#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویست
کاغذ اول که برداشتم زیادی قدیمی به نظر میومد اما مهری که زیرش خورده بود توجهمو جلب کرد،حتما چیز مهمی بود،با زور و زحمت بخشی ازشو خوندم:-بسمه تعالی اینجانب احمدرضا .... خان روستای .... وصیت میکنم که پسر بزرگم ارسلان در صورت داشتن یا نداشتن فرزند پسر،بعد از مرگم خان بعدی روستا شود و به کلیه امور عمارت و روستا و اموالم نظارت کند و با عدالت اموالم را بین بقیه فرزندانم اعم از اتابک و مهری تقسیم نماید،لیست دارایی اینجانب در زیل ذکر شده!
اشکامو با دستم پاک کردمو دوباره و دوباره نامه رو خوندم،با اینکه معنی بعضی از کلماتشو اصلا نمیفهمیدم اما مفهومش برام کاملا واضح بود،یعنی پدربزرگم میخواسته که آقام خان بشه!
این همه مدت زنعمو سر ما شیره مالیده بود؟اصلا چه دلیلی داشت وصیت نامشو پنهون کنه چرا نابودش نکرده؟ با کنجکاوی کاغذ بعدی رو نگاه کردم نامه اورهان بود،نگاهی بهش انداختمو گذاشتمش روی زمین کنار دستمو کاغذ بعدی رو برداشتم و شروع به خوندنش کردم:-به نام خدای عشق،اردشیر عزیزم این شاید آخرین نامه ای باشه که برات مینویسم،چون وقتی تو از زندگیم بری با کاری که باهام کردی برای همیشه میمیرم،دیگه نمیتونم با کس دیگری عروسی کنم چون تو دامنم رو لکه دار کردی،میدونم خودم بهت اجازه دادم اما خیال میکردم اونقدر دوستم داری که پای کاری که کردی بایستی،من برای همیشه از زندگیت میرم فقط تنها چیزی که ازت میخوام اینه که بیای و قبل از مرگم نامه هایی که دستم داری رو ازم بگیری،چون اگه دست کسی به این نامه ها برسه و بفهمن چه کار کردیم آقاجونم خونت رو حلال میکنه فردا بیا همون جایی که همیشه میدیمت تموم نامه هاتو میارم،میدونی که به کسی نمیشه اعتماد کرد،خدانگهدار!
چشم بستمو نفسمو کلافه بیرون دادم،خط به خط این نامه شبیه سرنوشت من بود با این تفاوت که فرحناز با میل خودش بی آبرو شده بود و من با میل آتاش،لعنت بهش کاش هیچوقت برنمیگشت!
-آیسن چرا اینجا نشستی؟صورتت چی شده؟
با صدای اورهان سر بالا آوردمو متعجب نگاش کردم...
با صدای اورهان سر بالا آوردمو متعجب نگاش کردم:-این کاغذا چیه دور و برت ریختی؟
دست برد تا نامه فرحناز رو برداره که وحشت زده چنگی زدمو گذاشتمش توی جیبم،اخمی کرد و گفت:-اومدم دنبالتون برو فرحناز رو خبر کن بریم!
با ناراحتی اشکامو پاک کردمو رو بهش گفتم:-فرحناز رفته مسجد منم هیچ جا نمیام!
سرشو جلو آورد و آروم در گوشم لب زد:-نمیخوای از اینجا پاشی عصمت و شعبون پشت سرمن اینطوری ببیننت برات حرف در میارن!
با اکراه از سر جام بلند شدم،اورهان نگاهی به پشت سرش انداخت و داد زد:- شما برین دنبال فرحناز از همونجا ببرینش ده ما هم الان راه میفتیم!
-اما آخه آقا شما که اسب ندارین؟
-خودم یه فکری به حالش میکنم سریع برین فرحناز رو ببرین،حواستونم باشه بهش چیز اضافی نگین!
شعبون چشمی گفت و همراه عصمت که با غیض نگاهم میکرد راهی مسجد شد،نگاهی به اورهان انداختمو تموم خشممو ریختم توی دستمو هلش دادم:-چیه؟ داداشتو پیدا کردی؟الانم اومدی عروسشو براش ببری؟تو نمیدونی ولی اون میخواد بی آبروم کنه؟میخواد بیشتر از اینا زجرم بده،حاضرم پشت همین دیوار مثل یه سگ زندگی کنم اما با آتاش نه!
سرمو توی دستش گرفت:-آیسن آروم باش!
ضربه محکمی با مشت به سینش زدم:-نمیتونم آروم باشم،تو جای من نبودی بفهمی چی کشیدم،نامه رو زدم به سینش و گفتم:-هر چی میکشم به خاطر تو و این نامه و گردنبندته،ازت متنفرم،از اینکه همیشه میخوای خوب باشی هم همینطور!
بغضم ترکید صدای هق هقم تموم کوچه رو برداشته بود،اورهان سرمو آروم چسبوند به سینش صدای قلبشو که شنیدم از ته دل هق زدم بوسه ای به سرم نشوند و با بغض لب زد:-آروم باش،دیگه کسی نیست اذیتت کنه،آتاش مرده!
سرمو از بغلش بیرون آوردمو با تعجب به چشمای اشکیش نگاه کردم،حس کردم قلبم از تپیدن ایستاده،نه خوشحال بودم نه ناراحت،فقط شوکه شده بودم،یعنی من الان بیوه بودم؟
نگاهم به پشت سر اورهان افتاد و با دیدن حسین که عصبی ایستاده بود و سینش از خشم بالا و پایین میشد زبونم بند اومد،اشاره ای به اورهان کردم و تا چرخید حسین توی یک حرکت آنی مشتی به صورتش کوبید،اورهان که تازه متوجه حضورش شده بود دستشو گرفت و پیچوند و توی چند ثانیه حسین روی زمین افتاده بود و اورهان نشسته بود روی کمرش:-چته افسار پاره کردی؟
-بی ناموس تو مگه زن نداری چشمت به ناموس برادرته؟
توی چند ثانیه حسین روی زمین افتاده بود و اورهان نشسته بود روی کمرش:-چته افسار پاره کردی؟
-بی ناموس تو مگه زن نداری چشمت به ناموس برادرته؟
تا این حرف از دهن حسین بیرون اومد اورهان از کوره در رفت و حسین رو که به سینه افتاده بود چرخوند و مشتاشو پیاپی تو صورتش کوبید،با ترس نزدیک شدم و بازوی پهن اورهان رو گرفتم توی دستام:-بسه دیگه تورو به خدا ولش کن!🌷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa