#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودهفتم
ننه ضربه ای به پاش زد و گفت:-چی میگی پسر؟ علی دله بمیره؟اون هفتا جون داره،چندسالی میشه که از اون کلبه بیرون اومده،وضعش خیلی خوب شده کم کم داره کل آبادی رو میخره،من که ندیدم ولی میگن کار نون و آب داری پیدا کرده!
-زن و بچه چی ننه؟نکنه زن هم گرفته!
-نه ننه، کی به اون زن میده بعد از کاری که با دختر بیچاره کرد دیگه کسی جرات نمیکنه دخترشو دستش بسپاره،فکر کردی الکی بهش میگن علی دله؟تنها زندگی میکنه اما مثل اینکه سر و گوشش میجنبه،نمیخوام گناهشو بشورم اما مردم آبادی میگن چند وقتی یه بار از ده بالا یه زن میاد خونش و فرداصبحش میره،استغفرالله،مردم همه چی میگن!
با این حرف ننه آتاش نگاهی جدی بهم انداخت و چند لقمه آخرشو خورد و از جا بلند شد:-دستت درد نکنه ننه غذای خوبی بود اگه میشه ما بریم بخوابیم خسته راهیم فردا هم باید زود بیدار بشیم میخوام آفتاب نزده دختر رو ببرم لب چشمه و ظهر نشده برگردیم ده!
ننه با سختی دستی به زانوش گذاشت و از جا بلند شد و همراه آتاش به اتاق تویی رفت،سفره رو جمع کردمو پشت سرش داخل شدم و با دیدن تشک دونفره ای برای منو آتاش کف اتاق پهن کرده بود ماتم برد،ننه نوازش وار دستی به پشتم کشید و گفت:-خوب بخوابی عروس و از اتاق بیرون رفت!
با رفتنش مظلوم نگاهی به آتاش انداختم،نفسشو کلافه بیرون دادو یه سمت تشک دراز کشید:-بگیر بخواب کاریت ندارم!
با ترس نشستم روی رختخواب آتاش عصبی و با اخمای درهم به سقف اتاق زل زده بود معلوم بود خیلی تو فکره،خیلی دوست داشتم بدونم چی تو سرش میگذره،میدونستم کارشو خوب بلده،چون تموم عمرش سعی کرده بود تلافی کارای بقیه رو سرشون در بیاره،آهی کشیدمو با همون لباسا و روسری دراز کشیدمروی تشک،بی شک اگه خسته نبودم سعی میکردم همون یه ذره جا رو هم باهاش شریک نشم اما بدنم حسابی کوفته بود و حالا که قرار بود فردا دوباره همین مسیر رو برگردیم نیاز به استراحت داشتم،با فکر اینکه آتاش اینقدر سرگرم نقشه کشیدنه که حتی به من توجهی نمیکنه پلکامو روی همگذاشتم اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صداش توی گوشم پیچید:-فردا صبح باهم میریم در خونه علی دله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻