#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهارم
با دادی که اورهان زد سهیلا عصبی نگاه بدی بهم انداخت و رفت سمت آشپزخونه همین جور شوک زده به اورهان خیره مونده بودم که گفت:-دنبالم بیا!
مظلوم نگاهی بهش انداختمو سر به زیر پشت سرش راه افتادم،نشوندم کنار طلعت خاتون و گفت:-بی بی میرم به کارای مراسم برسم امانته مواظبش باش!
-باشه نور چشمم حواسم بهش هس تو برو به کارات برس،برادرت که جوون مرگ شد خدا عمر طولانی به تو بده خدا کنه هیچ مادری داغ بچشو نبینه!
دلم پر غصه شد اولین بار بود که نم اشک رو توی چشمای اورهان میدیدم نگاه خیرمو که دید سر چرخوند و رفت به سمت در:-صورتت چی شده دختر؟حتما فهمیدی شوهرت مرده خودتو زدی نه؟الهی برات بمیرم که اول جوونی سیاه بخت شدی،نگران حرفای زیور نباش تو حال خودش نیس نمیفهمه چی داره میگه!
ساره اومد و با دستمال نم دار دستی به سر و صورتم کشید و کم کم عمارت پر از آدم شد،آدمایی که تا به حال ندیده بودمشون و با دلسوزی بهم خیره شده بودن و توی گوش هم پچ پچ میکردن و تموم تنم از کتک های زنعمو کوفته شده بود،دردش شبیه دردی بود که اون شب آتاش به جونم انداخته بود با یادآوری اون شب دیگه نیازی به نقش بازی کردن نبود...
سینی چای رو برای هزارمین بار پر کردم و توی مهمونخونه برای مهمونا چرخوندم،تقریبا چهل روز از مرگ آتاش میگذشت و توی این مدت مردم هر روز به عمارت سر میزدن دیگه تقریبا تموم ده رو میشناختم،بی بی میگفت تا چهل روز روح مرده به خونش سر میزنه برای همینه که همه میان تا ببینه یادش هنوز زندس،گاهی وقتا از فکر کردن به این حرفش وحشت میکردم،بدنم یخ میبست و حس میکردم هنوزم آتاش توی اون اتاق تاریکیه که بعد از مردنش خان درش رو مهر و موم کرده بود و حتی جرات نمیکردم از چند متریشم رد بشم،بعد از چهل روز هنوز باور نکرده بودم که سایه نحسش از سرم کم شده،دیگه مثل اون اوایل بی تفاوت نبودم گاهی براش غصه میخوردم که چنین سرنوشتی داشت،مردم ده در حالیکه تموم تنش سوخته بود توی بیابونای اطراف ده پیداش کرده بودن،اورهان توی اون مدت خیلی هوای منو داشت تا کسی خم به ابروم نیاره،اما بازم زیور دور از چشمش ازم کار میکشید منم اعتراضی نمیکردم همین که بی کار نبودم تا غصه بخورم برام کافی بود خود اورهان به اندازه کافی غصه داشت و من نمیخواستم ناراحت ترش کنم،از همه بدرتر وضعیت اژدرخان بود که حتی حوریه هم توانایی سرپا کردنش رو نداشت،گریه هم نمیکرد فقط چشماش مثل کاسه خون بود و هر روزم قرمز تر میشد.🌺🌺🌺🌺🌺
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻