eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃😍زنگ تفریح😇🍃 🍃😍😄نماهنگ و طنز سیاسی شاد 👌😇 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
جمعه ها که می شود عطش دیدار او بیشتر می شود آنقدر زیاد که هیچ آب خنکی سیراب مان نمی کند خدایا این انتظار به درازا کشید پس چرا نمی آید… اللهم عجل الولیک الفرج  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 میون اشکام زل زدم به صورت خانوم جون که داشت ریز ریز بالای سر آنام اشک میریخت -خانوم جون عمه رو ندیدی کجا رفت؟ -نه دختر توی این اوضاع فقط هوش و حواسم پی آنات بود دختر لابد همراه بی بی رفته اتاقش حال‌اونم خوب نیست نمیدونم دل نگرون کی باشم به خدا! نگران خودمو رسوندم لب پنجره و نگاهی به بیرون انداختم،جمعیت از توی حیاط متفرق شده بودن اما در مهمونخونه غلغله شده بود عمو آتاش به همراه دایی ساواش و چندتا نوکر جسم نیمه جون مردی رو روی زمین میکشیدن،کمی که دقت کردم شناختمش همون پیرمرد بود آقای آیاز بود،داد میکشید:-بلاخره انتقامم رو از همتون میگیرم،همتون یه مشت بی شرفین! پس کار این بود اون آقامو زده بود؟اما عمو آتاش که میگفت راجع به مادر آیاز درو غ گفته پس از چه انتقامی حرف میزد؟شایدم این مرد آیهان رو دزدیده و گردنبندشو داده به پسرش آیاز،آقامم برای همین وارد کلبشون شده و خواسته مادرش رو بکشه،اما اون زخم روی پیشونیش،اون چی؟ یعنی واقعا برادرمون بود؟اگه اینجوری باشه اونوقت چه بلایی سر لیلا و بچه توی شکمش میاد، نگاهمو سر دادم روی آیاز که انگار که شکست خورده از جنگ برگشته باشه همون وسط حیاط ایستاده بود و لیلا که مثل مجسمه کنارش ایستاده بود ! تکیمو دادم به در و همونجا سر خوردم روی زمین و چشم دوختم به آنام یکباره چی شد؟هضم هیچ کدوم از این اتفاقا برام ممکن نبود،حتی نمیدونستم باید غصه چیو بخورم،فقط کم مونده الان فرهان راجع به لیلا همه چیز رو بگه ،اما دیگه هم فرقی نمیکرد بلاخره که همه میفهمن لیلا بارداره اونم از ....حتی توی فکرمم نمیتونم به زبونش بیارم....برادر،واژه ی بزرگی برای آیاز بود،کسی که چندین و چند بارقصد جونمو کرده بود،نه اون نمیتونست برادرم باشه... با صدای ناله های آنام اخمامو باز کردمو خودمو رسوندم بالای سرش،دستی به شکمش گذاشت و سر جاش نشست و انگار که همه چیز به یادش اومده باشه گفت:-خانوم جون شمارو به خدا آیاز رو خبر کنین باید ازش بپرسم اون آویز رو از کجا آوردتش،مطمئنم اون مال آیهانمه،بالی بهش هدیه داده بود،خانوم جون دستم به دامنت برو پی اش... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 خانوم جون با مهربونی دستشو گذاشت روی دست آنامو گفت:-دختر تو استراحت کن بار شیشه داری،نگران نباش آتاش رفت تا باهاش حرف بزنه! آنام دستش رو روی شکمش کشید و نفس آسوده ای بیرون داد:-اورهان چی؟به اونم گفتین؟خوشحال شد نه؟بلاخره بعد این همه سال یه نشونی از پسرمون پیدا کردیم،دلم روشنه این پسره آیهانمو میشناسه،دعا کن خانوم جون دعا کن خدا بعد از این همه انتظار یه نگاه بهم بندازه،درد دوری اولاد بد چیزیه،تموم این پونزده سال انگار کسی گلومو گرفته بود توی دستاش! خانوم جون که انگار با حرفای عمو یه چیزایی فهمیده بود سری تکون داد و گفت:-اگه میخوای پسرتو ببینی باید قوی باشی دختر،نکنه میخوای هی راه به راه از هوش بری و همه رو نگران خودت کنی؟ آنام اشک توی چشماشو با انگشت گرفت:-به خدا قسم برای دیدنش حتی حاضرم جونمم فدا کنم،شماها چرا همتون چشماتون سرخه؟نکنه به خاطر من گریه کردین؟امشب عروسیه شگون نداره،یالا بلندشین بریم بیرون من خوبم! -نمیشه دختر باید استراحت کنی مراسم هم کم کم تمومه،ما همه شام خوردیم الان میگم ملک شامتو بیاره! با بلند شدن ملک لبخندی مصنوعی زدمو گفتم:-منم همراهت میام! خانوم جون نگاه چپ چپی بهم انداخت و به خاطر اینکه سوالی برای آنام پیش نیاد اعتراضی نکرد،شایدم صلاح ندید با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود مثل آیینه دق رو به روی آنام بشینم،با ناراحتی از اتاق بیرون زدم،حیاط دیگه حسابی خلوت شده بود با رفتن ملک سمت مطبخ منم دویدم سمت مهمونخونه،نگران حال آقام بودم باید میدیدمش،پشت در مهمونخونه ایستادم جرات داخل شدن و دیدن دوباره اون صحنه های دلخراش رو نداشتم،اما باید میفهمیدم حال آقام خوبه یا نه! -مگه بهت نگفتم از اتاق آنات بیرون نیا! چرخیدم به سمت آرات:-حال آقام چطوره؟ -طبیب اومده بالای سرش،نگران نباش زنده میمونه،خدا رو شکر اجازه نداده اون مرتیکه چاقو رو عمیق فرو کنه ولی نیاز به استراحت داره! -بقیه کجان؟ -اگه منظورت اون مرتیکه نمک به حرومه که قبل از این اتفاق با ما در و خواهرش شال و کلاه کردن و رفتن،نمیخواد نگران لیلا باشی! -حالش خوبه؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:-نمیدونم توی اتاقشه،سعی کن نزدیکش نشی حال خوشی نداره دنبال کسی میگرده تا خشمشو سرش خالی کنه، سهیلا خاتون هم کنارشه! -پس آیاز؟اون کجاست؟ -همراه آقام رفت طویله داره با اون مردیکه صحبت میکنه! با گفتن این حرف پا تند کردم سمت طویله باید میفهمیدم آیاز واقعا برادرمه یا نه،نفس نفس زنون پشت در طویله ایستادم،صدای داد و بیداد عمو آتاش از همینجا هم به گوش میرسید خواستم برم تو که آرات مانعم شد:-کجا میری؟مگه نشنیدی چی گفتم اون مردیکه اونجاست،خطرناکه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😇 حساسیت عجیبِ و هوشمندانه بچه ها به‌ناشناخته ها... 🍃🕊❣ببینین چطور از ورود به سبزه و چمن واهمه دارن... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠