#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیششم
روی پنجه های پام ایستادمو دستمو برای چیدنش دراز کردم اما هر چی تلاش کردم نتونستم بهش برسم نا امید سرمو پایین انداختم تا سبد رو بردارمو برگردم که چشمم خورد به دوتا کفش مشکی براق،سرمو بالا بردمو نفسمو توی سینه حبس کردم و خواستم جیغ بکشم که با دیدن چهره خندون اورهان که سیب رو مقابلم گرفته بود نفسمو صدادار بیرون دادم و با خجالت سرمو پایین انداختم زیر لب سلامی گفتم!
-سلام،دیدم نتونستی بچینیش خواستم کمکت کنم ببخشید ترسوندمت،تو اینجا چیکار میکنی؟نگفته بودی از آدمای عمارتی!
آروم سرمو بالا آوردمو با خجالت گفتم:-دارم سیب جمع میکنم برای رسم عروسی!
با اخم نگاهی بهم کرد و خواست دستش رو به صورتم نزدیک کنه که سرمو عقب کشیدم!
-چشمت چی شده؟نکنه دیروز که توی تاریکی برمیگشتی خوردی زمین؟اما انگار زخمش تازس آقات زده؟
دستمو روی زخمم گذاشتمو گفتم:-نه اون نزده!
-پس کار اشرف خاتونه!بهت که گفتم چجور آدمیه،برای چی براش کار میکنی؟
-میشه برم؟ اینجا پر از آدمه،نمیخوام برام حرف در بیارن!
لبخندی بهم زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد!
خم شدم تا سبد سیب رو بردارم که نگاهش روی گردنبندم که به خاطر خم شدنم آویزون شده بود ثابت موند:-اینو از کجا آوردی؟
-گردنبند مادرمه!
-اما این...
-اورهان بدو دیگه پسر!
با صدای پسری که از نزدیکی میومد وحشت زده سبد سیب رو برداشتم و خواستم برم که اورهان دستمو گرفت و سیب توی دستشو گذاشت روی سبد و گفت:
-دیگه تنهایی نیا این قسمت عمارت اینجا پره از مردایی که تو حال خودشون نیستن!
خجالت زده سرم رو پایین انداختمو گفتم :-باشه!
حلقه دستش رو دور مچم شل کرد و نفهمیدم چجوری با سرعت باد از باغ بیرون رفتم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻