eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 🏴🇮🇷🇮🇷🏴🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
هر صبح که بلند می شوم .... آراسته روی قبله می ایستم و می گویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است! قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 🌾🌾 خاله قربون صدقه ی جواد خان میرفت ..اونم با یک دست عصا شو گرفته بود و با دست دیگه بشکن می زد .. هرمز تازه از راه رسیده بود ..اون که شانزده سال داشت و تازه ریش و سیبل در آورده بود ..پسر با مزه و شوخ و شنگی به نظر میومد ... این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ... شب وقتی می خواستم بخوابم ..اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ..همشو بلد بود ..و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم بالافاصله از حفظ می شدم ..و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من اول از همه هرمز کشف کرد ...و بهترین شنونده برای من شد ... با همون بچگی احساس می کردم سالهاست اونو میشناسم و دوستش دارم ... از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ..لباس های شیک و شهری پوشیدم کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم .... شب ها با ماشین بیرون رفتن .. .. سینما .. دیدن سیاه بازی ... و خرید کردن تو لاله زار دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن ,,خیلی لذت بخش بود ,, اما چیزی که برای من از همه مهمتر شده بود دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد اون کلاس سوم بود و من اول با هم میرفتیم مدرسه و بر می گشتیم ... و محبت های هرمز ... اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...و من میون این همه آدم شاد و مهربون خانواده ام رو از یاد بردم به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ... اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم حتما چند ساعتی گریه می کرد ... از عزا داری و گریه بدم میومد ..دلم شادی می خواست واز غصه خوردن بیزار بودم ...برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ... خاله مرتب سفره نذری مینداخت ,, مولودی می گرفت ..و یا دوستانشو دعوت می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد فقط بیست و چهار سال داشت و در سن پونزده سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود... در حالیکه پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود ..و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد ..و تمام خواسته های اونو بر آورده می کرد ... خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ..ولی اون شادو سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خالخانم ,,, منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم ..و به اصطلاح زبون در آورده بودم ... من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون نوازنده ها بود ..دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ... مخصوصا تو مولودی ها دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ...به حرکات دست اون زن خیره میشدم ..و نا خود آگاه انگشت هامو تکون می دادم ... یه بار که ساز هاشونو گذاشته بودن زمین... من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ... اونو بر داشتم ..و شروع کردم به زدن ..دستهام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ..توجه همه به من جلب شد .. خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود ..و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ... خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین .. اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ...نه که خوب زده باشم ..فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ... بعد از مهمونی خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ... و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه یک دف برای من خریده بود ... اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد .... خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم .. اولین بار رفته بودیم استامبول ..خاله می خواست کفش بخره ..من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود .. خسته که شدیم کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ..من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ... وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد ..رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم برات بستنی آوردم ... ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ..سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ..فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ... کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم .. چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب میشه .. اما هرمز همین طور که می خندید گفت : مرسی .. مرسی دختر خاله دستت درد نکنه .. عجب بستنی خوشمزه ای بود .... و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خندم گرفت .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
2_144184458273652599.mp3
7.9M
ربنا آتنا زیارة الحسین یوم الربعین ♥️ . . •
پیاده‌روی‌درنخلستان‌کنار‌فرات🌴!سرسبزترین‌مسیرقدیمی‌در‌پیاده‌روی‌🏴 _طریق‌العلما🌱!(:
شهدا محور کرامت و عزت همه ما هستند♥️ . - حاج قاسم
- محمدحسین حدادیان..m4a
1.61M
من همون بچه ی زیرِ علمم...! 🍂 - محمدحسین حدادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کن یه جوری زندگی کنی ، که خدا عاشقت بشه .. - شهید محسن حججی
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🏴🇮🇷🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷🏴 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
فقیر گوشه نشین محبتت هستم بساز، با دل آنکه فقط تو را دارد eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🏴🏴🏴🏴
🌾🌾 هرمز همینطور که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره مرتب منو دلداری می داد که می دونم به خاطر من این کارو کردی فهمیدم ,,می خواستی به من محبت کنی ناراحت نباش ... در حالیکه من همش تو فکر این بودم که چیکار کنم هرمز خوشحال بشه و می ترسیدم دوباره کار خنده داری بکنم ,چند روز بعد هرمزکه از دبیرستان اومد خونه .. اول سراغ منو گرفت و پرسید لیلا کو ؟ خاله گفت : با ملیزمان دارن درس می خونن من صداشو شنیدم از جام بلند شدم .. اما اون با ذوق و شوق اومد در اتاقی که ما داشتیم درس می خوندیم .. دست کرد تو جیبش و دوتا بسه مداد رنگی در آورد .. اون زمان مداد رنگی ها تو بسته های شش تایی و خیلی کوتاه بودن ..ولی برای ما حکم یک جواهر رو داشت .. یکی داد به من و یکی داد به ملیزمان و گفت : اینم جایزه ی شما که خوب درس می خونین ..... ملیزمان که خواهرش بود پرید بغلش و من با اینکه دلم می خواست همین کارو بکنم .. فقط تونستم با نگاهی پر از محبت بهش بگم مرسی ... گاهی اوقات هرمز از من می خواست براش دف بزنم و بخونم و با ذوق و شوق گوش می کرد و معلوم بود لذت زیادی می بره .. غیر از اون جواد خان هم هر وقت دلش می گرفت به من می گفت : بیا برام بزن ..و من خود کار بدون اینکه از کسی آموزش دیده باشم ..می زدم و خودمم می خوندم ... اون روز ملیزمان فورا مداد های رنگی رو از تو جعبه اش در آورد و شروع کرد به کشیدن حتی نوک بعضی هاش تموم شد و مجبور شد با تیغ بتراشه .. ولی من مال خودمو قایم کردم که خراب نشه .. فقط گه گاهی درش میاوردم و بهش نگاه می کردم ... برای من مثل یک گنج شده بود . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 یک روز که تنها بودم رفتم تو ایوون و به حیاط نگاه کردم هوا سرد شده بود اما دلم می خواست تنها باشم از بازی مدام با ملیزمان که یک لحظه منو تنها نمیذاشت خسته شده بودم .... از پله رفتم پایین ..حیاط بزرگ بود ولی جز یک حوض خزه بسته و درخت های چنار و بید و کاج که خیلی هم کهن سال بودن چیزی توش نبود .. انتهای حیاط یک انباری قرار داشت که ندیده بودم کسی اونجا رفت و آمد کنه .... نمی دونم چرا نه جواد خان و نه خاله به فکردرست کردن حیاط نبودن .. رفتم کنار یک درخت و روی زمین نشستم ..و شروع کردم آهنگی رو خوندن ...سرمو تیکه دادم به درخت و چشمم رو بستم ,,,وباز رفتم توی اون گندم زار ها .. چرخ زدم و چرخ زدم تا حدی که بوی گندم رو حس کردم ..از خوندنش لذت می بردم برای همین وقتی که تموم شد دوباره از اول شروع کردم .. خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان .... این بار با ماشین رفته بودیم ..تو میدون چیذر راننده نگه داشت ..و از اونجا پیاده رفتیم بطرف خونه .. دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم .. من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم..باید با وقار اون راه میرفتم ..اما خانجان چادر به سر ,,,داشت بطرف ما می دوید .. و همین طور به پهنای صورتش اشک میریخت .. منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید .... حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ..هر دو بی تاب من شده بودن ..و تا می تونستن لوسم کردن ... اونشب کنار خانجان خوابیدم .. ولی فردا در حالیکه از اون سیر نشده بودم دلم می خواست هر چی زود تر برگردم ..یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه خانجان اجازه نده با خاله برم ... تو راه برگشت احساس بدی داشتم هم دلم پیش خانجان بود و یاد گریه های اون موقع جدایی می افتادم هم از اینکه اینقدر بی عاطفه بودم از خودم بدم میومد .. من درسم خیلی خوب بود شاید برای اینکه حسرت مدرسه رفتن رو کشیده بودم ولع یاد گرفتن داشتم ...... اون زمان بیشتر بچه هایی که مدرسه می رفتن تو خوندن و نوشتن مشکل اساسی داشتن ... چون وقتی وارد کلاس اول می شدی تمام حروف الفبا رو یک جا یاد می دادن و بعد از تو می خواستن متن کتاب رو بخونی و دیکته ی اونو بنویسی ... ولی من حروف رو خوب شناخته بودم ..به همین دلیل خاله کاری کرد که من جلو تر از کلاسم درس بخونم و امتحان بدم و در اون زمان این کار سختی نبود .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوله منم جمع کن منو راه بنداز..💔