامه بدم توی اون چی بنویسم ؟
دو روز به ماه رمضون مونده بود که یک روز آقای مرادی تلفن کرد و گفت : لیلا خانم , آماده باشین بازرس میاد ...
اول یکم دستپاچه شدم ولی هر چی نگاه می کردم همه چیز مرتب بود و لازم نبود کار به خصوصی انجام بدم ..
با این حال همه رو با خبر کردم و تا تونستیم اونجا رو تمیز و روبراه کردیم و اونا سر ناهار رسیدن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادهشتم
انیس الدوله هم که مدتی بود ازش خبر نداشتم هم همراهشون بود ...
قلبم بی اختیار فرو ریخت ... می ترسیدم کاری رو که اون بار با من کرد , بازم انجام بده ...
ولی برخلاف دفعه ی قبل , با روی خوش جواب سلام منو داد و گفت : لیلا جون , خسته نباشی عزیزم ... با این همه کار و گرفتاری که ما برات درست کردیم ... آفرین , واقعا خوب از عهده اش بر اومدی ... همه چیز عالیه مثل همیشه ...
ببینین لیلا به بچه ها درس هم می ده , امسال کلاس اول رو امتحان دادن ...
من متعجب بودم ... اون اصلا اجازه نمی داد من حرف بزنم ...
هر چی می پرسیدن , خودش همراه با تعریف و تمجید از من جواب می داد و کارایی رو که برای بچه ها کرده بودم رو به بازرس ها معرفی می کرد و من فقط دنبالشون می رفتم ...
یکی از اونا پرسید : ببخشید کی به این بچه ها درس داده ؟ متوجه نشدم ...
فورا یاد حرف خاله افتادم که اگر دست پیش نگیرم پس میفتم ... چیزی که خاله همیشه به من می گفت ...
سینه ام رو دادم جلو و محکم گفتم : تو رو خدا نپرسین ... مگه به من معلم دادین ؟
خودم با تمام سختی و فشار کار مجبور شدم به بچه ها درس بدم ... آخه خدا رو خوش میاد این بچه ها بی سواد باشن ؟ ...
چرا نباید برن مدرسه ؟ ... آخه اینا چه گناهی دارن ؟ ... شما که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین , کاری کنین این بچه ها امسال تو مدرسه های معمولی درس بخونن و مجبور نباشن از من درس یاد بگیرن تا منم وقت داشته باشم به امورات دیگه ی اونا برسم ...
یک آقایی بین اونا بود ... با حیرت منو نگاه کرد و پرسید : شما چند سال دارین ؟ ...
گفتم : تو فرم استخدام من هست ... شما بگین می تونین کمک کنین بچه ها امسال برن مدرسه ؟
گفت : به نظر میاد شما هفده هیجده سال بیشتر نداشته باشین ...
گفتم : ده سال هم تو این مدت که اینجا کار کردم به سنم اضافه شده , اونم در نظر بگیرین ...
انیس الدوله خنده ی زورکی کرد و گفت : آره والله , لیلا جون خیلی اینجا زحمت کشیده و این پرورشگاه رو حسابی زبونزد کرده ...
گفتم : شما می دونین که یک دست صدا نداره ... من اینجا رو با کمک انیس الدوله و آقا هاشم و خاله ام اداره کردم , که اگر کمک اونا نبود اصلا نمی شد ...
شما هم بهم این جا قول بدین که کار مدرسه رفتن این بچه ها رو درست کنین ...
انیس الدوله گفت : محال ممکنه کسی پاشو بذاره اینجا و لیلا جون یک چیز درست و حسابی ازش نخواد ...
همشون خندیدن و بالاخره به من قول دادن که این کارو برای من انجام بدن ...
موقعی که می رفتن و من فکر می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده , انیس الدوله جلوی اونا دست منو گرفت و با مهربونی و همون لحن کش دارش و افاده ای که تو رفتارش موج می زد , گفت : لیلا جون , عزیزم , امشب که کارِت تموم شد یکسر بیا خونه ی ما ، کارت دارم ...
گفتم : خونه ی شما ؟ برای چی ؟
گفت : کارِت دارم دیگه عزیزم , می خوایم بشینیم و برای کارای پرورشگاه برنامه ریزی کنیم ...
من راننده می فرستم دنبالت ... ساعت چند بیاد خوبه ؟
گفتم : والله هر ساعتی شما بگین ... اما چه برنامه ای ؟
گفت : وااااا ؟ لیلا جون ؟ می دونی که من خیلی کار دارم و نمی رسم بیام اینجا , خوب تو بیا ...
گفتم : چشم , هر طور شما صلاح می دونین ... بعد از ساعت هفت که بچه ها می خوابن خوبه ؟ ...
گفت : هفت و نیم حاضر باش میاد دنبالت ...
وقتی اونا رفتن , تنها فکری که می کردم این بود که انیس خانم می خواست وانمود کنه این برنامه ریزی ها با اون بوده و من فقط مجری طرح های اون بودم ...
همین طورم بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کردم که تو خونه شون چه کاری ممکن بود با من داشته باشه ...
لباس خوب و مناسبی نداشتم که بپوشم ...
حتی فکر کردم برم خونه ولی اونجا هم لباسی نداشتم که اندازه م باشه ...
همه کوچیک شده بود و من فرصت نمی کردم چند دست لباس برای خودم تهیه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313