eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 با شک نگاهی به آتاش انداختم،عصبی رو ازم گرفت و به سمت دیگه ای خیره شد،پیرمرد که با دیدن سر و وضع و ترس توی صورتم پی برده بود که از اهالی ده نیستم توی صورتم دقیق شد و گفت:-اینجا غریبی پی کسی میگردی؟ در حالی که از ترس رو به موت شده بودم همونطور که آتاش گفته بود کیسه پول رو از زیر چارقدم‌ بیرون آوردمو با لکنت لب زدم:-برای علی آقا پیغام دارم! چشماش با دیدن کیسه برقی زد،دستی به صورتش کشید و گفت-بگو خودمم نکنه از طرف خاتون اومدی؟چرا عفت رو نفرستاد؟نکنه تو دخترشی؟ با ترس لب زدم:-بله مادرم نا خوش احوال بود منو فرستاد گفت اینو بدم به شما! چنگی به کیسه پول توی دستم زد و درشو باز کرد و مشغول شمردن شد:-اینقدر سرگرم اون پسر خل و چلش شده که فکر میکردم این سری هم پول رو دیر بفرسته،اما نه انگار حساب کتاب سرش میشه،سرشو از کیسه بالا کشید و نگاهی چندش آور به صورت و اندامم انداخت:-بیا تو فکر کنم کل دیشب رو توی راه بودی بد نیست استراحت کنی من به مادرت زیادی مدیونم! پاهام مثل دو سیخ آهنی توی زمین فرو رفته بود کم مونده بود بزنم زیر گریه نگاهی به جای خالی آتاش انداختم کجا رفته بود؟ -معطل چی هستی بیا داخل نگران نباش منم تنهام کسی مزاحمت نمیشه! برای اینکه نشون بده راحتم گذاشته تا خودم تصمیم بگیرم داخل بشم یا نه خودش جلو جلو وارد شد،نمیدونستم چیکار کنم فقط خوب میدونستم دلم نمیخواد با اون پیرمرد تنها باشم،میخواستم قید همه چیز رو بزنمو از اونجا فرار کنم که دستی روی در کلبه قرار گرفت و جلوتر از من وارد شد، با ترس به آتاش خیره شدم که به سمت پیرمرد خیز برداشت،قیافه علی دله دقیقا مثل موشی شده بود که تو تله گیر کرده اون که از این حرکت ناگهانی زبونش بند اومده بود و با دهن نیمه باز و صورت سرخ خیره شده بود به آتاش حال و روز منم دست کمی از اون نداشت اونقدر جا خورده بودم که همون در کلبه خشکم زده بود و با تشری که آتاش بهم زد داخل شدمو درو پشت سرم بستم! آتاش با چشمای به خون نشسته نگاهی به صورت چروکیده ی علی دلی انداخت لب زد:-که گفتی تنهایی نه؟ پیرمرد دهنش برای جواب دادن مثل ماهی باز و بسته می شد ولی به خاطر شوکه شدنش صدایی ازش شنیده نمیشد! آتاش یقه اش رو بیشتر تو دست مچاله کرد و با چشمای درشت از خشم غرید:-لال شدی؟ پیر مرد بعد از چند ثانیه حق به جانب رو به آتاش گفت:-چه خبر شده؟تو دیگه کی هستی؟ پوزخندی کنج لب آتاش نشست و کلافه نگاهش کرد:-نشناختی؟! چه بهتر،ببین پیر مرد اگه چیزی که ازت میخوامو واضح بهم نگی می شم عزرائیلیت و به هرقیمتی این نفسای آخرتم می بُرم.... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:-برگرد ببینم! پیرمرد وحشت زده به پشت چرخید و دستشو به در چسبوند و آتاش مشغول گشتنش شد،انگار میون میله های زندان بودم اصلاََ ارومو قرار نداشتم و دوست داشتم هرچه زودتر از اون فضای خفقان و کریح دور بشیم،نگاهم که به خونه اش افتاد مثل تونل وحشت بود مثل خودش و وجودش تیره و تار! دستم و روی سینه ام گذاشتم، هروقت احساس بدی داشتم اینطور به تکاپو می افتاد، قلبم چنان محکم تو سینه می کوبید که گمون میکردم الانه که سکته کنم. با صدای آتاش به خودم اومدم و چشم از چشمای وحشت زده علی دله گرفتم:-برو ببین چاقویی چیزی پیدا میکنی؟ اخمام از هم باز شد و با حیرت گفت:-چ... چاقو؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻