eitaa logo
الف دزفول
3.5هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
300 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🏻باسلام 🏴⭕️ هم به مناسبت ایام اربعین حسینی و هم به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز ✍🏻 این روایت در تلفیق دو مناسبت ، به دل خواهد نشست. ان شالله 🌷 امام حسین (ع) شخصاً حرم را برای میزبانی شان جارو کرد🌷 ✍🏻 روایتی شنیده نشده از زائرینی خاص . ✅ این روایت را در خلوتی آرام مرور کنید ☀️وقتی وارد حرم مطهر اباعبدالله الحسین علیه السلام شدم دیدم خود حضرت جارو به دست گرفته و حرم را جارو میکند ،جلو رفتم و عرض کردم ؛فدایت شوم چرا شما جارو میکنید و ایشان فرمودند ؛« قرار است زائرین واقعی ام به زیارتم بیایند ،لذا خودم میخواهم حرم را جارو کنم» 🌹در بین جمعیت مردم نظاره گر ،زنی محجّبه را با دو فرزندش که یکی در آغوش و دیگری که دستش در دست او بود ، دیدم ،مادر مَغنای(روسری)عربی خود را از سر در آورد و در حالی که چشمانش اشک آلود بود ،آن را به پسر کوچک خود داد تا . . . ❇️ این روایت خاص را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/12051 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷دستنوشته ای زیبا و سراسر معرفت و عرفان از شهید مسعود شاه حیدر 1️⃣⭕️ انتشار برای اولین بار در الف دزفول ✍🏻حالا که قرار است شگفتانه هایی از مسعود شاه حیدر رو کنم ، پس اول قدری با دلنوشته هایش آشنا شوید 🎁 دستنوشته ای که مسعود نامش را گذاشته است : «فرار» ☀️ففِرُّوا إِلَى اللَّهِ . . . ☀️ ✍🏻❤️ دشمن او در این راه نفس اماره است، اگر متابعتش کند، از فرار بسوی خدا باز می ماند و هر چه بیشتر با او در افتد در گریز و فرار موفق تر است، او آنقدر باید بسوی معبودش بگریزد تا مقام پرستی ها، خود پرستی ها، خود برتر بینی ها، فخر ها، رشک ها و هوس ها را از خویش طرد نموده از خود پرستی برهد و به خدا پرستی واقعی دست یابد. 🎁متن کامل این شهیدنوشته ی زیبا و بی نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/5172 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌷روایت های موصل ✍🏻 خاطراتی از زبان آزاده سرافراز پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان ، *حاج حمید اکبرنیا* ☀️حاج حمید ۱۵ سال بیشتر ندارد که در بهمن ماه ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در می آید در حالی که یک برادرش قبلا شهید شده است و برادر دیگر و پدرش همزمان در جبهه می جنگند. 📚معرفی کتاب تبسم اشک ها ، خاطرات خودنوشت حاج حمید اکبرنیا از دوران اسارت ⭕️پاهایم را بستند به چوب فلک و پنج سرباز شروع کردند به زدن. این وسط «خلیل » با کابل می زد پشت ران هایم که از دردش نزدیک بود بیهوش شوم. نقیب دستور داد با دستبند دست چپم را از بالای گردن و دست راستم را از پشت کمر به هم ببندند. درد شدیدی در دست ها و کل وجودم پیچید. مرا انداختند توی سلول و نقیب دستور داد که تا صبح همینطور نگه ام دارند ❇️ضابطی داشتیم معروف به «ضابط برقی».کارش دادن شوک الکتریکی بود. دو سر یک سیم لخت را به لاله های گوشهایم وصل کرد و تهدید کرد برق را وصل می کند. .. 🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/5274 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 این پست ویژه را حتما بخوانید👇🏼 🌷آزاده ی جانبازی که سی سال نخوابیده است! ✍🏻 روایت «محمد عیسوند زیبایی » آزاده ی جانباز دزفولی ☀️ما جزو مفقودالاثرها بودیم و مدام به ما می گفتند که هیچ کس از شما خبری ندارد و همین بهترین بهانه بود که همه جوره شکنجه مان بدهند. ⭕️پایه ثابت شکنجه ی ما این بود که روزی سه بار به قصد کشت کتکمان می زند، با انواع کابل ها و چوب و هر چه که دم دستشان بود. ❇️گاهی فاضلاب را زیر پایمان باز می کردند و گاهی داغمان می کردند و گاهی هم بچه ها را می گذاشتند توی قیر داغ. توی یک سالن زیر زمینی که هزارمترهم نمی شد قریب به ۷۰۰ نفرمان را نگه داشته بودند که دستشویی هم نداشت. از سوراخ پنجره برایمان نان خشک و پوست سیب زمینی و پوست بادمجان می ریختند و این غذایمان بود.» 🔴دکتر ادامه داد : «همه جور دارویی را روی او امتحان کرده ایم. همه جور درمانی را پیگیری کرده است، اما داروها روی بدنش جواب نمی دهد. حتی با مورفین هم نتوانسته ایم چند لحظه خواب را به چشمان آقای عیسوند بیاوریم!» 🌴آنقدر قیافه ام در اثر شکنجه ها و وضعیت بد آنجا عوض شده بود که تا شش ماه هنوز خانواده ام قبول نمی کردند من محمد هستم! آخر برایم حتی مزار هم درست کرده بودند. می گفتند این پسر ما نیست!» 😭 گفتم:«یعنی خالی کردن سطل و ضدعفونی کردن و تمیز کردن زمین و … ؟! این کار شماست؟» گفت: «اینجا حرمتم حفظ نمی شود! 🌴 این روایت را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/pilp 🌷🌷🌷🌷🌷 ✴️ لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ 🎥 فیلم شکنجه اسرای ایرانی توسط نیروهای رژیم بعثی عراق ⛔️🖐🏻 دوستانی که تحمل دیدن ندارند، لطفا نگاه نکنند ✅صدا و سیما تا کنون به هیچ وجه در به نمایش گذاشتن سختی هایی که این عزیزان در آن دوران رعب انگیز و شکنجه آلود کشیدند، موفق نبوده است 🌴من دو کلیپ از شکنجه این عزیزان را برای شما به نمایش می گذارم که از قبل هم می گویم هر کس توان دیدن ندارد نبیند. هرچند این تصاویر باید دیده شود تا وقتی این عزیزان از شکنجه های وحشتناک و عصر حجری رژیم بعث می گویند، انسان بتواند قدری آن روایت ها را ادراک کند. 🔴 از انتشار فیلم هایی که شامل بریدن زبان، پرتاب از ارتفاع بلند با دست بسته، شکستن دست و بازوی این عزیزان با چوب، بستن دو دست به دو ماشین و کشیدن و . . . خودداری کردم. تصاویری که قطعا هیچ کس نمی تواند ببیند، ✳️خوب است همه مردم و خصوصا مسئولین این تصاویر را ببینند تا بدانند علاوه بر خون شهدا به زخم و درد و صبر این بچه ها هم مدیونند. خصوصا آن مسئولینی که برای حفظ میز و مقام و صندلی شان از همه چیز گذشته اند. 🎥 الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐 https://alefdezful.com/065c 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : مهران موحد فر 5️⃣2️⃣ قسمت بیست و پنجم در مسیر حرکت از کنار یک قبضه توپ 135 میلی متری عراقی عبور کردیم که دهانه آن در جهت موافق مسیر حرکت ما بود و ما مطمئن شدیم که مسیرمان درست است. بشکه آب را هم نوبت به نوبت بچه ها حمل می کردند. در بین راه توقفی کردیم. محمد زارع که دوربین در دست داشت افق دوردست را نگاهی کرد و گفت بچه ها یک خط ممتد سیاه را می بینم که احتمال می دهم خاکریز باشد. بعد از دقایقی استراحت دوباره به راه افتادیم. در این حین یک دستگاه نفربر عراقی به طرف ما آمد. دوباره نگران شدیم. این بار کسی توان دویدن نداشت. اصلا بدلیل اینکه پاهای بعضی از بچه ها زخم شده بود و توان راه رفتن نداشتند آرام آرام می رفتیم. بعضی ها با پای برهنه می آمدند. نفربر نزدیک ما که رسید راهش را کج کرد و به عمق خاک عراق رفت. کم کم آن خط ممتد برایمان بزرگتر و خاکریزی نمایان شد. محمد با دیدن پایه های برق پشت خاکریز گفت به احتمال فراوان آن خاکریز خودی است. در ادامه راه به خرابه ای رسیدیم که شب اول با نارنجک پاکسازی کرده بودیم. من که ذوق زده شده بودم گفتم این همان خرابه شب اول است. ⬅️ ادامه دارد ... 🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/h264 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷انتشار روایتی شنیده نشده از معلم شهید محمد فرخی راد، به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز 🌴 روایتی که شما را به تأمل وا می دارد. . . ⭕️ روایتی تکان دهنده از مردی که دو سال به دست بعثی ها شکنجه شد 🔆کاش می شد این جمله تکان دهنده ی شهید فرخی را بالای میز هر مدیر و سردر ورودی هر اداره و ارگانی می نوشتند و بدان عمل می کردند. 🌴 الف دزفول را ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0517 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد 🏴 مادر سردار شهید « عبدالحمید بادروج» ، دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را حضور خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم . 🌹 سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج ، مسئول ستاد لشکر ۷ ولیعصر(عج) ، متولد 1335، در مورخ 9 مردادماه 1366 ، در مراسم برائت از مشرکین در جمعه سیاه مکه مکرمه به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅 🔅 🌷2️⃣قسمت دوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز. باید ساکش را می بستم. تصویری از جنگ و جبهه توی ذهنم نبود که بدانم چه چیزی باید توی ساک بگذارم! وسایل شخصی اش را مثل مسواک و خمیردندان و صابون و یک مقدار خوراکی و لباس گذاشتم توی ساک و بدون اینکه نگاهشان کند، دسته ی ساک را گرفت و خداحافظی کرد و رفت. آتش جنگ بیشتر شعله می گرفت! خبری از غلامحسین نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که سه روز بعد ساک به دست برگشت. سلام کرد و رضا و علی را بغل کرد و بوسید. گفت:« اوضاع جنگ خوب نسیت! پاشو جمع و جور کن، بذارمتون دزفول!» باز هم همان حرف قبلی را زدم:«تا تو هستی، منم هستم! دزفول بی دزفول!» یک شب بیشتر نماند. بوی آشی که برای نهار بار گذاشته بودم، فضای خانه را پر کرده بود که صدای چند انفجار بلند شد. بلافاصله اسلحه در دست دوید روی پشت بام که ببیند اینبار هواپیماهای عراقی کجا را هدف قرار داده اند؟ هواپیماها آنقدر پایین بودند که حتی به سمتشان چند رگبار هم شلیک کرد. از پشت بام پایین آمد و ساکش را گرفت و رفت و هر چه اصرار کردم که بیا و یک کاسه آش بخور، فقط گفت:«من باید برم! مواظب خودتون باشید!» رفت و باز هم دلشوره های من شروع شد. اما این بار یک روز و دور روز نبود. یک هفته بی خبری داشت می شد یک ماه. نه اثری از او بود و نه خبری! هیچ کس اطلاعی از او نداشت! علی توی بغلم بود و دست رضا را می گرفتم و دنبال خودم می کشیدم از این ستاد به آن ستاد. از این پایگاه به آن پایگاه! دنبال خبری بودم. دنبال ردی ، نشانی، چیزی که سرنخی باشد برای رسیدن به غلامحسین! اما هیچ خبری نبود. همه ی جواب ها مثل هم بود :«فعلاً باید صبر کنی! هنوز هیچی معلوم نیست!» بدترین برخورد زمانی بود که برای پیگیری وضعیت غلامحسین رفتم ستاد آقای موسوی. پاسخ تلخی دادند که دلم را شکست. گفتند:«هر وقت واسه همه شوهر پیدا کردیم، واسه تو هم شوهر پیدا می کنیم! » برای منی که از همه ی هستی ام بی خبر بودم و دار و ندارم از دست رفته بود، پاسخ زننده ای بود. بغضم را قورت دادم و اشک هایم را آوردم توی خانه! بی خبری از غلامحسین به یک ماه نرسیده بود که بچه های سپاه آمدند درب خانه. دلم ریخت. زیر لبم شروع کردم به ذکر گفتن تا آرام شوم. از نگاهشان معلوم بود که خبر خوبی ندارند. یکی شان جلوتر آمد و گفت:«خانم خورشید! خیلی گشتیم! منطقه رو زیر و رو کردیم! خبری نیست که نیست! اما...!» گفتم:«اما چی؟! » سرش را انداخت پایین و از جیبش یک عکس بیرون آورد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:«این ماشین اداره است که کاملا سوخته! از هیچکدوم از بچه ها هم خبری نیست! اونجا هیچ جسدی هم پیدا نکردیم. پس قطعاً نمیشه گفت که شهید شده! فقط میشه گفت مفقودالاثره و فعلاً باید صبر کرد. البته یه احتمال دیگه هم هست که اسیر شده باشه!» اینها را گفتند و رفتند و به نوعی آب پاکی را ریختند روی دستم که فعلاً منتظر برگشتن غلامحسین نباشم. من در بین آن همه آمار و احتمالات، اسارت را بهتر از همه می دیدم و توی دلم از خدا می خواستم که هر کجای عالم هست، فقط زنده باشد و از آن روز کارم شده بود نذر و نیاز و دعا و سجاده ای که همدمم بود. قصه ی روزهای بی خورشید، قصه ی تلخی بود. رضا بهانه ی بابا را می گرفت و آرام کردنش هم شده بود باری روی بارهای زندگی¬ام. علی هم که مشکلات خودش را داشت. عادت کردن به زندگی بدون غلامحسین سخت بود. اما چاره ای جز صبر نداشتم. روزگار به همین منوال در حال عبور بود که باز هم یک روز بچه های سپاه درب خانه را زدند. اول یک مقداری مقدمه چینی کردند و بعد خبری را دادند که چهارستون بدنم فروریخت. «ببینید خانم خورشید! یک پیکر پیدا شده به نام غلامحسین خورشیدی! اما صددرصد معلوم نیست که همسر شما باشه! لطف کنید برای شناسایی تشریف بیارید!» چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : مهران موحد فر 6️⃣2️⃣ قسمت بیست و ششم حدود یک ساعت یا بیشتر از ترک سنگرهای عراقی گذشته بود و اکنون به 500 متری خاکریزی رسیده بودیم که با وجود نشانه های امیدوار کننده هنوز مطمئن نبودیم خاکریز دست خودمان باشد. جلوتر رفتیم. کسانی از روی خاکریز ما را می نگریستند. جلوی خاکریز چند تانک سوخته بود که چند موتور سوار کنار تانک ها ایستاده بودند و ما را زیر نظر داشتند. به نزدیکی تانکها که رسیدیم توقف کردیم. یکی از موتورسواران موتورش را روشن کرد و به طرف ما آمد. ما که مضطرب شده بودیم دوباره دویدیم و پراکنده شدیم که آن موتور سوار با لهجه اصفهانی گفت اخوی کجا می روی راه از این طرف است. وقتی این جمله را شنیدیم گریه امان مان نداد. بعضی ها نشستند و پیشانی بر خاک گذاردند و با صدای بلند گریستند. چند نفری که نای راه رفتن نداشتند و از پاهایشان خون می آمد همانجا نشستند و چند نفر از روی خاکریز دوان دوان به کمک شان رفتند و آنها را به آن سوی خاکریز بردند. بعضی هم سراغ موتور سوار رفتند و او را درآغوش گرفتند . پشت خاکریز که آمدیم تا دقایقی سرها پایین بود و حتی یک کلام هم سخن نگفتیم. چشمان همه پر از اشک بود. عبدالرضا صادقی گریه اش قطع نمی شد. بعد از چند دقیقه تیربار روی خط شروع به تیراندازی کرد. روی خاکریز رفتیم. آن دورها و در مسیری که ما آمده بودیم دو فروند هلیکوپتر می چرخیدند. ما را به قرارگاه لشکر امام حسین (ع) بردند. آنجا پزشکی برای معاینه ما آمد. قبل از اینکه مرا معاینه کند گفت اول برو صورتت را از این خاک و گل خشک شده بشوی. رفتم شستم و برگشتم. دیدم عبدالرضا صادقی که دکتر در حال معاینه چشمانش بود بلند بلند گریه می کند و مرتب می گوید آقای دکتر معجزه. آقای دکتر معجزه. و دکتر هم با بیانی صمیمی او را آرام کرد. ⬅️ ادامه دارد ... 🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/h264 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷3️⃣قسمت سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد. از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم. مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم! سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم. علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت. حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی. ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود. نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!» عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!» و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی! زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc