✋🏻با سلام
🌹از قسمت 18 داستان سلمان اتفاقات عجیبی رخ می دهد. داستان سلمان را در سایت و کانال های الف دزفول دنبال کنید. . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷8️⃣1️⃣ قسمت هجدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
… سلمان سعی می کند حرف را عوض کند، اما اصرار بچه ها قفل سکوت سلمان را می شکند . . .
– چند روز پیش یه نفر باهام تماس گرفت و شروع کرد به حال و احوال پرسیدن. نشناختم. صداش برام آشنا نبود. خودشو معرفی که کرد یادم اومد که از رفقای دوره ی جبهه ی باباس. امروز برا خودش پست و مقامی داشت و برو بیایی. چند بار به بابام گفته بودم که چرا برا حل مشکلاتش ، از این رفیقش کمک نمیگره. به بابام می گفتم: «این بنده خدا که اگه یه بار سفارشتو بکنه، رو دست حلوا حلوات می کنن! » اما بابام همیشه یه لبخند تلخ می زد و می گفت: «من انتظاری از کسی ندارم! چشمم به خداس فقط».
تو تشییع و مراسمای بابا هم نبودش. تو این سه سال هم خبری ازش نبود. بعد از شهادت بابام این اولین باری بود که سراغی ازمون می گرفت.
بچه ها مات و متعجب نگاهشان را قفل کرده اند به لب های سلمان.
* خب حالا چِش بود آقا سلمان؟!
سلمان لبخندی زد که تلخی اش تا عمق گلوی بچه ها هم نفوذ کرد و سرش را به حسرت و تأسف تکان داد.
* خب دِ بگو سلمان! چیکارت داشت که بعد از اون همه سال زنگ زده بود ؟
اشک توی چشمان سلمان حلقه زده است. معلوم است با بغضش دارد کشتی می گیرد :
– اگه بهتون بگم، باورتون نمیشه که چش بود. یعنی اگه بفهمید که چش بود، اگه بفهمید برا چه کاری زنگ زده بود . . .
* دبگو سلمان.. . . این جمله را بچه ها یکی در میان تکرار می کنند و متعجبانه منتظر واژه هایی هستند که قرار است از دهان سلمان بریزد.
سلمان عکس بابا را توی دستهایش کمی جابجا می کند و می گوید:
– اول یه خورده مقدمه چینی کرد و از مقام شهدا و اینکه شهدا پیش خدا چه جایگاهی دارند برام حرف زد. از اینکه شهید با مرده خیلی تفاوت داره و هر کسی نمی تونه به مقام شهادت برسه. من مات و متعجب مونده بودم که حالا حرف حسابی که اینقده داره براش مقدمه می چینه چیه؟
بعد از کلی حاشیه رفتن و از این در و اون در حرف زدن گفت:
امروز خیلی اتفاقی مزار باباتو دیدم. دیدم روش نوشتین: « مهندس شهید حاج عمار حسینی»
گفتم آره!
گفت: می خوام یه چیزی بگم اما ناراحت نشی. باور کن به خاطر باباته که دارم این حرف رو می زنم. برا اینکه روحش تو عذاب نباشه. آخه من باباتو خیلی خوب میشناسم و سال های سال رفیق جبهه و سنگر بودیم.
من داشتم جای شاخ هایی رو که داشت تو سرم در میومد، می خاروندم. با خودم گفتم حالا چه اتفاقی افتاده که ممکنه روح بابام تو عذاب باشه؟
پشت تلفن سرفه ای کرد و صداش کمی کلفت تر و جدی تر شد. بعدش گفت: مگه بابات مدرک مهندسی داشته که رو مزارش نوشتین مهندس؟
حرف سلمان که به اینجا رسید بچه ها هر کدامشان زیر لب واژه هایی را جویده جویده گفتند و حالت چهره شان به وضوح تغییر کرد.
سلمان بدون توجه به تغییر حالت چهره ی بچه ها ادامه داد . . .
– مغزم داشت سوت می کشید. مونده بودم جواب بدم یا ساکت بمونم که جمله اش رو ادامه داد . . . بابات که مریضی اش اجازه نداد پایان نامه ی لیسانسشو دفاع کنه؟ چطوری شما رو سنگ قبرش نوشتین مهندس؟
دوما! بابات که احراز شهادت نشده! چرا از کلمه ی شهید رو سنگ قبرش استفاده کردید؟
می دونی بابات که از شهرت و اسم و رسم فراری بود به خاطر این کار شما الان داره عذاب می کشه؟ می دونی الان چقدر بابت این کار شما ناراحته ؟
این بار حرف هایی که بچه های دور و بر سلمان زیر لب می گفتند ، واضح تر بود و . . . .
سلمان سرش را تکان داد و گفت:
بهش گفتم بعد از سه سال از شهادت بابام زنگ زدید که اینو بگید؟
گفت: آره! آخه من خیلی تو فکر حاج عمارم! رفیقمه! وظیفه و تکلیف منه که به فکرش باشم. رسم رفاقت اینه که هواشو داشته باشم! حق دارم نگرانش باشم!
بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید:
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴شب ششم...
✍🏻 روایت لحظه به لحظه ی شهادت مظلومانه ی «شهید حسن اسدمسجدی»
🌹روایتی بی نظیر ، اما تکان دهنده ، به مناسبت سالروز شهادت این بسیجی شهید
🌷گفت: « دیشب به کمین عراقی ها برخوردیم و «حسن» در میدان مین گرفتار شد و جسدش هم همونجا موند!
🌷چشم در دوربین، منطقه را بررسی کردم ؛ «حسن» را دراز کشیده در ابتدای میدان مین پیدا کردم. حدو نیم ساعت به صورت حسن خیره شده بودم که ناگهان با تعجب دیدم که او زنده است و دستش را روی صورتش گذاشته و از درد به خود می پیچید.
🌷اورا می دیدم، اما هیچ کاری برایش نمی توانستم انجام دهم ؛ لحظاتی بعد از جای خود بلند شد و با یک پا به سمت رودخانه ای که در آن نزدیکی بود حرکت کرد؛ چون خون زیادی از او رفته بود ؛ پس از طی مسیری کوتاه می افتاد و دوباره بلند می شد.
🌷بچه ها بدلیل برخورد با کمین و گشتی های عراقی دست خالی برگشتند. شب دوم هم به همین منوال دست خالی آمدند. با اینکه می دانستم «حسن» از بُنیه قوی برخوردار است ؛ ولی دیگر از زنده ماندن او ناامید شده بودم.
🌷و شب ششم حسن را آوردند ...
⭕️ الف دزفول را ببینید:
🌐https://alefdezful.com/830
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴غیرتی ۱۳ ساله
✍🏻روایت شهادت کم سن و سال ترین شهید عملیاتی دزفول «شهید ملک محمد کرمی» به مناسبت چهل و دومین سالروز شهادتش
🌹به همراه تصاویری که پس از ۴۲ سال برای اولین بار منتشر می شود
🔅 ملک محمد غرق خون روی زمین افتاد.سریع به بالای سرش رسیدم.وضع وخیمی داشت.نمی دونستم چکار کنم.گریه ام گرفته بود،که گفت:گریه نکن، مرد که گریه نمی کنه.وبعد از داخل جیبش وصیت نامه اش رو دراورد و دستم داد وچشم هاش رو بست…
📸 حاج سید احمد اذرنگ ، هنرمند انقلابی و متعهد شهرمان ، در خصوص «شهید ملک محمد کرمی» و پدر ایشان مرحوم حاج ولی کرمی ، چندین تصویر برای الف دزفول ارسال کرده اند. تصاویری که برای اولین بار پس از ۴۲ سال در چهل و دومین سالگرد شهید ملک محمد کرمی ، منتشر می شود.
🌷شهید ملک محمد کرمی»، کم سن و سال ترین شهید عملیاتی شهرستان دزفول در دوران هشت سال حماسه و ایثار است که در سن ۱۳ سالگی در منطقه غرب کرخه به شهادت می رسد.
⭕️ الف دزفول را ببینید👇🏼
🌐https://alefdezful.com/m5cd
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷9️⃣1️⃣ قسمت نوزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
… . . بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید:
بهش گفتم: اِ شما رفیق بابام بودین؟!
گفت: آره سلمان جان؟! چطور مگه؟!
– الان نگران روح بابام هستین که به خاطر یه کلمه مهندس یا شهید که رو سنگ قبرش نوشتیم عذاب نکشه؟
* خب آره! آخه بابات از این لقب ها همیشه فراری بود!!! می دونی که این پیشوند و پسوندها همه اش مال دنیاس و بی اعتبار …!
– دم شما گرم! عجب معرفتی دارین شما که به فکر بابام هستین! اما منم چند تا سوال دارم . . .
اجازه می دین سوالاتمو ازتون بپرسم؟
* آره پسرم! بپرس! من در خدمتم!
اون سالهایی که بابام توخونه افتاده بود و از درد شیمیایی عذاب می کشید شما کجا بودین که نگرانش باشین؟
اون شب هایی رو که تا صبح رو تخت بیمارستان ناله می کرد و با کپسول اکسیژن هم نفسش بالا نمیومد شما کجا بودین؟
اون روزی که بابام با اون حال زارش کل کلاسای دانشگاه رو شرکت می کرد و با بدبختی درس می خوند و خرج دانشگاهشو می داد که منت کسی رو نکشه، شما کجا بودین که دلتون براش بسوزه که حالا دلسوز شدین؟
اون روزی که وضعیت فلج بودن من و بیماری خواهرم رو می دید و شرمنده ی زن و بچه اش بود که پول دوا و درمونشون رو نداره شما کجا بودین؟
اون روزی که مادرم حلقه ی عروسیش رو فروخت چی ؟
باز هم حرف فروختن حلقه ی مادر می شود و سلمان انگار یاد آن روز تلخ می افتد. اشک های سلمان که آرام مسیر گوشه ی چشم تا گوشه ی لبش را طی می کند، گویای همین ماجراست.
سلمان ادامه می دهد.
بهش گفتم:
شما ادعای رفاقت داری حاجی؟ ادعای اینکه الان نگران ناراحتی روح بابامی ؟
شما و خیلی دیگه از رفقایی که همیشه از دوستی و رفاقتش با شماها حرف می زد، تو زنده بودن بابام سراغی ازش گرفتین؟ ببینید هست؟ نیست؟ کم و کسری داره؟ نداره؟
طرف پشت تلفن ساکت شده بود و هیچی نمی گفت.. .
یاسین طاقت نمی آورد و می پرد وسط حرف سلمان:
*آفرین سلمان! خوب جوابشو دادی و زدی تو برجکش!
حمید هم دنباله حرف یاسین را می گیرد:
+ آره! واقعا باید یکی حساب این حاجی گرینوف ها رو بذاره کف دستشون! فک می کنن عقل کل هستن و هیچ کس بالا دستشون نیست! همه اش فک می کنن مردم و خصوص جوون تر ها ، برده و عبد و سربازشونن! بی وجدانا به شهید هم رحم نمی کنن!
حال و روز سلمان به هم ریخته است. با خودش می گوید کاش اصلا این ماجرا را همانطور که از مادر و سارا پنهان کرده بود، برای بچه ها هم نمی گفت. اما به حس عجیبی که وادارش کرده بود بگوید، ایمان داشت.
چنان خشمی از چشم بچه ها می جوشد که اگر آن حاجی گرینوف، الان روبه رویشان بود، حتما یک بلایی سرش می آوردند.
ماهان سریع توی یک لیوان یک بار مصرف برای سلمان آب می آورد و می گوید:
* بخور آقا سلمان! همچین آدمایی رو واقعا آدم نمی دونه چی باید بهشون بگه؟ کاش واقعا جایگاه خودشون رو می فهمیدن.
کاش می فهمیدن اگر اون میز و مقامشون نباشه، هیچکی واسشون تره هم خُرد نمی کنه!
سلمان کمی از آب را می خورد و مابقی اش را وضووارانه ، خنکای صورتش می کند.
یه حرف دیگه هم بهش زدم که . . .
چشم بچه ها به طرف سلمان بیشتر از قبل می چرخد . . .
+ که چی . . . ؟
سلمان در برزخ گفتن و نگفتن ، افشا را به کتمان ترجیح می دهد :
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴بلدچی نیامد
✍🏻روایتی کوتاه از شهید جاویدالاثر عبدالحسین قمشی در سالروز جاویدالاثر شدنش
🌹عبدالحسین قمشی به همراه دو تن از همرزمانش در تاریخ ۵ مهر سال ۱۳۶۳ برای یک عملیات شناسایی وارد منطقه عمومی سید صادق عراق و ارتفاعات بانی بنوک می شوند و دیگر هیچ گاه بر نمی گردند. هیچ کس به طور قاطع نمی داند چه سرنوشتی برای این نوجوان پرشور و شجاع و زیرک اطلاعات عملیات لشکر و همراهانش رقم خورده است.
🌷 با یک پیرمرد کُرد عراقی برخورد کردیم. فرصتی بود که از عبدالحسین و همراهانش سراغی بگیریم، شاید سرنخی از آنان به دست می آوردیم. با پیرمرد در خصوص شکل و قیافه عبدالحسین و همراهان او و تاریخ و روز و مسیری که حوالی آن مفقود شده بودند، حرف زدیم. پیرمرد گفت: « تا آنجایی که یادم است . . .
⭕️ الف دزفول را ببینید👇🏼
🌐https://alefdezful.com/qite
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc