eitaa logo
الف دزفول
3.6هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
635 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 4️⃣1️⃣🌷 قسمت چهاردهم حالت ما مانند غرقشده ها بود. اين حرفها را كسي كه يكبار غرق شده و سپس نجات پيدا كرده باشد متوجه ميشود. آن لحظات اميدها از همه بريده شده بود، حتي از رفيقي كه كنارمان بود. هر لحظه موجي ميآمد و به بچه ها ميخورد و تعدادي از آنها آب ميخوردند. از بس آب خورديم، ساحل دشمن را هم گم كرديم. آقاي خضريان گفت: «ساحل دشمن را ميبيني؟» گفتم: «نه.» مانده بوديم در وسط آب كه چه كار كنيم. هيچكس ساحل خودي يا دشمن را نميتوانست تشخيص بدهد. همه ذكر ميگفتند. ابرها هم آسمان را پوشانده بودند و مانع ميشدند تا به كمك ستاره ها جهت را تشخيص بدهيم. حميد دستم را ميفشرد و ميگفت: «چه ميخواهيد بكنيد؟» محمدرضا شيخي را صدا زدم. او از ستون ديگر به سمتم آمد. از او كه بيشتر از ما منطقه را ميشناخت، جهت را پرسيدم. او هم نميدانست و ميان زمين و آسمان مانده بوديم و نميدانستيم چه كنيم. از خدا خواستيم كمكمان كند، چون ما معتقديم كه صاحب داريم و اين عرض ارادتها و توسلهايمان بينتيجه نخواهد ماند. همانجا راهي به فكرم خطور كرد. چون وقتي آب در حالت مد باشد، بايد به سوي داخل اروند رود برود و در هنگام جزر به سمت بيرون از اروندرود و به سوي دهانة خليج. وقتي مشخص ميشد كه آب به طرف اروندرود ميرود، خود به خود به سوي آب رو ميكردي، سمت چپ ساحل دشمن ميشد. تقريباً يقين پيدا كرديم كه ساحل دشمن سمت چپ ماست و اگر اشتباه بود، بايد به سرعت برميگشتيم. اين بهتر از ماندن در وسط آب بود چون در آن حالت به سمت پايين ميرفتيم و وضعيت پايين بدتر از بالا بود، چون دشمن سنگر داشت، ولي در همانجا كه ما بوديم، حدود يكصد متر با آب فاصله داشت. همانطور كه قبلاً گفتم، تمام آسمان از ابر پوشيده بود، ولي در همان حالت كه با اضطراب به آسمان نگاه ميكردم، ناگهان ديدم كه در گوشهاي از آسمان ابرها به كنار رفتهاند و علامت پيكانشكلي را مشاهده کردم كه براي جهت‏يابي استفاده ميشود و نوك آن شمال را و عقب آن جنوب را نشان ميدهد. با اين لطف و امداد خداوند كه فقط اين قطعه از آسمان از ابر خالي شد، سمت شمال و جنوب را پيدا كرديم. با گفتن بسم ا... به سوي ساحل دشمن حركت كرديم. حدود يك ساعت و ربع، فين زديم و در همان زمان نیز چند تن از بچه ها گم شدند. توان اين مقدار فين زدن را با آن همه تجهيزات جز با ياري خدا نداشتیم. بچه هايي كه هيكلهاي بزرگ داشتند و من روي آنها حساب ميكردم، به من مراجعه ميكردند و ميگفتند: «ما خسته شدهايم. چه كار كنيم؟» ولي در آن همه رنجها شهيد حميد كياني دست در دست من داشت. دستم را فشار ميداد. به من روحيه ميداد و ميگفت: «محمود! من هستم.» در سمت راست، يعني سمت مكاني كه ما ميبايست به آن ميرسيديم، يك سهپاية بلند بود. روز قبل از عمليات كه نگاه كرده بوديم، يك مقدار پايينتر از آن در سمت چپ، دو تا لنج و پايينتر از آن يك لنج ديگر بود. آن شب گفتيم خب اين همان سه پايه است و بايد مقداري به سمت چپ بكشيم. وقتي كمي تأمل كرديم، ديديم خيلي بالاتر از محلي كه ميبايست برسيم، رسيدهايم و آنجا محلي بود كه غواصهاي گردان عمار ميبايست از آب بيرون ميآمدند. به هر شکلی بود، خود را در زير موانع خورشيدي كه با ميله هاي گرد به صورت ششپر درست شده و درون آنها سيم خاردار بود، مخفي كرديم. كمي با برادر خضريان مشورت كردم. آن دو لنج را پيدا كرديم. ساعت نه و شش دقيقة شب بود و ما هنوز به معبر نرسيده بوديم. جلوتر كه آمديم، بچه هاي اطلاعات– عمليات گردان عمار را ديديم. آنها سه نفر بودند كه قبل از نيروهاي غواص آن گردان حركت كرده بودند تا با چراغ دستي به بقيه خبر دهند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4304 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 5️⃣1️⃣🌷 قسمت پانزدهم از آنها پرسيديم: «پس بچه هاي غواص گردانتان كجا هستند؟» پاسخ دادند: «هنوز نرسيدهاند.» كمي پس از رفتن آنها از آن طرفتر كسي مرا صدا زد. ديدم شهيد عبدالنبي پورهدايت است. او با سه نفر از بچه هاي اطلاعات–عمليات لشكر، نيم ساعت قبل از ما به آب زده بودند و قرار بود كه همديگر را در معبر ببينيم كه او هم راه را گم كرده و روي معبر گردان عمار، همانجايي كه ما بوديم، درآمده بود. زير پاي سنگرهاي دشمن كه قرار شده بود هيچكس سخن نگويد، دور هم جمع شديم كه ببينم چه بايد بكنيم؟ حدود ساعت نه و پانزده دقیقه بود كه تصميم گرفتيم از همانجا كار را آغاز كنيم. علت اينكه نميخواستيم از جايمان تكان بخوريم و به معبر خودمان برويم اين بود كه يك اتاق سيماني كه در داخل آن كمين عراق واقع بود درست سر راه ما قرار داشت. ما پنجاه و چهار غواص از گردان بلال بوديم كه با دوازده نفر بچه هاي اطلاعات–عمليات لشكر، شصت و شش نفر ميشديم. حدود هشت نفر از بچه هاي ما گم شده بودند كه بعدها شنيديم آنها در ساحلي درآمدهاند كه ساحل خودي بوده است، نه ساحل دشمن. چند تا از سيم خاردارها را بريديم و موانع خورشيدي را به عقب كشيديم. بچه هاي اطلاعات–عمليات لشكر با چند نفر از بچه هاي ما به جلو رفتند. من و برادر خضريان مانديم تا همه رد شدند. از موانع دوم كه ميگذشتيم، تمام مينها و تله هاي انفجاري را خنثي كرديم تا اينكه به موانع سوم رسيديم. اين حركت از ساعت 9:15 تا 9:55 دقيقه طول كشيد. بچه ها به جاي مهم و حساس، يعني بيست متري دشمن، رسيده بودند. صداي نگهبانان عراقي به خوبي شنيده ميشد و از سخنانشان كه «عَدّد، عَدّد» ميگفتند، مشخص بود كه بو بردهاند. تيربار عراق در بالاي سرمان كار ميكرد و ما در زير پاي سنگرها خوابيده بوديم. آنچه پيش از آن به ما گفته شده بود اين بود كه در آن محل، سراشيبياي وجود دارد كه ميبايست از آن بالا بكشيم و به راحتي پايين برويم، ولي وقتي به آنجا رسيديم، ديديم يك ديوار بسيار بلند قرار دارد. چون نفرات اول وضعيت ديوار را نميدانستند با سر و كله از بالا به زمين خورده بودند، از جمله شهيد حميد كياني كه وقتي رفت و آنگونه افتاد، گفت: «واقعاً چقدر بلند است!» خدا رحمت كند شهيد عبدالنبي پورهدايت را كه حدود سه - چهار قدم رسيده به آن ديوار با انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد. در همانجا درگيري سختي شروع شد كه برادر جمال قانع و چند نفر به سمت چپ رفتند و يك سنگر مهمات دشمن را منهدم كردند. گلوله به سر جمال خورد و زخمي شد و به حالت اغما افتاد كه بعد از چند دقيقه شهيد شد. قرار شد كه زياد به طرف چپ نرويم. حدود چهل- پنجاه متر برويم سمت چپ تا حفاظ محورمان باشد و با بقية بچه ها به سمت راست برويم تا به محور خودمان برسيم؛ يعني هم مسير گردان عمار را پاكسازي كنيم و هم مسير خودمان را. پنجاه نفر از بچه ها تا آخر سمت راست رفتند و من پس از چند دقيقه به آنها رسيدم. در موانع سوم و در داخل آب، در كنار برادر خضريان بودم. يكدفعه چند گلوله به طرفمان آمد. برادر خضريان چرخي خورد و گفت: «محمود! تير نخوردي؟» گفتم: «نه. گفت: فكر ميكنم تير خوردهام.» بيسيم هم خراب شده بود و او به شدت احساس ناراحتي ميكرد. خط شكسته شده بود و ميبايست قايقهايي كه حامل بچه هاي خشكي بودند، ميرسيدند. از پنجاه نفر ما حدود چهار يا پنج نفر شهيد شده بودند و بيست نفر زخمي. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4304 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 6️⃣1️⃣🌷 قسمت شانزدهم تعداد كمي سالم بوديم و مجروحيني را كه از ناحيه پا زخمي شده بودند، به گونهاي نشانديم كه اسلحه هايشان به طرف دشمن بود تا اگر دشمن بيايد، بتوانند با تيراندازي نشسته او را سركوب كنند. مشكل اين بود كه چگونه به نيروهاي خشكي كه در قايقها بودند بگوييم تا به طرف ما بيايند. چند چراغ دستي با ما بود، ولي همة آنها نزد كساني مانده بود كه گم شده بودند، جز يكي كه به كمر برادر خضريان بود. به او گفتم: «بگذار آن را باز كنم!» گفت: «خودم باز ميكنم.» آن را از كمر باز كرد و تا آمد به من بدهد، در آب افتاد. آنجا من و او با هم به گريه افتاديم. هر چه در آن سرما زير آب ميرفتم، نميتوانستم چراغ دستي را پيدا كنم. در اين فاصله هم درد برادر خضريان بيشتر شده بود و ميگفت: «زخمم سوز ميزند.» نميدانستم چه كنم و از طرفي هم ميبايستي قايقها را با علامت چراغ دستيها خبردار ميكرديم. برادران تخريبچي، كه قرار بود قبل از ما موانع خورشيدي را بردارند تا قايقها بتوانند به خشكي برسند، هم گم شده بودند. ارتش عراق به ذهنش هم نميرسيد كه نيرويي بتواند به اينجا بيايد. موانع خورشيدي را براي قايقها گذاشته بود تا با برخورد با آنها سوراخ شوند. چند تا از آن موانع خورشيدي را خودمان برداشته بوديم. حدود يكصد متر آن طرفتر در سمت چپ ما هنوز عراقيها بودند. در كنارم يك نفر از واحد تخريب ايستاده بود. به او گفتم: «ميتواني تله- منورها را خنثي كني؟» گفت: «بله.» سر نيزهام را به او دادم و شروع به كار كرد كه در حين خنثي كردن، يكي از آنها منفجر و فضا روشن شد. همه در آب نشستيم و فقط سرهايمان از آب بيرون بود. با روشن شدن منور، تيربار دشمن بر روي ما آتش گشود. ما هم به خيال اينكه تير نخوريم، سرمان را پشت ميله هاي ششپرها، كه يك سانتيمتر عرض داشتند، ميگرفتيم، چون هيچ پناهگاهي بجز همان ميله ها نداشتيم. ما به اين اميد كه اگر تير بيايد، به اين ميله هاي يك سانتيمتري ميخورد و كمانه ميكند، پشت آنها سنگر گرفته بوديم. نميدانم در آنجا چه شده بود كه بيسيمها چند دقيقه كار ميكردند و پس از آن چند دقيقه از كار ميافتادند. اتفاق ميافتاد كه بارها با التماس كردن به بيسيم با عقب تماس ميگرفتم و ميگفتم كه نيروها را بفرستند، ولي از آن طرف بيسيم صدا ميآمد كه: «تكرار كن.» اين تكراركردنها بسيار ناراحتم ميكردند. در آن جهنم آتش دشمن، تازه وقتي ميخواستي تكرار كني، بيسيم خراب ميشد و كلافه ميشدی. بعد از مدت زيادي، چند قايق از دور پيدا شدند. خط هنوز پاكسازي نشده بود. دشمن هم، كه متوجه جريان شده بود، به شدت روي آنها آتش ميكرد. بچه ها در قايقها به پيش ميآمدند كه بارها دشمن منور ميزد و آن عزيزان به اميد این كه مثلاً دشمن آنها را نبيند يا گلوله نخورند، در قايقها درازكش ميشدند كه اين خود باعث ميشد عراقيها فكر كنند كه داخل قايقها نيرو نيست، ولي دشمن به شدت تيراندازي ميكرد. كاري از دست ما برنميآمد، چون تعداد كمي از بچه هاي غواص سالم مانده بودند و اميدمان بعد از شكستن خط به نيروهاي خشكي بود كه برسند. قايقها در آب مانده بودند كه چه كنند. من و يكي از بچه هاي خودمان و آن برادر تخريبچي هر چه صدا ميكرديم و تكبير ميگفتيم و فرياد ميزديم: «سكاني! قايق! قائم! فتح! بياييد اينجا!» و ميخواستيم آنها را به طرف خودمان هدايت كنيم، موفق نميشديم، چون اصلاً صدا به صدا نميرسيد. پس از مدتي حدود سيزده نفر از رزمندگان به ما ملحق شدند. پرسيدم: «شما از كجاييد؟» پاسخ دادند: «از لشكر 19 فجر.» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 7️⃣1️⃣🌷 قسمت هفدهم آنها به اشتباه به طرف ما آمده بودند. هدايتشان كرديم تا به طرف خط خودشان بروند. آنها سر راه خود، سنگرهاي دشمن را پاكسازي ميكردند و ميرفتند به طرف محل لشكر 19 فجر. در آن هنگام، برادر شيخي هم به ما ملحق شد. پس از چند دقيقه، حدود بيست نفر از بچه هاي غواص گردان عمار از لشكر خودمان هم رسيدند، از جمله شهيد عبدالحميد محمودنژاد، فرمانده گروهان غواص و مصطفي معيري كه آنها هم راه را گم كرده بودند. پرسيدم: «شما چرا اينجاييد؟» پاسخ دادند: «گم شدهايم. راه كجاست؟» آنها را به طرف خط خودشان هدايت كرديم، ولي متأسفانه هنوز به خط دشمن نرسيده بودند كه دشمن متوجه شده و آنها را به رگبار بسته بود. همانجا چند نفر از آنها شهيد و مجروح شدند، از جمله محمودنژاد و معيري كه به شهادت رسيدند. لحظة جدايي از يادم نميرود. وقتي معيري از كنارم ميگذشت، با حالتي خندان دست به شانهام زد و گفت: محمود! چطوري؟ وقتي برگشتم ديدم مصطفي است. شهيد محمدرضا شيخي را به دنبال آنها فرستادم تا از آنها خبري بياورد، ولي يكي از بچه ها آمد و گفت: «شيخي هم شهيد شد.» خلاصه با داد و فرياد ما چند قايق آمدند. پرسيديم: «از كدام گردان هستيد؟» پاسخ دادند: «گردان حمزه.» هر چه میگفتيم: «بياييد پايين.» ميگفتند: «بايد روي معبر خودمان برويم.» با هر زحمتي بود آنها را پياده كرديم. وقتی هر كدام از آنها با آن بدنهاي نحيف خود را به آب ميانداخت، تا ناف در آب سرد فرو ميرفت. در آن هواي زمستان، آن بسيجيهاي دلاور در آب ميپريدند و ما آنها را به خشكي و خط دشمن هدايت كرديم. آنها، با آن بدنها و لباسهاي خيس، در خشكي عمليات را آغاز كردند. با آمدن اولين قايق به برادر خضريان گفتم: «سوار شو.» گفت: «چطور سوار شوم؟ نميتوانم. بايد كمك كني.» خلاصه به هر شكلي بود، زير پايش زدم و او را در قايق انداختم و به سكاني گفتم: «يا علي، حركت كن!» او هم حركت كرد و رفت. بعدها برادر خضريان تعريف ميكرد: «وقتي مرا در قايق انداختي، كمي كه حركت كرديم، ديدم تيربارهاي دشمن به شدت در بالاي سطح آب آتش ميكنند. هر چه فشار آوردم كه لبة قايق را بگيرم و ببينم كه سكاني ما را به كدام سمت ميبرد، نكند راه را گم كند و به سمت عراق ببرد، نميتوانستم تا اينكه رسيديم به ساحل خودمان.» ديگر هر كاري كه ميبايستي كرده بوديم و منتظر نيروهاي خشكي بوديم. تنها مانده بودم. قبلاً به برادر خضريان گفته بودم: «وقتي به ساحل خودي رسيدي، من ميزنم و اين تله- منورها را روشن ميكنم و خودم در آب ميخوابم. شما به علامت اين تله- منورها بچه هاي خشكي و پياده را بفرستيد بيايند. دل به دريا زدم و اين كار را كردم و تله- منورها منفجر شدند. ديدم نيروهاي پياده در قايقها، كه معاون گردان، سيد جمشيد صفويان، با آنها بود، آمدند. سيد گفت: «محمود! تويي؟» پاسخ دادم: «بله. از اين سمت بياييد!» كمي قايق را كشيدم و از معبر اول و دوم كه راه را باز كرده بوديم گذراندم، ولي نميشد آنها را به طرف معبر سوم ببرم. گفتم: «بياييد پايين.» همه از قايقها پياده شدند و تا حدود سينه در آن آب سرد فرو رفتند و پس از كمي پيادهروي در آب به ساحل رسيدند. هيچ وقت فراموش نميكنم مسعود خشت چين را. وقتي ميخواست از قايق پياده شود، او را در آغوش گرفتم و در آب گذاشتم. فقط چند ثانيه بعد از آن، در حالي كه من جلوي آنها حركت ميكردم تا آنها را به ساحل راهنمايي كنم، گلولهاي به سر مسعود خورد و همانجا به شهادت رسيد. كسي هم متوجه تيرخوردن او نشده بود. وقتي به خشكي رسيديم، بچه ها او را نديدند و سراغ او را ميگرفتند كه سرانجام جنازهاش را در آب پيدا كرديم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 8️⃣1️⃣🌷 قسمت هجدهم خود معاون گردان يعني سيد جمشيد هم فكر نميكرد كه خط دشمن به اين شكل باشد؛ يعني به حالت بالا پريدن و خزيدن به طرف بالا و اين طرف افتادن. بچه ها را بردم. من بالا بودم و نفر بعدي كه يك بيسيمچي بود، پايش را رها كرد و مثل يك توپ به زمين خورد. آن برادر، هنوز كه هنوز است، ميگويد: از آن شب كمرم درد ميكند. او با بيسيم به زمين خورد و تصور ميكرد كه آن ديوار بلند، يك حالت شيب دارد كه پايش را ادامه دهد و به پايين بيايد. در صورتي كه وقتي پايت را رها ميكردي، چون هوا تاريك بود و جلوي پايت را نميديدي، از بالاي ديوار مثل توپ به زمين ميخوردي. ناگفته نماند، وقتي به سمت ساحل دشمن ميرفتم، يك قطعهاي بود كه قبلاً خودمان پاكسازي كرده بوديم، در برگشت، آن را گم كرديم، اما حميد كياني مثل يك شير ايستاده بود. صدايش كردم. او با صداي رسا و بلند فرياد زد: «محمود! چه شده؟» گفتم: «بچه ها را آوردهام. يكي از بچه ها بيايد و سيمخاردارها را ببرد.» او خودش در حالي كه سيمبر در دستش بود، از سر خط آمد و مقداري از سيمخاردارها را بريد و راه را باز كرد. به ساحل دشمن رسيديم. به او گفتم: «همينجا بايست و قدر زيادي از سيمخاردارها را ببر چون الآن است كه بقية بچه ها برسند.» حميد كسي نبود كه آرام بگيرد. كسي كه آنقدر براي عمليات بيتابي كرده بود چگونه ميتوانست آرام باشد؟ چون آن شب همان شبي بود كه خودش به چشم ديده بود. خدا شاهد است، قبل از عمليات من و حميد خيلي با هم بوديم. خيلي با هم مينشستيم و حرف ميزديم. او ميگفت: «محمود، به خدا قسم اين دفعه يك چيز به دلم برات شده است. روشن است كه اين دفعه خدا بهراحتي و با كمترين تلفات كه خودمان هم باورمان نميشود، خط را ميشكند.» آن شب هم وقتي به خط رسيديم، دستش را به شانهام زد و گفت: «ديدي گفتمت؟ ديدي گفتمت راحت است.» بچه ها آمدند. يك چراغ دستي پيدا كرده و روشن كرديم. با چراغ دستي علامت داديم و با داد و فرياد، قايقهاي بعدي را متوجه خودمان كرديم. تعدادي از نيروهاي ما كه پايينتر از معبر رفته و خودشان در آن نقطه با دشمن درگير شده بودند به ما ملحق شدند. چند شهيد هم در قايقها داده بوديم. به هر ترتيبي بود، بيشتر بچه ها را از محور خودمان به داخل كشيديم. همة نيروها را ميبايست نيروي دريايي يا آبي بناميم، چون همه خيس بودند و وضع ما غواصها بهتر از همه بود. در آنجا حرف بچه هاي غواص آن بود كه خدا را شكر كه ما را از غواصان قرار داد، چون لااقل لباس غواصي به تن داريم. نيروهاي پياده كه لباس نظامي و عادي به تن داشتند، همه لباسهایشان خيسِ خيس شده بود. حالا خودتان حساب کنید چه وضعيتي پيدا كرده بودند! خدا رحمت كند شهيد فرجا... پيكرستان را كه با نيروهاي خشكي آمده بود! فرجا... آمده بود سر خط كه همان اوايل شهيد شد. عبدالمحمد مشاك هم در آنجا به شهادت رسيد. ما علاوه بر قسمتي از محدودة گردان عمار كه پاكسازي كرده بوديم، تا نزديك محلي كه يك يا دو نهر مانده به محدوده گردان خودمان (بلال)، تا نهر شماره يازده، رفته بوديم، اما حدود دويست متر پاكسازي نكرده بوديم. خدا خيلي كمك كرد. تمام عراقيها در آن منطقه هم كشته شده بودند. بچه ها هم آمدند و قدري خيالمان آسوده شد. در آن حال، سرما بر ما مسلط شده بود و به شدت ميلرزيديم. صبح كه نگاه كردم و ديدم چند نفر بوده ايم، از تعجب خنده ام گرفت! ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 9️⃣1️⃣🌷 قسمت نوزدهم در حدود دو متر، هشت يا نه نفر كنار هم نشسته بوديم كه وقتي به محل نگاه ميكردي كه مثلاً چگونه ديشت اينجا بودهايم، حيرت ميكردي! از سوز سرما دور هم جمع شده بوديم، آن هم در حالي كه تا صبح ميلرزيديم. براي نماز صبح نميدانستيم چه كنيم. چون لباسها و دست و پايمان، خونآلود بود و وضعيت پاكي و نجاستمان معلوم نبود. از حميد پرسيدم: «حميد! حالا وضعيت نمازمان چه ميشود؟ با اين وضعيت لباسها كه نماز نميچسبد.» حميد بلافاصله پاسخ داد: «مثل من باش! به دل نگير! بهترين نماز الآن است. اتفاقاً اين نماز خوبي است. خط دشمن را شكستهايم. آيا نمازي بهتر از اين سراغ داري؟» پرسيدم: «پس مهر و جانماز چه؟» جواب داد: همين پتو كافي است. در حالي كه پتو روي پايمان بود، نمازي جانانه خوانديم. پس از نماز، از سمت راست كه كاملاً پاكسازي نشده بود، صداي درگيري ميآمد. بچه ها همت كردند و خط آنجا هم شكسته شد. ما در سمت راست محور لشكر هفت ولي عصر(عج) بوديم و تقريباً يكصد و پنجاه متر بين لشكر ما و لشكر 25 كربلا پاكسازي نشده بود. بچه ها در آنجا بهشدت آتش كردند. ما هم به كمك آنها رفتيم. در آنجا شهيد حسين انجيري، از نيروهاي غواص كه گم شده بود، را پيدا كرديم. پرسيدم: «حسين، كجا بودهاي؟» پاسخ داد: «ما رفتيم و به ساحل خودمان زديم. حالا با هزار مصيبت به اينجا رسيدهايم.» همان شب شنيده بودم كه فرجا... شهيد شده است، ولي جنازهاش را نديده بودم. تقريباً ساعت 9 صبح بود كه آمدم و ديدم قامت رشيد او بر زمين افتاده است. انگار خواب بود؛ خدا شاهد است او خواب خواب بود؛ شهيد شده بود. آمدم اين طرفتر. بچه هايي كه زخمي شده بودند كمك ميخواستند و من آنها را دلداري ميدادم. آن موقع شهيد مسعود شاحيدر هنوز زنده بود و حرف ميزد. به بالاي سرش رفتم. گفتم: «مسعود، چطوري؟» پاسخ داد: «الحمد لله خوبم.» او را كشيدم و در يك سنگر بردم و بر او پتويي انداختم، ولي خيلي بيحال بود. بالاي سر بچه هاي ديگر رفتم. جمال قانع در حالت اغما بود، ولي هنوز نفس ميكشيد. آن طرف عبدالنبي روي زمين افتاده بود، ولي در آن حالت هم با بچه هايي كه زخمي بودند، شوخي ميكرد و سر به سرشان ميگذاشت تا دردهايشان را كمتر احساس كنند. تقريباً ساعت 9:30 صبح، آن منطقه پاكسازي شد و به لشكر 25 كربلا الحاق كرديم. نيروهاي ديگر هم آمدند و در همان صبح، در عمق خط دشمن و تا جايي كه مشخص شده بود، يعني جاده ظفر، رفتند. آنجا حدود سيصد متري ساحل و خط دشمن بود. آن روز تقريباً به همين صورت گذشت و تا فردا صبح در آنجا بوديم. در خط، گشتي زديم. آن اتاق سيماني -كه اشاره كردم- سنگري بود كه هيچكس در آن نبود، ولي چند نفر از بسيجيهاي بازيگوش و شيطان آن را با موشك آر.پي.جي هفت ميزدند. هر چه ميگفتيم: «بابا! شليك نكنيد. خودمان حال و حوصله سر و صدا نداريم.»، توجه نميكردند. يكي از خصوصيات صبح عمليات اين است كه بچه ها حال سر و صدا ندارند و اگر كسی گلولهاي شليك کند، دوست دارند سرش را ببرند، چون از تيراندازي بيزارند. ولي آن بچه ها هر چند دقيقه يك موشك آر.پي.جي هفت به سمت آن اتاق شليك ميكردند. ما نميفهميديم كه جنس اين سنگر سيماني از چيست، ولي ميديديم كه هيچ صدمهاي به بدنة آن وارد نميشود. ظاهراً از داخل آتش گرفته بود، چون مقداري دود كرد. چند لحظه بعد از آنكه من اعتراض كرده بودم كه چرا شليك ميكنند، دو نفر از بسيجيها خود را به اتاقك رسانده و بالاي آن دو سه نارنجك انداختند. فرياد زدم: «بابا! بياييد اينجا!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 0️⃣2️⃣🌷 قسمت بیستم آنها حدود يكصد متر از ما دور بودند. خدا شاهد است وقتي بيست يا سي متر از آن اتاقك دور شدند، ناگهان از آنجا، دو- سه دست هي بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. داد زدم: «بچه ها! مثل اينكه كساني آنجا هستند و ميخواهند اسير شوند!» در يك لحظه يك نفر از آنجا بلند شد. بچه ها به طرف او تيراندازي كردند. او دوباره نشست. فرياد زدم: «بابا! شليك نكنيد. بگذاريد بلند شود!» با قطع تيراندازي، آن عراقي بلند شد و با ترس و هراس به سمت ما آمد. پس از او، نفر بعدي هم بلند شد. خلاصه چهار نفر از آن سنگر بيرون آمدند. آنها در آن همه انفجار و با آن همه سر و صداي تكبير ما در آن سنگر مخفي شده بودند. براي تصرف اين سنگر مهم و خطرناك كه در محور ما بودسه نفر را مأمور كرده بوديم كه بيايند و راهپلة ورودي آن را پيدا و منهدمش كنند. در آن لحظه كه آن چهار عراقي اسير شدند، نگاه ميكردم كه اينها ميخواهند چگونه و از كجا بيرون بيايند. چون چهار طرف آن بسته و صاف و يكدست بود و هيچ دري نداشت. در ناباوري ديدم كه يكي از آنها طنابي را كه آويزان شده بود، گرفت و پايين آمد. آن وقت چگونه ميتوانستيم بفهميم كه آنها با طناب به داخل اين سنگر ميروند و بيرون ميآيند؟ اين هم از لطف خدا بود كه آنها اسير شدند. چهار نفر از آن طناب به پايين آمدند و خود را تسليم كردند. حتم داشتيم كه آنها در شب گذشته با تيراندازي خود، چند نفر از نيروهاي ما را شهيد و يا مجروح كردهاند و حالا آمدهاند كه تسليم شوند. آنها را بالاي سر شهدا برديم و شهدا را نشانشان داديم و پرسيديم: «اينها را چه كسي زده است؟» مات و مبهوت مانده بودند و فقط نگاه ميكردند. ميخواستيم بچه هاي مجروح را به عقب بفرستيم، ولي نه قايقي بود و نه وسيلهاي. هر چه ميگفتيم: «قايق بياوريد!» ميگفتند: «قايق نيست. ديشب تير و تركش خورده و خراب شدهاند.» خودمان هم ميديديم كه بعضي از آنها واژگون و برخي هم در ساحل خراب بودند. كمي از سر خط پايينتر رفتم كه ديدم قايقي در موانع گير كرده است. شهيدي در آن بود. داشتم نفر بعدي را كه در قايق بود، نگاه ميكردم كه ديدم سرش تكان خورد. سرش را برگردانيد. جا خوردم. اول احساس كردم شهيد است، ولي بعداً دريافتم كه زخمي است و هفت–هشت ساعت است كه آنجا افتاده است. خيلي برايش ناراحت شدم. به طرفم رو كرد و گفت: «برادر، كمك نميكني؟» فارسي حرف ميزد. دلم برايش سوخت، اما هيچ چارهاي نداشتم. آنجا چه ميتوانستم بكنم؟ در آنجا تكان كه ميخوردي تا زانو در گل و لجن فرو ميرفتي. بهترين محل همان جايي بود كه او مانده بود. ساعت تقريباً 11 صبح بود. تماس ميگرفتيم، ولي قايق نبود. بچه هاي غواص را، كه سالم بودند، بسيج كرديم. آنها قدري از موانع را كنار زدند. معبري با زحمت فراوان باز شد. فكر اينكه داريم جان بچه ها را نجات ميدهيم به ما نيرو ميداد، چون مجروحين داشتند يكي يكي تمام ميكردند. خدا رحمت كند شهيد جليل شريفي را كه آنقدر از او خون رفت تا شهيد شد! حميد حويزي هم اگر در آنجا ميماند، تمام ميكرد. موانع را كنار زديم و یکیک مجروحان را با زحمت زياد به روي دوش گرفتيم و به طرف قايقها برديم. به لب اروندرود كه ميرسيدي، به علت جزر آب، تا كمر در يك گِل نرم فرو ميرفتي. حساب كنيد مجروحي را كه از ناحية پا زخمي شده بود، ميخواهيد حمل كنيد. يكي از آنها را روي دوشم گرفته بودم. تكان كه ميخوردم، فرياد آخ او به هوا ميرفت. فرياد او مثل يك چكش بر سر من فرود ميآمد. هم خسته بودم و هم درد او عذابم ميداد. تازه در گِل هم فرو ميرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 1️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و یکم با ديدن قايق، روحيه ميگرفتي و ميگفتي: «الحمد لله نزديك است. الآن مجروح را ميرسانم.» ولي از بس گِلها چسبناك بود و در آنها فرو ميرفتي، از آن قسمت كه حدود بيست متر بود، حدود ده دقيقه طول ميكشيد تا به سمت قايقي كه در گل و لاي ساحل گير افتاده بود، يك قدم برداري. براي حمل بهتر مجروح، روي گِلها دراز كشيدم و به او گفتم كه به پشت من بخوابد تا او را بكشم. او هم به پشتم خوابيد. او را حدود دو متر كشيدم كه چشمهايم رو به سياهي رفتند. جايي را نميديدم و بيحس شده بودم. به هر جان كندن و زحمتي كه بود، او را كشيدم تا قايق. دو-سه قايق ديگر هم آمدند. بچه هاي تخلية شهدا هم خود را رساندند. بنا را گذاشتيم كه نخست مجروحان و سپس شهدا را منتقل كنيم. مقداري حلبي آورديم و روي گل و لاي ساحل انداختيم تا يك سطح اتكا باشد براي انتقال آنها و الحمد لله مجروحان و شهدا را منتقل كرديم. آن روز، بعد از نماز و ناهار بود كه لباسهايمان را آوردند. حميد كياني، لباسهاي غواصي را كه درآورد، گفت: «اي غواصي! ديگر خداحافظ!» او كه در عمليات بدر هم غواص بود، وقتي لباسهاي غواصي را در كيسه ميگذاشت، رو به من كرد و گفت: «محمود! آنقدر اين لباسها را با فشار در كيسه ميگذارم كه هيچكس نتواند آنها را بيرون بياورد! از ته دل ميگذارم، چون اينها خيلي اذيتمان كردند و جانمان را گرفتند.» آنها را در كيسه گذاشت و در آن را محكم بست. لباسهاي تميز و نو را پوشيديم و برخلاف نيروها كه با لباسهاي گلآلود بودند، ما شيك شيك بوديم چون لباسهايمان را در كيسه آورده و خشك مانده بودند. آن شب، در خط ايستاديم. نيروهاي ديگر به جلوتر رفته بودند، ولي هنوز خط حفاظت ميخواست، چون عراقيها بهطور پراكنده در نخلها و آن اطراف بودند و ما ميبايستي آنجا ميمانديم و مانديم. فردا صبح، نيروهاي پدافند هوايي هواپيمايي از دشمن را زدند كه براي روحية بچه ها خيلي خوب بود. شب دوم هم همانجا بوديم. روز سوم، گفتند كه به عقب برويم. تقريباً عصر بود كه به مقر خودمان در قبل از عمليات، يعني روستاي اروندكنار، رسيديم. پس از آن به بهمنشير و روستاي خضر رفتيم. در فراق ياران آن شب در روستاي خضر، شب دردناكي بود. وقتي دوباره وارد اتاقها شديم، ديدن جاي خالي شهدا برايمان بسيار دردناك بود. جمال قانع، كه هميشه با ما بود، ديگر نبود و مؤذني نداشتيم تا اذان بگويد. عبدالنبي پورهدايت و محمدرضا شيخي را نداشتيم. فرجا... پيكرستان و عبدالمحمد مشاك و جليل شريفي هم نبودند. بچه هاي بسيجي و كمسنوسال دسته فرجا...، وقتي به خانهاي رسيدند كه چند روز پيش شهدا در آن بودند، در حياط نشستند و وارد اتاقها نميشدند. همه با هم گريه ميكردند. صحنة دردناكي بود كه دل سنگ را آب ميكرد. با ديدن اتاقها روحيه ها ضعيف ميشد، چون واقعاً طاقت داغ شهدا و خصوصاً فرجا... را نداشتند. مسئولان به ما گفتند كه آن بچه ها و باقيمانده گروهان قائم را نزد خودمان ببريم. براي آنها جايي پيدا كرديم و در آن جا داديم. البته ناگفته نماند، زماني كه ميخواستند ما را به عقب بياورند، ميگفتيم: «اگر ميخواهيد به خط جلو ميرويم، اما به عقب نميرويم! اگر هيچكدام نميشود، حداقل ما را در همين خط نگه داريد!» حاج آقا عابدي و آقاي بادروج آمدند و قسم خوردند كه در آينده مأموريت داريد. برويد مقداري گردان را بازسازي كنيد و برگرديد. الحمد لله گروهانهاي ديگر يكي– دو نفر بيشتر شهيد نداده بودند! ما بيشتر از آنها شهيد و زخمي داده بوديم. گروهان مالك را به يك دسته تبديل كرديم؛ دسته ويژهاي با شش آر.پي.جي هفت و دو يا سه تيربار و چند نارنجك تخممرغي. البته آنها بچه هاي زبدهاي بودند. ما هم به دستهاي ويژه تبديل شديم. من فرمانده بودم و يكي ديگر از بچه ها معاونم و شهيد حميد كياني هم معاون دوم. بدين ترتيب گردان بازسازي شد. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4305 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 2️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و دوم شب بود كه رسيديم و خوابيديم. چون خيلي خسته بوديم، پس از نماز صبح هم خوابيديم. همان صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و منزل بغلي ما را بمباران كردند و مقر واحد پرسنلي لشكر را زدند. چهار يا پنج نفر شهيد شدند و چندين نفر هم زخمي و مجروح. در آنجا دوباره مرگ را به چشم خود ميديديم، چون در و پنجره ها و قسمتي از ديوار به سر ما فروريخت. ما زير پتو خواب بوديم و با الله اكبر به بيرون فرار كرديم. الحمد لله تقدير خدا آن بود كه اين منزل بر سر ما خراب نشود! براي كمك به بچه ها به بيرون آمديم. بعضي از آنها به طرز فجيعي مجروح شده بودند. چند نفر از آنها در زير آوار مانده بودند و فقط سرهايشان از خاك بيرون بود. بچه ها با دست و با زحمت فراوان آنها را بيرون كشيدند و آنها را نجات داديم. آن روز گذشت و بعد از بازسازي گردان، مأموريتها را مشخص كرديم. ظهر پنجشنبه بود كه يكي از گروهانها را به سرعت آماده كردند و گفتند كه بايد به خط برويد. بچه ها مرا دستپاچه كرده بودند و ميپرسيدند: «تكليف ما چيست؟» جواب دادم: «طاقت بياوريد! نوبت ما هم ميرسد.» ولي آنها گلايه ميكردند و ميگفتند: ما را بيكار گذاشتند؛ ما را مأموريت ندادند؛ سر ما بيكلاه ماند؛ آن گروهان را بردند و ما مانديم. نماز مغرب و عشا برپا شد. بينالصلاتين بود كه شنيديم شهدا، از جمله جمال قانع و محمدرضا شيخي، را به خاك سپردهاند. باز هم حميد كياني بلند شد و تقسيم شديم به چند گروه سه- چهار نفره و نماز ليلةالدفن را خوانديم. شهيد بهروز مقدسيان هنوز با ما بود و براي آن شهدا نماز خواند و پس از چند روز، ما براي مقدسيان خوانديم. نميدانيم دنيا چگونه است؟ خلاصه آن نماز را خوانديم و بعد از نماز عشاء مراسم دعاي كميل را برگزار كرديم. نميدانم شام خورديم يا نه كه پيك گردان آمد و گفت: «آماده باشيد كه بايد حركت كنيم.» فكر نميكردم به اين سرعت ما را ببرند. موضوع را به حميد گفتم. بچه ها پس از حدود يك ساعت آماده شدند. سوار شديم و حركت كرديم. به اروندكنار كه رسيديم، شب بود. حميد ذوقزده بود و البته همه بچه ها. سوار قايق شديم و از اروندرود گذشتيم. از آنجا هم تا ستاد لشكر ولي عصر(عج) رفتيم. تماس گرفتند كه دسته مالك (يعني دسته ما) آمده است ولي از خط خبر دادند كه نيازي نيست همة شما بياييد. من بيسيم را گرفتم و با سيد جمشيد صفويان صحبت كردم. سيد گفت: «فقط خودت با سه- چهار نفر آر.پي.جيزن و با كمكهايشان بلند شويد و بياييد!» حتم داشتم كه اين حرف براي حميد خيلي سنگين است كه بايستي به او ميگفتم: «تو بايست!» اما چه ميتوانستم بكنم؟ چون دستور فرماندهي بود. كنار بچه ها آمدم و وقتي آنها را جدا ميكردم، به وضوح ميديدم كه حميد چگونه به من نگاه ميكند. خودش هم احساس ميكرد كه بايد يك گروه بماند. او آمد و به من گفت: «محمود! چهكار ميكني؟ من كه ميآيم.» او حرف خودش را زد. گفتم: «صبر كن.» بچه ها را كه جدا كردم، به او گفتم: «حميد، بچه ها را ببر آن طر ف و بايستيد تا من بيايم.» ناگهان با عصبانيت گفت: «ميدانستم هميشه به فكر خودت هستي. اما شرط ما اين نبود!» خيلي ناراحت شده بود. به او گفتم: «حالا موقع بحث كردن نيست، برو!» طبق عادتي كه داشت در آخرين لحظه برگشت و گفت: «اميدوارم كه نه عراق پاتك كند و نه تو تيراندازي كني.» او رفت و چون چند گلوله كلت منور از من پيش او بود، برگشت و گفت: «اين گلوله هاي كلت منور را ببر با خودت!» ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 3️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و سوم قدري از آنها را گرفتم. نه نفرمان سوار آمبولانس شديم و حركت كرديم. آنها هم -كه 23 نفر ميشدند- با حميد رفتند. حدود دو كيلومتر به محور گردان فاصله داشتيم كه پياده شديم و با پاي پياده حركت كرديم. چند شب بود كه با بيخوابي ميگذشت و آن شب هم حدود ساعت 3 نيمه شب بود كه به محور گردان رسيديم و تا در سنگرها مستقر شديم، اذان صبح بود. نماز خوانديم و پس از آن بچه ها را در سنگرها تقسيم كرديم. گروهان قائم از گردان بلال در خط بود. سيد جمشيد آنجا بود. تا ظهر درگيري نشد و فقط چند گلوله از سوي دشمن شليك شد. شب در سنگر خوابيديم كه جايمان بسيار تنگ بود و يك پتو داشتيم كه به روي خود كشيديم. جبه ه اين چيزش خوب است كه همه چيزش گل است؛ در فكر اين نيستي كه خاكي بشوي يا گلي. يك پتو رويت مياندازي و زير پايت گل. بالش تو هم گل است. آن شب گذشت و صبح شد. نماز صبح را با تيمم، در حاليكه پوتين به پا داشتيم، خوانديم. احساس ميكردم بچه ها در فشارند، چون دستشويي وجود نداشت. تصميم گرفتم هر طوري كه شده، تا آتش دشمن سبك است، يك دستشويي بزنيم. بعضيها فکر میکردند نميشود. ولي من قبول نميكردم. سه نفر به كمك خود بردم با چند گوني. ديدم كه توپ دشمن در نقطهاي به زمين اصابت كرده و چاله بزرگي ايجاد كرده است. آن را به چاه دستشويي تبديل كرديم. گونيها را پر از خاك كرديم و دور گودال چيديم و با دو صندوق، جاي تير كلاش، يك توالت شاهنشاهي درست كرديم! صبح همان روز، حسين انجيري، در حالي كه بالاي خاكريز بود، بر اثر اصابت گلوله، به سرش افتاد و شهيد شد. او يكي از فرماندهان دسته بود. دشمن شروع به آتش كرد. بچه ها را سازماندهي كرديم. معاونت فرماندهي گردان، برادر سيد جمشيد صفويان، مقداري كسالت داشت. قرار شد كه او را به علت كسالت عقب بفرستند. فرماندهي، برادر خضريان، هم كه مجروح بود. بنا شد آقاي عليرضا زماني، فرماندهي گروهان قائم، به كمك عبدالكريم شعبانپور، معاون دوم گردان، برود. من هم مسئوليت گروهان قائم و بچه هاي (نه نفر) خودم را به عهده بگيرم. سيد جمشيد رفت و در حال بررسي كارها بوديم و تازه داشتيم خط را مرتب ميكرديم كه عراق پاتك كرد. پاتك دشمن شروع شد. فاصله كم بود؛ شايد چهارصد متر. تانكها مانور ميدادند، حتي برخي از آنها تا يكصدوپنجاه متري نزديك شده بودند. در آنجا تعدادي نخل قطع شده بود كه نفرات عراقي تا پشت آنها آمده بودند. يك لحظه آمدم اين طرف كه يكي ديگر از فرماندهان مجروح شد. بعد از او معاون دستة ديگر هم زخمي شد، همچنين چند نفر ديگر. همينطور داشتم با برادر عليرضا زماني ميرفتم كه يك لحظه گفت: «صبر كن.» ديدم گلوله به دو پايش خورد و بر زمين افتاد. حالا خودم به تنهايي مانده بودم. نه فرمانده دستهاي بود و نه كسي كمك من. گفتم بروم به برادر شعبانپور بگويم كه وضعيت چطور است. وقتي عقب آمدم، بچه ها گفتند كه برادر شعبانپور هم مجروح شده است. خودم تنها مانده بودم. نه در فرماندهي كسي مانده بود و نه در خط. پاتك عراق هم شروع شده بود. بچه ها تكبير ميگفتند. يكي دو تا از تانكها را زده بودند و نفراتشان در نخلها تا حدود شصت متري پيش آمده بودند. درگيري داشت شدت ميگرفت. اين لحظات لحظات خوبي است كه انسان ميتواند خود را محك بزند و بفهمد چقدر است. حقيقتاً يكي از تجربيات خوبم در اين چهار سال در آن ميدانهاست كه مرد ميتواند خود را بسنجد. خيليها هستند كه خوب قرآن ميخوانند، ولي آنجا در جا ميزنند و خود را ميبازند. ولي من بچه هايي را ديدم مخلص و پاك و چون شير جنگنده، مانند اينكه ملائكه از آسمان آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول لینک عضویت ایتا
🌴 4️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و چهارم عراقيها تا حدود سي- چهل متري پيش آمده و بچه ها خيلي آرام نشسته بودند. شايد هر كس ديگر كه بود از آنجا فرار ميكرد. وقتي از بچه ها ميپرسيدم: «چطوريد؟» ميگفتند: «مگر عراقيها پا روي جنازة ما بگذارند تا رد شوند. ما را گذاشتهاند اينجا تا بجنگيم.» حدود بيست دقيقه گذشت و عراقيها جرئت نكردند كه جلوتر بيايند. تعدادي تلفات دادند و قدري به عقب كشيدند. الحمد لله حاج عظيم محمدي، مسئول محور و از فرماندهي لشكر كه مسئوليت خط با ايشان بود، آمد و بعد از ايشان هم سيد جمشيد صفويان خودش را به ما رسانيد. شب شد. نيروها را مرتب كردم و دراز كشيدم. بعد از نماز صبح، بنا شده بود كه گروهان قائم تعويض شود. به دليل اينكه تعدادي از فرماندهانش مجروح شده بودند و روحية نيروها ضعيف شده بود. خلاصه گروهان قائم را عقب فرستاديم و من و آن نه نفر مانديم. بچه ها كه رفتند، بقية نيروهاي دسته خودمان آمدند. دومين نفرشان حميد بود. از دور، دستش را بلند كرد و گفت: «محمود، آمدم.» خدا شاهد است وقتي او را ديدم، دوباره تازه شدم، مثل اينكه اول عمليات بود. بچه ها را همانجا چيدم. دو دسته ديگر هم از گروهان فتح آمده بودند. خود فرماندهي گروهان هم آمده بود. در آنجا زاويهاي بود كه خيلي حساس بود. بچه هاي خودمان را آنجا گذاشتيم و روي منطقه توجيه كرديم. يادم است ماشين مهمات آمده بود. حميد مقداري برزنت داخل گاري گذاشت و بنا شد هر كدام روي دوشمان يك صندوق مهمات خمپاره ببريم. يك صندوق هم روي گاري حميد گذاشتيم. او گفت: «يكي ديگر!» گفتم: «خسته ميشوي.» گفت: «بگذار! من يك شيرم!» منطق او اين بود كه باید كار بكند. نه تنها از كار كردن شانه خالي نميكرد، بلكه بيشتر هم كار ميكرد. خلاصه شب سوم هم گذشت. صبح با بچه ها بوديم. تعدادي از بچه ها خودشان را مرتب كردند. خودم آمده بودم به سنگر فرماندهي گردان. مقداري دراز كشيدم و بعد رفتم پيش بچه ها. حميد و عظيم مسعودي آنجا بودند. نشستم. حدود ساعت دوازده ظهر بود كه يك تانك شليك كرد. احساس كردم اين تانك حامل پيامي است. چند لحظه گذشت. ناگهان صدايم كردند. رفتم. ديدم چيزي كه نبايد ميشد شده است. از حميد فقط دو پا مانده بود و از سينه به بالا چيزي نداشت. نميدانم آن لحظات چگونه گذشتند. بچه ها را صدا كردم. كسي جرئت نميكرد جلو برود. تانك بين دو تا سنگر را زده بود. عبدالصمد بلبلي جولا -كه دانشجوي متعهدي بود و اگر ميماند آيندة خوبي داشت- سري در بدن نداشت. عظيم هم بدجوري تركش خورده و شهيد شده بود. يكي از بچه ها هم زخمي شده بود. آن روز عراق پاتك خود را انجام داد. يك تأسف كه ميخوردم اين بود كه حميد نماند تا از بالاي خاكريز جواب آنها را بدهد و آتش دلش را فرو نشاند. در آن لحظات پاتك، ديگر حميد و بچه ها از يادم رفته بودند. به سنگر فرماندهي، كه تقريباً چهل- پنجاه متر با خط فاصله داشت، آمدم و اطلاع دادم كه عراق دارد ميآيد. چون عادت نداشتم در بيسيم درست صحبت كنم، خودم ميرفتم و پيام را ميدادم. تانكها داشتند ميآمدند. دويست متر، يكصدو پنجاه متر و بالاخره يكصد متر فاصله ما با تانكها شد و اولين گلوله هاي آر.پي.جي شليك شد. شهادت حميد و بچه ها مقداري در روحية بچه ها تأثير گذاشته بود. عراق نفرات خود را تقريباً در هفتاد- هشتاد متري پياده كرده بود. ما مقداري مين ريخته بوديم آن جلو. عراق مقداري سمت چپ ميكشيد كه از آنجا وارد شود. اولين تانكها تا حدود بيست متري خاكريز آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا
🌴 5️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و پنجم(قسمت آخر) دو تانك پشت سر آن تانك زديم، ولي نميدانم تقدير خدا چه بود كه به آن نميخورد. خودم هم احساس خطر ميكردم. دو نارنجك به دست گرفتم و احساس كردم كه جنگ تن به تن است. نفرات داخل تانك كه احساس ميكردند فاتح خط هستند از خاكريز بالا آمدند، ولي وقتي به بالاي خاكريز رسيدند، با اولين رگبار به هلاكت رسيدند. هفت يا هشت نفر بودند. بچه ها همان تانك را زدند. تانك بعدي همينطور و بعد از آن دو تانك ديگر را هم زدند. عراقيها در فاصلة چهل- پنجاه متري آمده بودند. درگيري عجيبي بود. تعدادي از بچه ها جا خورده بودند. چون آدم وقتي نيروي دشمن را در چهل- پنجاه متري خود ببيند، اين حالت را دارد. ديدم تنها حربهاي كه ميتوانيم بهكار ببريم، با صداي بلند تكبير گفتن است. خدا شاهد است در آنجا كمك تكبير را آشکارا ديديم. وقتي تكبير بلندي گفتم، گفتند: «چه خبر است؟» گفتم: «فرار كردند.» جداً هم آنها با تكبير ما فرار ميكردند. يكدفعه همة نيروهاي خط تكبير ميگفتند. شانزده تا هجده تانك را زديم. عراقيها برخي از تانكها را گذاشتند و فرار كردند و حدود ده تانك سالم ماند. آنجا بچه ها همينطور تيراندازي ميكردند.كمتر نفراتي توانستند فرار كنند. چند دقيقه گذشت. دوباره تانكهايشان آمدند، ولي بچه ها نگذاشتند از دويست متري اين طرفتر بيايند. حدود شانزده گردان توپخانه روي منطقه آتش ميكردند. با آتش توپخانه چند تانك زده شد و ما با آر.پي.جي هفت راهشان را سد كرديم و آنها مقداري عقب كشيدند. نزديك غروب روحية بچه ها عالي بود. در آنجا بسيجي مسنی بود كه پسر بزرگش همسن من بود و وقتي تيراندازي ميكردم، برايم خشاب پر ميكرد و از اين رو من خجالت ميكشيدم، رو به من كرد و گفت: تا من و شما هستيم، گذشتن اينها محال است. روحية او را كه ديدم، اميدوار شدم. خلاصه آن پاتك نيز سركوب شد. چون ميدانستيم كه عراق در شب ميترسد و حمله نميكند، بچه ها را مرتب كرديم و آن دسته سومي كه از گروهان فتح مانده بود را آورديم. بقية بچه هاي خودمان را، كه حدود 16 نفر بيشتر از آنها نمانده بود، جمع كردم و براي آنها حرف زدم. خيلي ناراحت بودند. گريه ميكردند. در آنجا بچه هاي رشيدي بودند كه جنگیدند. ما مديون اينها هستيم. يكي از بچه ها آنقدر آر.پي.جي هفت شليك كرده بود كه دستهي آر.پي.جي او آب شده بود. آنها به اين شكل میجنگیدند. اصلاً صداي يكديگر را نميشنيديم. من كه حدود شانزده موشك آر.پي.جي هفت شليك كرده بودم، ديگر گوشهايم چيزي نميشنيد. قرار شد صبح كه شد گردان ما خط را تحويل گردان كربلا از لشكر 7 ولي عصر(عج) بدهد و من بمانم تا بچه هاي گردان كربلا را بر روي منطقه توجيه كنم. تا حدود ساعت يازده صبح در آنجا بودم. خدا شاهد است آن نصف روز را كه آنجا ماندم به خاطر اين بود كه شايد ديگر برنگردم، چون نميتوانستم برگردم، در حالي كه ديگر حميد و حسين نباشند. اما آقاي رئوفي، فرمانده لشكر، به آنجا آمدند و از شانس بد، مرا ديدند و دستور دادند كه به عقب بروم. تقدير بر اين بود كه برگردم. به عقب آمدم. سر تا پا خاكي شده بودم. عقب آمدن اين دفعه خيلي دردناكتر از دفعة اول بود. جريان بچه هاي دسته شهيد فرجا... پيكرستان را گفتم. اين دفعه، آن حالت براي خودم پيش آمده بود. اتاق حميد را كه ميديدم، به شدت متأثر ميشدم و جاي حسين را كه ميديدم، همينطور... ⭕️⭕️ پایان ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول سایت الف دزفول | لینک عضویت ایتا