eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
307 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد 🏴 مادر سردار شهید « عبدالحمید بادروج» ، دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را حضور خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم . 🌹 سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج ، مسئول ستاد لشکر ۷ ولیعصر(عج) ، متولد 1335، در مورخ 9 مردادماه 1366 ، در مراسم برائت از مشرکین در جمعه سیاه مکه مکرمه به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅 🔅 🌷2️⃣قسمت دوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز. باید ساکش را می بستم. تصویری از جنگ و جبهه توی ذهنم نبود که بدانم چه چیزی باید توی ساک بگذارم! وسایل شخصی اش را مثل مسواک و خمیردندان و صابون و یک مقدار خوراکی و لباس گذاشتم توی ساک و بدون اینکه نگاهشان کند، دسته ی ساک را گرفت و خداحافظی کرد و رفت. آتش جنگ بیشتر شعله می گرفت! خبری از غلامحسین نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که سه روز بعد ساک به دست برگشت. سلام کرد و رضا و علی را بغل کرد و بوسید. گفت:« اوضاع جنگ خوب نسیت! پاشو جمع و جور کن، بذارمتون دزفول!» باز هم همان حرف قبلی را زدم:«تا تو هستی، منم هستم! دزفول بی دزفول!» یک شب بیشتر نماند. بوی آشی که برای نهار بار گذاشته بودم، فضای خانه را پر کرده بود که صدای چند انفجار بلند شد. بلافاصله اسلحه در دست دوید روی پشت بام که ببیند اینبار هواپیماهای عراقی کجا را هدف قرار داده اند؟ هواپیماها آنقدر پایین بودند که حتی به سمتشان چند رگبار هم شلیک کرد. از پشت بام پایین آمد و ساکش را گرفت و رفت و هر چه اصرار کردم که بیا و یک کاسه آش بخور، فقط گفت:«من باید برم! مواظب خودتون باشید!» رفت و باز هم دلشوره های من شروع شد. اما این بار یک روز و دور روز نبود. یک هفته بی خبری داشت می شد یک ماه. نه اثری از او بود و نه خبری! هیچ کس اطلاعی از او نداشت! علی توی بغلم بود و دست رضا را می گرفتم و دنبال خودم می کشیدم از این ستاد به آن ستاد. از این پایگاه به آن پایگاه! دنبال خبری بودم. دنبال ردی ، نشانی، چیزی که سرنخی باشد برای رسیدن به غلامحسین! اما هیچ خبری نبود. همه ی جواب ها مثل هم بود :«فعلاً باید صبر کنی! هنوز هیچی معلوم نیست!» بدترین برخورد زمانی بود که برای پیگیری وضعیت غلامحسین رفتم ستاد آقای موسوی. پاسخ تلخی دادند که دلم را شکست. گفتند:«هر وقت واسه همه شوهر پیدا کردیم، واسه تو هم شوهر پیدا می کنیم! » برای منی که از همه ی هستی ام بی خبر بودم و دار و ندارم از دست رفته بود، پاسخ زننده ای بود. بغضم را قورت دادم و اشک هایم را آوردم توی خانه! بی خبری از غلامحسین به یک ماه نرسیده بود که بچه های سپاه آمدند درب خانه. دلم ریخت. زیر لبم شروع کردم به ذکر گفتن تا آرام شوم. از نگاهشان معلوم بود که خبر خوبی ندارند. یکی شان جلوتر آمد و گفت:«خانم خورشید! خیلی گشتیم! منطقه رو زیر و رو کردیم! خبری نیست که نیست! اما...!» گفتم:«اما چی؟! » سرش را انداخت پایین و از جیبش یک عکس بیرون آورد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:«این ماشین اداره است که کاملا سوخته! از هیچکدوم از بچه ها هم خبری نیست! اونجا هیچ جسدی هم پیدا نکردیم. پس قطعاً نمیشه گفت که شهید شده! فقط میشه گفت مفقودالاثره و فعلاً باید صبر کرد. البته یه احتمال دیگه هم هست که اسیر شده باشه!» اینها را گفتند و رفتند و به نوعی آب پاکی را ریختند روی دستم که فعلاً منتظر برگشتن غلامحسین نباشم. من در بین آن همه آمار و احتمالات، اسارت را بهتر از همه می دیدم و توی دلم از خدا می خواستم که هر کجای عالم هست، فقط زنده باشد و از آن روز کارم شده بود نذر و نیاز و دعا و سجاده ای که همدمم بود. قصه ی روزهای بی خورشید، قصه ی تلخی بود. رضا بهانه ی بابا را می گرفت و آرام کردنش هم شده بود باری روی بارهای زندگی¬ام. علی هم که مشکلات خودش را داشت. عادت کردن به زندگی بدون غلامحسین سخت بود. اما چاره ای جز صبر نداشتم. روزگار به همین منوال در حال عبور بود که باز هم یک روز بچه های سپاه درب خانه را زدند. اول یک مقداری مقدمه چینی کردند و بعد خبری را دادند که چهارستون بدنم فروریخت. «ببینید خانم خورشید! یک پیکر پیدا شده به نام غلامحسین خورشیدی! اما صددرصد معلوم نیست که همسر شما باشه! لطف کنید برای شناسایی تشریف بیارید!» چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : مهران موحد فر 6️⃣2️⃣ قسمت بیست و ششم حدود یک ساعت یا بیشتر از ترک سنگرهای عراقی گذشته بود و اکنون به 500 متری خاکریزی رسیده بودیم که با وجود نشانه های امیدوار کننده هنوز مطمئن نبودیم خاکریز دست خودمان باشد. جلوتر رفتیم. کسانی از روی خاکریز ما را می نگریستند. جلوی خاکریز چند تانک سوخته بود که چند موتور سوار کنار تانک ها ایستاده بودند و ما را زیر نظر داشتند. به نزدیکی تانکها که رسیدیم توقف کردیم. یکی از موتورسواران موتورش را روشن کرد و به طرف ما آمد. ما که مضطرب شده بودیم دوباره دویدیم و پراکنده شدیم که آن موتور سوار با لهجه اصفهانی گفت اخوی کجا می روی راه از این طرف است. وقتی این جمله را شنیدیم گریه امان مان نداد. بعضی ها نشستند و پیشانی بر خاک گذاردند و با صدای بلند گریستند. چند نفری که نای راه رفتن نداشتند و از پاهایشان خون می آمد همانجا نشستند و چند نفر از روی خاکریز دوان دوان به کمک شان رفتند و آنها را به آن سوی خاکریز بردند. بعضی هم سراغ موتور سوار رفتند و او را درآغوش گرفتند . پشت خاکریز که آمدیم تا دقایقی سرها پایین بود و حتی یک کلام هم سخن نگفتیم. چشمان همه پر از اشک بود. عبدالرضا صادقی گریه اش قطع نمی شد. بعد از چند دقیقه تیربار روی خط شروع به تیراندازی کرد. روی خاکریز رفتیم. آن دورها و در مسیری که ما آمده بودیم دو فروند هلیکوپتر می چرخیدند. ما را به قرارگاه لشکر امام حسین (ع) بردند. آنجا پزشکی برای معاینه ما آمد. قبل از اینکه مرا معاینه کند گفت اول برو صورتت را از این خاک و گل خشک شده بشوی. رفتم شستم و برگشتم. دیدم عبدالرضا صادقی که دکتر در حال معاینه چشمانش بود بلند بلند گریه می کند و مرتب می گوید آقای دکتر معجزه. آقای دکتر معجزه. و دکتر هم با بیانی صمیمی او را آرام کرد. ⬅️ ادامه دارد ... 🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/h264 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷3️⃣قسمت سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد. از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم. مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم! سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم. علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت. حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی. ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود. نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!» عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!» و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی! زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5251 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴بلدچی نیامد ✍🏻روایتی کوتاه از شهید جاویدالاثر عبدالحسین قمشی در سالروز ورود آزادگان 🌹عبدالحسین قمشی به همراه دو تن از همرزمانش در تاریخ ۵ مهر سال ۱۳۶۳ برای یک عملیات شناسایی وارد منطقه عمومی سید صادق عراق و ارتفاعات بانی بنوک می شوند و دیگر هیچ گاه بر نمی گردند. هیچ کس به طور قاطع نمی داند چه سرنوشتی برای این نوجوان پرشور و شجاع و زیرک اطلاعات عملیات لشکر و همراهانش رقم خورده است. 🌷 با یک پیرمرد کُرد عراقی برخورد کردیم. فرصتی بود که از عبدالحسین و همراهانش سراغی بگیریم، شاید سرنخی از آنان به دست می آوردیم. با پیرمرد در خصوص شکل و قیافه عبدالحسین و همراهان او و تاریخ و روز و مسیری که حوالی آن مفقود شده بودند، حرف زدیم. پیرمرد گفت: « تا آنجایی که یادم است . . . ⭕️ الف دزفول را ببینید👇🏼 🌐https://alefdezful.com/qite 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و پدری دیگر از پدران صبور شهدا آسمانی شد 🏴 «حاج علی نوروزی نژاد» پدر شهید جاویدالاثر« عبدالحسین نوروزی نژاد» دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این پدر بزرگوار را محضر خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحوم و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم . 🌹شهید عبدالحسین نوروزی نژاد متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش هیچگاه به شهر و دیارش رجعت نکرد. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : مهران موحد فر 7️⃣2️⃣ قسمت بیست و هفتم وقتی کار معاینه تمام شد برای استراحت به چادری رفتیم. چند تن از بچه ها که معترض این وضعیت بودند غر می زدند. عبدالرضا صادقی خطاب به آنها گفت برادران اجرتان را ضایع نکنید. لطف خدا شامل حال ما شده است. قدر آن را بدانید. صبور باشید و خدا را شکر کنید و دیگران را مواخذه نکنید. سر فرصت حرف مان را به فرمانده خواهیم گفت. پس از ساعتی برادر غلامعلی حداد فرمانده گردان آمد. چنان خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت. تک تک بچه ها را بغل کرد و بوسید. بر سر و صورت و پیشانی محمد زارع بوسه زد. بعد به خط دوم رفتیم. بچه های گردان برای استقبال از سنگرها بیرون آمدند. قاسم حق خواه را دیدم . مرا که دید با حالتی متعجب گفت تو کجا بودی؟ از محمد حسن فتوحی پرسیدم گفتم دیروز آمد؟ گفت نه. یکی دو روز بعد، محمد حسن از رادیو عراق خبر اسارت خود را اعلام کرد. چند نفری به سنگر برادر حداد رفتیم. محمد زارع قضیه را برای فرمانده تیپ و گردان نقل کرد. آنجا از علیرضا باباخان زاده ذکری به میان آمد. از آن جمع تنها 26 نفر برگشت. در اسناد مانده از آن روزها همین تعداد ثبت شده است . ⬅️ ادامه دارد ... 🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/h264 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅 🔅 🌷4️⃣قسمت چهارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود. بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند. روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم. امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت. بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند. ***** خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت. بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد ✍🏻 روایت آزاده شهید عزیز عباس مقبل 🌹 از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمی شناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود. کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتگو کردیم. می شنید اما نمی شناخت. خنده های ما الکی بود. 🌴 عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج اقا نجفی صندلی اش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتگو با او. وی در دو موضوع گفتگو کرد. اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا می کنم سلامت خود را بدست آوری و قول می دهم به همراه ایشون ( اشاره به من ) دزفول می آیم و در عروسی ات می رقصم. بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد. اما برادرش عظیم خنده اش با بغض بود. ✍🏻 روایت دردناک عزیز عباس مقبل را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/fvip 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc