#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستدوم
باصداش از فکر بیرون اومدم:-رسیدیم،همین خونه کاهگلی که حصار نداره!
نزدیک تر رفت و رو به در داد زد:
_های خدیجه بی بی!
صدایی از داخل خونه به گوش رسید:-چه خبر شده؟بیا داخل پسرم!
لبخند مهربونی بهم تحویل داد و دست کرد توی جیبشو یک سکه گرفت سمتمو و گفت:اینو بده بهش و بگو اورهان داد!
پس اسمش اورهان بود،نگاهی به چشمای خندونش و خطوط بامزه ای که موقع خندیدن اطراف چشمش پیدا میشد انداختمو سکه رو ازش گرفتمو با خجالت گفتم:-ممنونم که منو تا اینجا رسوندی!
دوباره خندید و دوباره اخمام کشیده شد توی هم،خیلی دوست داشتم بدونم به چی میخنده!
قدم برداشتم سمت خونه خدیجه بی بی،دم در منتظرم ایستاده بود و با دیدنم چشماش رو ریز کرد و لب های چروکش رو به هم فشار داد:-چی میخوای ننه؟
-سلام،اومدم لباس سحرناز و بگیرم دختر اشرف خاتون!
-داشتم میدوختمش،یکم دیگه کار داره!
نگاهی به آسمون انداختم خورشید کم کم داشت غروب میکرد نمیتونستم صبر کنم اما زنعمو گفته بود حق ندارم بدون لباس برگردم،آهی کشیدمو گفتم:-عیب نداره منتظر میشم تا تمومش کنید!
سکه رو به سمتش گرفتمو ادامه دادم:این رو همون آقاهه داد گفت بدم به شما،همون که صداتون کرد!
با لبخند سکه رو ازم گرفت و زیرلب دعاش کرد و دعوتم کرد برم داخل،با تردید پشت سرش راه افتادم پسر بچه ای گوشه ی خونه نشسته بود و با چندتا قلوه سنگ بازی میکرد، دستی روی سرش کشید و گفت:-نومه میاد اینجا از من مراقبت کنه!
لبخندی زدمو با دل قرص تری وارد شدم، نشست وسط پارچه ها و مشغول سوزن زدن به لباس شد،لباسی که درست شبیه همون چیزی شده بود که توی رویاهام میدیم با صداش از فکر بیرون اومدم:-دختر کی هستی؟از آدمای عمارتی؟
سرمو بالا آوردمو لبی تر کردم و با خستگی جواب دادم:-بله بی بی،اسمم آیسنه،دختر ارسلان و ساقی ام!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻