eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
307 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سردار هیات ✍🏻 روایت هایی از شهید حسین ولایتی به بهانه سالروز شهادتش ☀️ از همون دوره نوجوونی دستش تو جیب خودش بود. سر کار میرفت. یه سال تابستون به همه مغازه‌های محل سپرده بود اگه کسی نیرو واسه کار میخواد من هستم. اون روزا ده دوازده سالش بیشتر نبود. 🌹سال ۹۵ با بچه‌های جلسه رفته بودیم اردو. اون ایام خیلی از شهادت سید مجتبی ابوالقاسمی نگذشته بود و فضای شهر هنوز شهدایی بود. تو جمع رفقا به شوخی بهش گفتیم:« آقا دیگه شهید بعدی مدافع حرم دزفول شمایی!» 🌷 خیلی ناراحت بود. بهش گفتم چته ماتم گرفتی..؟ با بغض گفت:« یکی از آشناهای جوون‌مون از دنیا رفته. این شخص نماز نمی خوند، همیشه میخواستم باهاش صحبت کنم که نماز بخونه ولی فرصتش پیش نیومد و آخرش از دنیا رفت و منم باهاش حرف نزدم» ✅از سختی دوره تکاوری می‌گفت:« تو دوره کویر خیلی از بچه‌ها کم آورده بودند. هوای گرم و سختی دوره نفس بچه‌ها رو گرفته بود. تنها چیزی که بهشون امید و انگیزه میداد، صحبتهای آقا در مورد نابودی اسرائیل بود 📽 این روایت های کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌎 https://alefdezful.com/hibp 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
هدایت شده از الف دزفول
2️⃣🎁 دومین متن از دلنوشته های الف دزفول که به مناسبت هفته دفاع مقدس بازنشر می شود : 0️⃣6️⃣ دهه شصتی ها با خواندن این متن، پرواز می کنند به دوران کودکی شان 🌷روایت گلباران های نمایشی و فرمایشی مزارشهدا ✳️ سال 1395 در هفته دفاع مقدس وقتی برخی مسئولین به همراه عکاسهایشان آمدند شهیدآباد ؛ برای به قول خودشان ادای احترام و تجدید بیعت؛ از تصاویری که دیدم، جگرم سوخت و متن زیر را قلم زدم. ✅ دهه شصتی ها با خواندن این متن، پرواز می کنند به دوران کودکی شان ✍🏻هلیکوپتر از بالای سرم رد می شود و گرد و خاک چشمانم را پر می کند، اما از لابلای خاک ها آن بغل گل را می بینم که می ریزند روی مزار شهدا و همه ی بچه ها هم می دوند به همان سمت. من هم می دوم. باد همه چیز را به ریخته است. روقبری ها و پرچم ها را اگر زن ها نگه ندارند، اسیر دست باد می شوند. گل ها مثل باران می افتند روی مزارها و. . . 👨🏻‍⚖️ گلزار شلوغ تر از هر هفته به نظر می رسد. آدم های کت و شلواری که دنبال هر کدامشان یکی دوتا دوربین عکاسی و فیلم برداری حرکت می کنند ، دارند با گارد و پرستیژی خاص گل می گذارند روی مزارها و صدای دوربین ها که «چِرَق و چِرَق» عکس می گیرند ، روی مغزم دارد راه می رود. کسانی که سال تا سال اینجا پیدایشان نشده است . . . 🌹الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/2412 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹🌹🌹 گلباران 🌹🌹🌹 ✍🏻 سال 1395 در هفته دفاع مقدس وقتی برخی مسئولین به همراه عکاسهایشان آمدند شهیدآباد ؛ برای به قول خودشان ادای احترام و تجدید بیعت؛ از تصاویری که دیدم، جگرم سوخت و متن زیر را قلم زدم. 1️⃣🎁 ❤️ تصویر اول : کنار مزار دایی علیرضا، دارم از کلوچه های خانگی «دایه» که برای شهیدآباد پخته است می خورم و چشمم مدام دارد آسمان را ورانداز می کند. با خودم می گویم: « اینبار نمی دانم از کدام طرف می آید. اما هر طور شده باید این دفعه گل های بیشتری جمع کنم» هنوز نصف کلوچه ام را نخورده ام که صدای هلیکوپتر از دور به گوشم می رسد. کلوچه را می اندازم روی گلدوزی های روقبری دایی علیرضا و می دوم وسط شهیدآباد، جایی که بشود بهتر آسمان را ببینم. همه ی بچه های هم سن و سال من هم می دوند در فضاهای باز، جایی که آسمان بهتر معلوم باشد. مدام سرم را می چرخانم. صدای هلیکوپتر به وضوح شنیده می شود، اما هنوز از خودش خبری نیست. چشمم را از آسمان می گیرم و به بچه ها نگاه می کنم. دارم توی ذهنم جمع و تقسیم می کنم که با این همه بچه ی قد و نیم قد، چند گل به من می رسد؟ و دوباره آسمان را نگاه می کنم. صدای جیغ و فریاد بچه ها دوباره نگاهم را از آسمان می گیرد. دوباره اضطراب سراسر وجودم را می گیرد. بچه ها بیشتر و بیشتر شده اند و فکر اینکه بین این همه نتوانم یک شاخه گل گیر بیاورم، حالم را بد می کند. جهت انگشت بچه هایی را که دارند از شوق فریاد می زنند را دنبال می کنم. یک نقطه ی قهوه ای رنگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود. بچه ها بالاو پایین می پرند. الان است که باید با این همه آدم هم سن و سال خودم مسابقه بدهم و دنبال هلیکوپتر بدوم. مادرها و خواهر های شهدا ، روقبری ها را محکم با دست نگه داشته اند ،چون می دانند الان است که با طوفان گرد و خاک هلیکوپتر همه چیز به هم بریزد. هلیکوپتر نزدیک و نزدیک تر شده است و صدایش دیگر نمی گذارد چیزی بشنوم. گرد و خاکی هم شبیه گردباد، هلیکوپتر را دنبال می کند و من فقط سرم را بالا نگه داشته ام تا ببینم کی گل می ریزند پایین. دو نفر که لباس خلبانی دارند و به راحتی دیده می شوند ، دارند برای ما دست تکان می دهند و من هم مثل همه ی بچه ها دست تکان می دهم. هر کدامشان یک دسته از گل های رنگارنگ توی دستشان دارند. هلیکوپتر صاف رسیده است بالای سرم و من خدا خدا می کنم که این خلبان ها ، همین جا گل ها را بریزند پایین. هلیکوپتر از بالای سرم رد می شود و گرد و خاک چشمانم را پر می کند، اما از لابلای خاک ها آن بغل گل را می بینم که می ریزند روی مزار شهدا و همه ی بچه ها هم می دوند به همان سمت. من هم می دوم. باد همه چیز را به ریخته است. روقبری ها و پرچم ها را اگر زن ها نگه ندارند، اسیر دست باد می شوند. گل ها مثل باران می افتند روی مزارها و اینجا دیگر هر کس زرنگ تر است و قلدرتر بیشتر می تواند گل بردارد. گاهی یک شاخه گل در بِکِش بِکِش های بین دونفر گیر می افتد. چند شاخه ای پیدا می کنم. هلیکوپتر که به سرعت دور شده است، چرخی می زند و دوباره برمی گردد سمت مزار شهدا و بچه ها دوباره همه با هم می دوند به سمتی که هلیکوپتر دارد می آید. آنقدر پایین پرواز می کند که لبخند آن خلبان هایی که دارند گل می ریزند را می شود دید. این بار به همراه گل یک مشت کاغذ رنگارنگ هم می ریزند. بچه ها دوباره می دوند سمت گل ها . کاغذها زیاد مشتری ندارند. دوباره گل جمع می کنم و این چرخیدن هلیکوپتر و گل جمع کردن ما چند بار تکرار می شود تا اینکه هلیکوپتر پس از دور شدن، دیگر چرخ نمی زند تا برگردد سمت مزار شهدا. حالا نوبت گل هایی است که افتاده اند روی سایبان ها و دیوارها. بچه هایی که زبر و زرنگ تر هستند از در و دیوار و پنجره ها و میله های سایبان ها می روند بالا و گل ها را بر میدارند. هر گل را که برمیداری ، انگار شکار بزرگی کرده ای. کاغذهای رنگی که نوشته هایی هم دارند، بدون مشتری ، در دستِ باد می چرخند و گاهی برخی آدم بزرگ ها برشان می دارند و من با هفت هشت شاخه گل و خوشحال از این عملیات موفقیت آمیز دارم می روم سمت قبر دایی علیرضا. دوان دوان خودم را می رسانم به مزار دایی تا گل ها را به مادر و خاله ها نشان دهم و با هیجان و آب و تاب برایشان روایت کنم که چطور گل ها را صاحب شده ام. نفس نفس زنان می رسم کنار مزار دایی.
2️⃣🎁❤️ تصویر دوم: گل ها را می گذارم روی مزار دایی علیرضا و «دایه» که ۱۷ سال است کنار علیرضا خوابیده است. گلزار شلوغ تر از هر هفته به نظر می رسد. آدم های کت و شلواری که دنبال هر کدامشان یکی دوتا دوربین عکاسی و فیلم برداری حرکت می کنند ، دارند با گارد و پرستیژی خاص گل می گذارند روی مزارها و صدای دوربین ها که «چِرَق و چِرَق» عکس می گیرند ، روی مغزم دارد راه می رود. کسانی که سال تا سال اینجا پیدایشان نشده است، آمده اند که خودشان را نشان دهند به مردم و عکسشان را بگیرند برای گزارش کاری که باید برای مافوق ارسال کنند یا برای انتخابات های آینده و برای صفحه های اینستاگرام و توئیتر و فیسبوکشان تا «لایک» هایشان را بالاتر ببرند و «فلوور»هایشان بیشتر شود. می دانم که فردا تمامی سایت ها و شبکه های اجتماعی پر می شود از تصاویر نمایش تَصَنعی امروزشان، آنان که برخی هاشان امروز با شهدا عکس می گیرند و فردا عکسِ راه شهدا قدم بر می دارند. حالم دارد بد می شود. نگاهم را می دوزم به چشم های دایی علیرضا که دارد لبخند می زند. خاله صدایم می کند. 3️⃣🎁❤️ تصویر سوم: «علی! انگار اینبار بیشتر تونستی گل برداری!» گل ها را از دستم می گیرد و من شروع می کنم با آب و تاب داستان هلیکوپتر را تعریف می کنم و خلبانی که دست تکان می داد و گل ها را پرت می کرد پایین. چند جوان محجوب و لاغر اندام و سربه زیر با پیراهن هایی که روی شلوار است، می ایستند کنار قبر دایی و زل می زنند به عکس علیرضا. حرفم را بریده ول می کنم و نگاه می کنم به صورتشان. اشک توی چشمشان حلقه زده. خاله یواش می گوید: «از بچه های سپاه هستند» دایه بهشان کلوچه تعارف می کند. گل می گذارند روی قبر دایی و می روند. 4️⃣🎁❤️ تصویر چهارم: به محض اینکه گل می گذارند روی مزار دایی علیرضا و می روند، عکاس می دَوَد جلوتر تا از روبه رو هم عکس بگیرد. حالم بدتر می شود از دیدن این کت و شلواری هایی که توی تابستان هم بیخیال کت پوشیدن نمی شوند. آخر فرق بین مدیر و غیر مدیر همین کت و شلوار است دیگر. دوربین های فیلم برداری هم دنبالشان راه می افتند. بر می گردم سمت مزار شهید بیدخ و وصیتش را زیر لبم زمزمه می کنم :«دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچگاه ندیده بودم ، حالا دیدم. گویی فرشتگان مأمور در حال گرفتن فیلم از مایند. برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین فیلمبرداری خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی» یکی از این کت و شلواری ها فریاد می زند سر عکاس: «سریع تر بیا اینجا هم یکی دوتا عکس بگیر، بریم » و یک گل را دراز می کند سمت مادر شهیدی که سالهاست تک و تنها روی مزار پسرش می آید. دوباره به عکاس می گوید: « خوب شد این عکس؟، اینو حتماً امشب بزنی تو اینستام ها . . . » 5️⃣🎁❤️ آخرین تصویر: انگار همه ی تصاویر توی قاب ها دارند لبخند می زنند. لبخندی که تلخی اش را می شود با تمام وجود حس کرد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
پوتین های خدایی.mp3
7.76M
•°❁﷽❁°• 🎙پادکست الف ✔️قسمت دوم : پوتین های خدایی 🔸انتشار به مناسبت هفته دفاع مقدس 🔹تهیه شده در موسسه فرهنگی ثارالله دزفول با ما همراه باشید: آدرس سایت: 🌐 sarallah-dezful.ir کانال ایتا @Sarallah_Dezful 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات روزهای آغازین جنگ تحمیلی در پایگاه چهارم شکاری دزفول ⭕️ به روایت : محمدحسین شمشیرگرزاده 0️⃣2️⃣ قسمت بیستم یک روز قرار شد بنی صدر به پایگاه بیاید بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود ، ورودش به پایگاه اهمیت زیادی داشت سراسر پایگاه برای ورود فرمانده کل قوا به خط شدند . گروه های مختلفی برای استقبال از بنی صدر تلاش می کردند . پایگاه حالت جنگی داشت دشمن بیخ گوش مان بود . هواپیماهای دشمن مرتب به پایگاه حمله می کردند در آن اوضاع به هم ریخته برای استقبال از بنی صدر سنگ تمام گذاشتند . جدول کنار خیابان ها و پیاده روهای پایگاه را رنگ کردند . خیابان ها به سرعت خط کشی شدند همه خودروهای سازمانی را شستند و لاستیک آنها را رنگ مشکی زدند و برق انداختند . خیابان ها یکی یکی تمیز و شاخ و برگ درختان هرس می شدند . در آن معرکه نیروهای مخالف بنی صدر هم بودند و جلز و ولز می کردند و نفس شان بالا نمی آمد . دور تا دور پایگاه سنگر های بتونی برای حفاظت از پایگاه وجود داشت . سرسبزی پایگاه و علف های هرز و پیچک های وحشی تا دورن سنگره نفوذ کرده بود و سنگرها هم سطح زمین شده بودند . با این حال سنگرها محل خوبی برای دفاع از پایگاه بود . من که از نزدیکی عراقی ها به پایگاه مطلع بودم و بیم پیشروی و نفوذ آنها به پایگاه را داشتم وحشت کرده بودم اما طرح حفاظت به دلیل کمبود نیرو اجرا نمی شد و فقط به گشت پشت فنس های پایگاه اکتفا می شد . در آن حال سربازان را چند روز در سراسر پایگاه برای نظافت و آب و جارو و استقبال از بنی صدر بسیج کردند . با بچه های گروه ضربت در پایگاه گشت می زدیم و از این ظاهرسازی ها حرص می خوردیم . هر آن تصور می کردم تانک های عراقی روی جاده اندیمشک در حال پیشروی به سمت پایگاه هستند . شب ها خواب حمله و هجوم دشمن را می دیدم . ⬅️ ادامه دارد 🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻 🌎https://alefdezful.com/8e24 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻 🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد 🏴 حاجیه خانم « بی بی طوبی هاشمی زاده» مادر شهید والامقام « سیدصدرالدین هاشمی زاده» ، دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را حضور خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم . 🌹 پاسدار شهید«سید صدرالدین هاشمی زاده» متولد 1342 در مورخ 23 آذرماه 1360در جبهه صالح مشطط به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❇️ به نام خدا 📶 انتشار برای اولین بار در فضای مجازی 🗓🌹❤️ راز آن تاریخ اعتبار ✍🏻 روایت هایی شنیده نشده از شهید جاویدالاثر عبدالرضا ابوطالب زاده ❤️ برادرش سعید جبهه بود و حالا غلامرضا و حمید هم کوله به دست آماده رفتن بودند که پدر از راه رسید و چشم توی چشم دو برادر التماس از سر و رویش می ریخت. بهشان گفت: «برای رضای خدا، یکی تان بماند! قسمتان می دهم به هر مقدساتی که معتقدید، یکی تان بماند!» 😭 اصرارهای پدر عادی نبود. یقیناً قصه ای و ماجرایی پشت این اصرارها جاخوش کرده بود. ❤️ عملیات والفجر مقدماتی که تمام شد، خیلی ها برنگشتند. حمید هم برنگشت. پرس و جوها و این در و آن در زدن ها هم نتیجه ای نداشت. نه از شهادتش خبری بود و نه از اسارتش و فقط امید بود که می توانست التهاب دلها را قدری فروکش کند. 🌴 اوضاع خوبی نبود. حمید رفته بود و خبر، فقط بی خبری بود و چشم انتظاری! تلخ ترین اتفاق. حاج محمدعلی، پدرحمید نتوانست دوری اش را تاب بیاورد. مریض شد. دکترها می گفتند ضربه روحی شدیدی خورده . . . ⏳ اتفاق جالب تاریخ اعتبار کارت بسیج اش بود. این هم شاید رمز و رازی بود برای تایید پرواز حمید. . . . ⭕️ مشروح روایت ها را در الف دزفول ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/8w10 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc