eitaa logo
خیمه گاه امام زمان عجل الله تعالی
218 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
9هزار ویدیو
187 فایل
فرهنگی ؛ اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️هشدار⭕️ ⭕️هشداد⭕️ ⭕️هسدار⭕️ ⭕️هشدار⭕️ ⭕️هشداد⭕️ ⭕️هسدار⭕️ چرا، چرا، چرا، چرا،چرا؟؟؟؟؟؟ مجید رضا رهنورد که بچه مذهبی بود شد: مراقب خود، اطرافیان و مان باشیم. امروز صبح که خبر اعدام را همراه عکسش دیدم یک حس عجیبی بهم ‏دست داد نشدم به چهره اش که نگاه کردم افسوس خوردم که چرا عاقبت این جوان باید این جوری بشه تا این که بعدازظهر به جلسه ای دعوت شدم، سخنرانش فردی بودکه از زندگی او تهیه کرده بود و در جریان باز جویی وی بود این مطلب از زبان ایشان است. مادرش به امام رضا علیه السلام نامش را ‏مجیدرضا گذاشت از کودکی و هیئتی بود همیشه تلاش میکرد صف اول خودش را جاکند حتی برای ثواب بیشتر نماز، عبا بر شانه می انداخت از 15 سالگی که وارد شد کم کم تحت تاثیر قرار گرفت آنچنان شست و شوی شد که نماز را می کند و اعتقادات مذهبی و عشق به امام ‏حسین ع و حضرت فاطمه س را کنار گذاشته و حتی می کند: خودش میگوید ۸ سال رسانه من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود، روز حادثه با دیدن آن گروه اغتشاش در خیابان آن جرقه زده شد اول در خانه نامه اش را می نویسد که برای من نکنید ‏سر قبرم نخوانید، هر که زده به خاطر کینه ای بوده که از حزب اللهی ها داشته، او میگوید با خودش فکر می کرده بعد از قتل اگر او را بگیرند حتما و تکه تکه اش میکنند برای همین موقع دستگیری میگوید مرا اعدام کنید اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را می بیند که ‏با دینی با او تعامل می کنند تمام ذهنی اش به هم می ریزد بچه های اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجه ا‌ش بدهند، با او می کنند از زندگیش می پرسند برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او می دهند بخواند و خلاصه مجرم و بازجو باهم میکنند. آخر تازه ‏فهمیده که این ۸سال چه قدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این برند، به مادرش می گوید، با مادران صحبت کن، طلب نکن فقط طلب کن من مثل یک برادرم را کشتم، مجید رضا میگوید چند به دلم مانده، یک بار دیگر دست را ببوسم به مادرم کادو بدهم: بعداز ۸ ‏سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیه السلام برسد(این حرف را با گریه و زجه میزند و باز جو هم همراهش گریه و زجه میزند) او بسیار پشیمان و شکسته شده بود. در حقیقت می شود گفت دوتا جوان ما را شهید نکرد بلکه دوتا جوان را شهید کرد ویک جوان را ، دشمن یک جوان را که می توانست سرباز امام زمان عج باشد ‏را تبدیل به یک کرد. مراقب خود، اطرافیان و مان در فضای مجازی باشیم. دکتر اصغری نکاح روانشناس و دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد __________ فضای مجازی ول و رها، نوجوان و جوانانی است که حالا به فضای مجازی معتادند.
با عجله ازمحل کارم بیرون آمدم که زنگ زد. _الو سلام سحر جون! هنوز که نیومدی؟ گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!" کمی من ومن کرد و گفت:" امشب میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه !" هر هفته مادربزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدربزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدربزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند. راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد. _به به سحر خانم گل! اومدی عروس ببری؟ پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که را می‌چرخاند، به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد. گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ ببخشید ماشینو گل نزدم." ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هربار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!" بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!" خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!" جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون ، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. وخلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر! عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌که داروها را گرفتم، رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..." به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..." خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد ، با عمه رفتم ، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری و حتما بار گذاشته، ثروت من شماهایید! پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه بیشتر از اون نه! محبت رو که نمی‌شه خرید... خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی.. انگار یک مدرس باتجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. گفتم :"عزیز جون! شماهم ثروت مایی، فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..." خندید و باهم وارد خانه شدیم. بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود. ☘️
🦋 محبت بزرگترین ثروت دنیاست ، 👇👇👇👇👇👇👇 🍃 با عجله از محل کارم بیرون آمدم که زنگ زد. _الو سلام سحر جون! _هنوز که نیومدی؟ _گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!" کمی من و من کرد و گفت :" امشب میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه !" _هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند. راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد. _به به سحر خانم گل ..! _اومدی عروس ببری؟ _پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که را می‌چرخاند، _به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد. _گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم." _ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!" _بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!" _خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!" _جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. _سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. _از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! _پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون ، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر! _عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم، _رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! _چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..." &به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..." _خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ _چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد ، با عمه رفتم ، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , و حتما بار گذاشته، ثروت من شماهایید! _پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه! 👌 ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...! _خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی.. _انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. _گفتم :"عزیز جون ..! _شما هم ثروت مایی، _فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..." و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود., @alaakbr