❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
4️⃣2️⃣ قسمت بیست و چهارم
✳️ قسمت ۲۴
دعا که تمام شد و از آنجایی که عراقیها بدقت ما را زیر نظر داشتند بجز دو سه نفر بقیه درون سنگرها رفتیم. گرمای سنگرها غیر قابل تحمل بود. عراقیها هم بالای سنگرهایمان بطور مرتب با کلت، منور می زدند و تا چند متری ما می آمدند و برمی گشتند. آنهایی که در سنگرها بودند تسلیم خستگی شدند و تن به خواب سپردند. نیمه های شب من از تشنگی بیدار شدم. علیرضا باباخان زاده کنارم خوابیده بود. دستی به شانه اش زدم و بیدار شد. گفتم علی تشنه ام. گفت من هم تشنه ام . گفتم ولی تو آب داری. گفت دارم اما مال من نیست. مال محمد است. خواهش و تمنا کردم که جرعه ای بدهد. گفت فلانی اصرار نکن. آب نمی دهم خودم هم نمی خورم. دیگر اصرار نکردم. دقایقی از سنگر بیرون آمدم. نسیم خنکی می وزید. وقتی بیرون آمدم یکی از بچه هایی که بیرون مانده بود با صدای آرام گفت بنشین. گفتم چه خبر است؟ گفت حرف نزن و آرام به سمت ما بیا. پیش آنها رفتم. گفت عراقیها چند قدمی ما نشسته اند. ناگهان یکی ازعراقیها با کلت، گلوله منور بالای سرمان شلیک کرد. نماز صبح را خواندیم و بعد بچه ها رفتند و از تانک و آیفای نزدیک نفربر عراقی آب آوردند. مقدار آب به حدی بود که تا حدودی سیرابمان کرد. این آب دیگر به گرمی آب دیروز نبود. حتی یک بشکه بیست لیتری هم ذخیره کردیم و در یک صف قرار گرفتیم. محمد زارع بر اساس نشانه هایی همچون محل طلوع خورشید که از نظر جغرافیایی از سمت خاکریز نیروهای خودی انجام می شود مسیر را مشخص کرد و براه افتادیم. زمان حرکت،عراقیها کنار نفربرشان ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 و وقتی می گویم مسعود شاه حیدر خود به روایتگری آمده است، از روی همین شواهد و نشانه ها می گویم . . .
❓ کدام شواهد ؟
✍🏻همین که رفقای مسعود یکی یکی دارند تماس می گیرند و روایت هایی برایم نقل می کنند که حیران و شگفت زده ام می کند. .
📚 روایت هایی که طی این سال ها نمونه اش را نشنیده ام و هنوز از شوک شنیدن یک روایت بیرون نیامده ام که روایت بعدی مرا در حیرت فرو می برد . . .
⭕️❤️ یقین دارم مسعود، خودش به روایتگری آمده ، تا تشنگان وصل را سیراب کند و با انگشت اشاره اش راه را نشان دهد
⏳منتظر باشید . . . به زودی در الف دزفول برایتان این شگفتانه ها را روایت خواهم کرد . . .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
به نام خدا
☀️با توجه به نزدیک شدن به ایام سالروز بازگشت آزادگان ، روایتگونه ی زمانه و زندگی آزاده ی سرافراز ، شهید غلامحسین خورشید در ۱۴ قسمت تقدیم می شود.
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با ۱۱۹ ماه اسارت و ۵۰ درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
😭 البته حاج غلامحسین در قوانین زمینی «احراز شهادت» نشد و ما به حرمت مقام آسمانی اش با پیشوند شهید صدایش می کنیم.
🌅خورشید این قصه ، ۱۳ تیر ماه ۱۳۹۷ در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
🌷 شاید این قصه برای خیلی ها تکراری باشد؛ اما من هر گاه در زندگی کم می آورم ، یک دور این ۱۴ قسمت را مرور می کنم و خدا را بیشتر و بیشتر احساس می کنم.
⏰ ان شاالله هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر تقدیم خواهد شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷1️⃣قسمت اول
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
غرق در سادگی و طراوت روزهای نوجوانی ام بودم که به رسم و رسوم آن روزها، بزرگ تر ها نشستند دور هم و بُریدند و دوختند و در این بریدن ها و دوختن های آدم هایی که دل هایشان پاک و نگاه و توکلشان به دستان با کرامت خداوند است، چه زیبا پیراهنی برای آدم دوخته می شود و مگر خداوند نفرمود که «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ»
آنقدر آن روزها «حیا» قیمت داشت که حتی نامش را نپرسیده بودم و بعد از اینکه لبخند کوچک گوشه ی لبم که زاییده ی همان «حیا»ی دخترانه ی روزگار ما بود، جای «بله» گفتن را گرفت و حلقه ی دلدادگی اش را نه در انگشت، که بر حصار دلم پیچیدم، فهمیدم نامش «غلامحسین» است. «غلامحسین خورشید»
سرش را انداخته بود پایین و آرام زیر لب گفت: «از دار دنیا فقط ده تومن پول دارم و همین کت و شلوار تنم رو که اونم داداشم برام خریده! »
حرف زدن سخت بود؛ آن هم برای یک دختر 17 ـ16 ساله، با مردی که یازده سال از من بزرگ تر بود و تازه از دروازه ی شهر زندگی ام داخل شده بود. اما به برکت مهری که خداوند در دل آدم ها می اندازد، حس می کردم که این غریبه از هر آشنایی، آشناتر است. من هم با صدای لرزانی گفتم:« من ازت هیچ نمی خوام. هیچ! روزی از زبون من نمیشنوی که این یا اون رو واسَم بخر! من از تو فقط یه «ایمان» می خواهم. یک ایمان قوی! ایمانی که زیر هیچ باری نَشکنه! همین! »
و همین چند جمله، به همین سادگی، شد شروع زندگی ساده ی من و غلامحسین و قصه ی خورشید زندگی ام از همین جا و با طلوع این «خورشید»، آغاز شد. در روزهایی که در تقویم روی دیوار نوشته شده بود: «سال 1354 خورشیدی»
وقتی به سفره ی ساده ی زندگی، خدا نظر داشته باشد، برکت می بارد. زندگی مان به لطف همان برکات روز به روز بیشتر رونق می گرفت و «رضا» اولین هدیه ی زیبای خداوند به من و غلامحسین در سال 1357 بود.
گرمای زندگی مان در تلفیق شعله های انقلاب پر شده بود از شور و شوق و هیجان. غلامحسین مشغول مبارزات انقلابی بود و هر روز بدون اینکه من بدانم سر از یک شهر در می آورد. از مشهد و قم بگیر تا اهواز و مسجد سلیمان. سر از کارش در نمی آوردم! گاهی در راهپیمایی ها با هم می رفتیم. رضا را خودش می گرفت توی بغلش و می گفت:«اگر قرار به فرار کردن بود، رضا دست و بالت رو می بنده و نمی تونی خوب بدَوی که گیر نیفتی!»
سر از پا نمی شناخت برای انقلاب و گوش به فرمان امام در حرکت بود و تکاپو. در اداره ی کار اهواز مشغول شده بود و آنجا شده بود سخنران و مبارزی که کارگران را آگاه می کرد علیه ظلم شاه و چونان یک منبری آتشین کلام بیدارشان می کرد تا در خواب غفلت، هست و نیستشان به تاراج نرود.
رئیس اداره که طعم ساواک را چشیده بود و پسرش اسیر چنگ آن درندگان، مدام به غلامحسین می گفت که :«دست بردار! جان عزیزت بس کن دیگه! اگر می خوای مبارزه کنی برو! اینجا نمون که شَرِش دامن منو می گیره! من باید برای کارای تو جواب پس بِدَم و مسئولیتش با منه!»
و غلامحسین هم اداره را ول کرد و چسبید به مبارزه و فعالیت هایی که شیرینی اش را بهمن ماه 57 همه با هم چشیدیم.
هنوز هوا عطر بهار 58 را داشت که دوباره فرستاند دنبالش که برگرد اداره سر کار. گمانم این بود که دیگر آن روزهای التهاب و نگرانی و بگیر و ببند تمام شده است و زندگی ما هم آرامش مضاعفی را تجربه خواهد کرد، اما آخرین روز شهریور 59 بود که دوباره همه چیز به هم ریخت و فهمیدیم که عراق پایش را از گلیمش درازتر کرده است.
بار و بندیلمان را بستیم و از اهواز آمدیم دزفول. «علی» پسر دومم چهل روزه بود. ما را سر و سامانی داد و گفت: «ساکم رو ببند! می خوام برم اهواز و از اونجام برم کمک بچه ها! » گفتم:«ما هم باهات میایم اهواز!» گفت:«اونجا بمبارونه! خیالم راحت نیست! همینجا بمونین!» گفتم:«اولاً دزفول که وضعش بدتره! دوماً اگه قراره بمیریم با هم می میریم و اگه قراره زنده بمونیم، بازم با هم! »
حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز.
⚠️ ادامه دارد .....
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐 http://alefdezful.com/5251
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷🌷🌷آن سه مسافر گمشده
✍🏻 روایت سه پاسدار سپاه دزفول که در روزهای اول جنگ به اسارت درآمدند و هیچ گاه برنگشتند
🎁 یک روایت کمتر شنیده شده از سه پاسدار آزاده که هیچ گاه آزاد نشدند.
☀️همیشه گمانم این بود که اسرای شهید دزفول فقط «شهید محمد فرخی راد» و «شهید منصور رهیده» هستند. لابد گمان شما هم همین بوده است. اما این روایت معادله را تغییر داد.
🌹❓آیا این شهدای عزیز را می شناسید و از روایتشان باخبر هستید؟
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0530
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴🌴 به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن
🌷و ما دیگر مصطفی را ندیدیم
1️⃣⭕️ این روایت برای اولین بار منتشر می شود.
✍🏻ناگفته هایی در خصوص سرنوشت جاویدالاثر شهید مصطفی زارع سنجری
1️⃣🔅 انتشار تصاویری از شهید زارع سنجری برای اولین بار
🌹🌹🌹 قبلا برایتان از سه پاسدار سپاه دزفول روایت کرده بودم که در روزهای اول جنگ برای ضربه زدن به مواضع دشمن وارد خاک عراق می شوند، اما دیگر هیچ وقت بر نمی گردند. شواهد نشان می دهد که این سه پاسدار به اسارت نیروهای عراقی درآمده اند، اما هیچگاه خبری از آنان نمی شود.
🌴 و حالا از زبان یکی از آزادگان سرافراز ، روایت آخرین دیدار شهید مصطفی زارع سنجری را در رزندان های استخبارات عراق مرور کنید
🎁این روایت را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/gdz6
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام
🏴⭕️ هم به مناسبت ایام اربعین حسینی و هم به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز
✍🏻 این روایت در تلفیق دو مناسبت ، به دل خواهد نشست. ان شالله
🌷 امام حسین (ع) شخصاً حرم را برای میزبانی شان جارو کرد🌷
✍🏻 روایتی شنیده نشده از زائرینی خاص .
✅ این روایت را در خلوتی آرام مرور کنید
☀️وقتی وارد حرم مطهر اباعبدالله الحسین علیه السلام شدم دیدم خود حضرت جارو به دست گرفته و حرم را جارو میکند ،جلو رفتم و عرض کردم ؛فدایت شوم چرا شما جارو میکنید و ایشان فرمودند ؛« قرار است زائرین واقعی ام به زیارتم بیایند ،لذا خودم میخواهم حرم را جارو کنم»
🌹در بین جمعیت مردم نظاره گر ،زنی محجّبه را با دو فرزندش که یکی در آغوش و دیگری که دستش در دست او بود ، دیدم ،مادر مَغنای(روسری)عربی خود را از سر در آورد و در حالی که چشمانش اشک آلود بود ،آن را به پسر کوچک خود داد تا . . .
❇️ این روایت خاص را در الف دزفول ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/12051
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷دستنوشته ای زیبا و سراسر معرفت و عرفان از شهید مسعود شاه حیدر
1️⃣⭕️ انتشار برای اولین بار در الف دزفول
✍🏻حالا که قرار است شگفتانه هایی از مسعود شاه حیدر رو کنم ، پس اول قدری با دلنوشته هایش آشنا شوید
🎁 دستنوشته ای که مسعود نامش را گذاشته است : «فرار»
☀️ففِرُّوا إِلَى اللَّهِ . . . ☀️
✍🏻❤️ دشمن او در این راه نفس اماره است، اگر متابعتش کند، از فرار بسوی خدا باز می ماند و هر چه بیشتر با او در افتد در گریز و فرار موفق تر است، او آنقدر باید بسوی معبودش بگریزد تا مقام پرستی ها، خود پرستی ها، خود برتر بینی ها، فخر ها، رشک ها و هوس ها را از خویش طرد نموده از خود پرستی برهد و به خدا پرستی واقعی دست یابد.
🎁متن کامل این شهیدنوشته ی زیبا و بی نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/5172
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌷روایت های موصل
✍🏻 خاطراتی از زبان آزاده سرافراز پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان ، *حاج حمید اکبرنیا*
☀️حاج حمید ۱۵ سال بیشتر ندارد که در بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در می آید در حالی که یک برادرش قبلا شهید شده است و برادر دیگر و پدرش همزمان در جبهه می جنگند.
📚معرفی کتاب تبسم اشک ها ، خاطرات خودنوشت حاج حمید اکبرنیا از دوران اسارت
⭕️پاهایم را بستند به چوب فلک و پنج سرباز شروع کردند به زدن. این وسط «خلیل » با کابل می زد پشت ران هایم که از دردش نزدیک بود بیهوش شوم. نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند
❇️ضابطی داشتیم معروف به «ضابط برقی».کارش دادن شوک الکتریکی بود. دو سر یک سیم لخت را به لاله های گوشهایم وصل کرد و تهدید کرد برق را وصل می کند. ..
🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻
🌐https://alefdezful.com/5274
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc