#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستپنجاهپنجم
،نفسم توی سینه حبس شد تا به حال ندیده بودم اورهان لب به سیگار بزنه،اصلا چرا دیگه مثل سابق نگران ساواش نبود؟چرا سعی نمیکرد همراهش بره تا کمکش کنه ساره رو پیدا کنه؟
با فشاری که آتاش به دستم وارد کرد چشم از اورهان گرفتم:-برو داخل،سعی کن زیاد از اتاق بیرون نیای،دیدی که این آدما فقط دنبال یکی میگردن تا تقصیرات خودشونو گردنش بندازن!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو وارد اتاق شدم:-به عصمت میگم غذاتو بیاره اتاق منم میرم ببینم خبری از این دختره میشه یا نه!
همین که خواست بره ناخودآگاه لب زدم:-ممنونم!
چرخید و سری تکون داد و گفت:-به خاطر تو نبود،به خاطر خودم ازت دفاع کردم به هر حال هر چی نباشه ناموس منی،آبروی تو آبروی منم هست!
چهرم در هم جمع شد درو بستم، حاضر نبود حتی برای یکبار هم که شده غرورشو کنار بذاره،همیشه سعی داشت خودشو یک آدم خودخواه و پر از کینه نشون بده،اما انگار ذات واقعیش جور دیگه ای بود هر چند شاید هم از سر دشمنی با حوریه از من دفاع کرده بود اما اینکه نگران بود که از اتاق بیرون برم بوی دیگه ای میداد!
تقریبا شب شده بود و هنوز خبری از ساره و ساواش نبود،توی عمارت غوغا به پا شده بود هر کس یه چیزی میگفت و بیخیال ترین فرد اورهان بود که بیخیال سرشو توی لاک خودش فرو برده بود به کسی کاری نداشت،نگران حالش بودم اما دلم نمیخواست نزدیکش بشم باید از من نا امید میشد تا به زندگی سابقش بر میگشت،خان وقتی متوجه قضیه شد با فریاداش عمارت رو روی سرش گذاشت،انگار براش افت داشت که یه دختر به قول خودش کلفت بخواد با آبروشون بازی کنه به آدماش دستور داده بود تا زیر سنگم شده ساره رو پیدا کنن تا خودش به سزای عملش برسوندش،تموم وجودم نگران ساره بود،خدا میدونست الان چه حالی داره؟
با صدای در به خودم اومدم:-خانوم جان غذای آوان خان رو آوردم براشون ببرین...
🔵🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻