زن نادان شوهرش را غلام خویش میسازد
و خودش هم خانم یک غلام میشود
اما
زن دانا شوهرش را پادشاه میسازد
و خودش هم ملکه میشود...
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهاردهم»»
یک هفته بعد- نهاد امنیتی
مجید در زد و وقتی محمد اجازه داد وارد شد. مجید گفت: قربان یه سری اطلاعات درباره هاکان گیر آوردیم که بهتره خودتون ملاحظه بفرمایید.
محمد: بشین.
مجید: لطفا صفحه آقا سعید را باز کنید. الان یه چیزی براتون فرستاده.
محمد صفحه سعید را باز کرد و گفت: خب!
مجید: قربان این سه چهار تا از آخرین عکس هایش در دو سه روز اخیر هست. بچه های اون طرف، ردّ خونه اش را هم زدند.
محمد: خوبه.خب!
مجید: قانونی و عادی بیست سال قبل از ایران خارج شد و در دانشگاه ترکیه درس خوند.
محمد: دانشجو ترکیه بوده؟ 20 سال پیش؟
مجید: بله. رشته آی تی.
محمد: زن و بچه داره؟
مجید: بله. اتفاقا الان برای همین خدمت رسیدم. زن و بچه اش پنج سال پیش اومدن ایران و ممنوع الخروج شدند و دیگه اجازه برگشتن به ترکیه نداشتند.
محمد: چرا؟ مگه کسی روی اینا کار کرده بوده؟
مجید: بله. هاکان هم فهمیده که نمیتونه قانونی کاری کنه. به خاطر همین چند بار تلاش کرده غیر قانونی خانواده اش را خارج کنه اما نتونسته.
محمد: خب! الان فقط همینو داریم؟
مجید: ارتباطش با ایران آره. در همین حد هست.
محمد: کجا آموزش دیده؟ با کیا کار میکنه؟ از کی جذب اونا شده؟ اینا چی؟ خبر نداریم؟
مجید با لبخند گفت: فعلا این چیزا رو داریم. اما چشم. پیگیری میکنیم.
محمد: خیلی خب. بگذریم. خانوادش را دعوت کنید تا باهاشون صحبت کنیم.
مجید: چشم. خودتون زحمتش میکشید؟
محمد: یکی از خواهرا باهاشو حرف بزنه. ضرورتی بر حضور من نیست. ببینیم مشکلشون چیه؟ و آیا آمادگی دارن برن ترکیه پیش هاکان؟
مجید با تعجب پرسید: ینی ممکنه جوابشون منفی باشه؟!
محمد: کاری که بهت میگم بکن. ما که اونا را نمیشناسیم. بالاخره باید ببینیم مزه دهنشون چیه؟ اگه مشکل هاکان و زن و بچش با در کنار هم بودن حل میشه، بفرستیم پیش خودش. جمهوری اسلامی که اهل گروگانگیری نیست.
مجید: چشم. ببخشید.
محمد: همین امروز فردا به خواهرا بگو این کارو انجام بدن. خبرش تا فردا عصر بهم بده. اگه گیر و گور قانونی هم دارن، برو صحبت کن و اگه دیدی بازم خودم باید صحبت کنم خبرم بده.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
شاپور تو اتاق 13 دراز کشیده بود ولی معلوم بود بیداره و خودش را به خواب زده است تا کسی با او حرف نزند. آرزو هم پژمرده تر از همیشه کناری کز کرده بود. شاپور چرخید و وقتی دید کسی در اتاق نیست، رو به آرزو کرد و گفت: چرا نرفتی غذامونو بگیری بیاری؟
آرزو: غذای کسی را به کسی دیگه نمیدن. خودت باید بری بگیری.
شاپور: چرا غذای خودتو نگرفتی بخوری؟
آرزو: من کوفت بخورم. از وقتی گفتم نرو اما رفتی و باختی، دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم. هر کسی منو میبینه، بدنم میلرزه از ترس.
شاپور: پاشو یه چیزی بگیر که از گشنگی نمیریم.
آرزو: دیگه هیچی پول نداریم. صف جیره غذا هم کم کم تعطیل میشه.
شاپور در حالی که زیر لب به خودش فحش میداد، پاشد یه پیراهن دیگه پوشید و رفت که یه چیزی از صف غذا بگیرد و بیاورد.
وارد سالن غذاخوری شد. وقتی به پنجره توزیع غذا رسید، اسمش را گفت و خواست غذا بگیرد که با حرف تعجب آوری روبرو شد. مسئول توزیع غذا گفت: جیره تو و زنت تموم شده.
شاپور با تعجب پرسید: ینی چی تموم شده؟ ما که نگرفتیم!
مسئول توزیع با بی حوصلگی گفت: نمیدونم ... تا دو هفته رفتی تو بلک لیست.
شاپور که دیگه داشت داغ میکرد گفت: بلک لیست دیگه چه کوفتیه؟
مسئول توزیع با عصبانیت جواب داد: همینه که هست. وقتی بدون هماهنگی معرکه میگری، غذای خودت و زنت قطع میکنن تا دیگه از این غلطا نکنی!
مسئول توزیع این حرف را گفت و در را بست. وحشت تمام وجود شاپور را فرا گرفته بود. فکر این که نه پولی برایشان مانده و نه جیره غذایی دارند و حتی 100 هزار تومان بدهکارکسی هستند، عرق سردی به پیشانی اش نشاند. دید همه به خود مشغول هستند و هر کسی به اندک جیره غذاییش وابسته است و چیزی حتی در سطل زباله ها پیدا نمیشود تا شکم خودش و آرزو را سیر کند. فکری به ذهنش رسید!
تیبو و نادر در کنار نرده ها گفتگو میکردند. نادر به تیبو گفت: تیبو خان ممنونم. خیلی آقایی کردی که سفارش کردی جیره این بچه پررو را قطع کنن.
تیبو: حساب میکنیم با هم. به وقتش.
نادر: نوکرتم. تو لب تر کن.
تیبو به پشت سرِ نادر چشم دوخت و گفت: این کیه داره میاد این طرف؟
نادر به پشت سرش نگاه کرد و وقتی شاپور رو دید گفت: این همون بچه پررو است. همون که زنش...
شاپور به تیبو و نادر نزدیک شد.
شاپور که لبش از عصبانیت میلرزید به نادر گفت: بازم هستی؟
نادر نگاه رندانه ای به تیبو کرد و بعدش به شاپور گفت: هستنی هستم اما تو که دیگه پول نداری!
شاپور که به کل، عقلشو از دست داده بود صداشو بلندتر کرد و با همون لرزش و عصبانیت گفت: مگه حتما باید سرِ پول باشه حرومزاده؟
نادر با پوزخند گفت : ای جونم ...
ای جونم ... پس سرِ چی باشه به نظرت؟
شاپور گفت: نمیدونم. اگه دو هفته غذا نخوریم میمیریم. نامزدم دیابت داره. باید غذاش به موقع باشه.
نادر رو به تیبو کرد و چشمکی زد و گفت: تیبو خان! شما که بزرگ مایی نظرت چیه؟ اینا هیچی ندارن. سرِ چی شرط ببندیم؟
تیبو با حالت جدیت و مثلا ریش سفیدی گفت: منو قاطی این بچه بازیا نکنید.
شاپور با حالتی که ازش بوی التماس میومد گفت: آقا اگه شما میتونین، یه کاری کنین!
تیبو گفت: ببین جوون! همیشه جوری باید بجنگی که فکر کنی بعدش یا همه چیز یا هیچی!
شاپور با تعجب پرسید: ینی چی آقا؟
تیبو: از دارِ دنیا چی مونده برات؟
شاپور برای لحظاتی به فکر رفت و چهره معصوم و تکیده آرزو را به ذهنش آورد.
تیبو: اعتماد کن به حرفم. همون که کلِّ دار دنیاتو بیار وسط! بیار وسط تا غیرتی بازی کنی و روی این نادرِ بی ناموسو کم کنی!
شاپور داشت روانی میشد. دستی به سر و صورتش کشید. عرق کرده بود. چهره و گریه های آرزو از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
تیبو گفت: با منی یا نه؟ حواست کجاست؟ تو فقط در اون صورت میتونی یه کار درست و حسابی کنی. بالاخره یا برنده باش یا کلا نباش!
نادر که تهِ چهره اش یک شیطنت و حرامزادگی خاصی برق میزد، از حرف تیبو کیف کرده بود اما نباید چیزی میگفت تا تیبو همه چیزو برایش ردیف کنه.
تیبو وقتی سکوت و روان پریشی شاپورو دید گفت: پس شرط میذاریم سرِ دو هفته غذای کامل و گرم اگه بردی. اگرم باختی که ... دیگه ...
آنها فکر همه چیز را کرده بودند. از فشار گرسنگی و ضعف و غش تا فکر حماقت شاپور! که ناگهان شاپور دهان باز کرد و گفت: همین حالا!
تیبو رو به نادر کرد و گفت: تو هستی همین حالا؟ آمادگی داری؟ رفیقمون گرفتاره بنده خدا!
نادر طاقچه بالا گذاشت و گفت: والا تیبو خان، یه کم خستم. از صبح تا حالا میچرخیدم.
تیبو که داشت تلاش میکرد خنده اش رو مخفی کنه گفت: حالا قبول کن به خاطر سیبیل من. داداشمون و زنش گشنشونه.
نادر گفت: چشم تیبو خان! شما بزرگ مایی!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
آرزو داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. میدید که باز هم شاپور خریت کرده و در حال قمار است. اما خبر نداشت قرار است چه بر سرش بیاید. آرام اشک میریخت و در دلش به حال شوهر نادان و احمقش زار میزد.
دست گرمی بر شانه اش احساس کرد. وقتی برگشت، دید سوزان است. به آغوش او رفت و گریه خود را ادامه داد. سوزان همانطور که آرزو در آغوشش بود، با نفرت از پنجره به نادر و تیبو و شاپور چشم دوخته بود.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
نادر و شاپور در حال بازی بودند و تنها کسی که آنجا حاضر بود و داوری میکرد، تیبو بود. شاپور که از همان اول خودش را باخته بود، مرتب عرق میکرد و از گرسنگی چشمانش دودو میزد. که ناگهان، در یک چشم به هم زدن، شاپور به خود آمد و دید سه دور بازی کرده اند و هر سه دور را باخته و شکست سنگینی خورده است. به نفس نفس افتاد. نگاهی به پشت سرش انداخت ... به طرف پنجره اتاق 13 ... به زنش نگاه کرد.
تیبو رو به نادر و با حالتی از طعنه و کثافت گفت: تبریک میگم رفیق. هوای زن داداشمون داشته باش.
نادر با پوزخندی چندش آور گفت: کاریت نباشه. نمیذارم تو این دو هفته آب تو دلش تکون بخوره.
شاپور که زبانش بند آمده بود، قیافه اش مثل جن زده ها شده بود و از اتفاقی که قرار است از آن شب به مدت دو هفته رخ بدهد، تمام تن و بدنش میلرزید.
ادامه دارد...
@hadadpour
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پانزدهم»»
کمپ-کنار دکه ها
بابک به جای معرفی اشرار و شاه دوست ها، به لطف همکاری با فرّخ، هر چی آدم لاشی و مریض و ایدزی و سرطانی در کمپ بود به تیبو معرفی کرد و از آنها تعاریفی میکرد که حتی بعدا خودش هم خنده اش میگرفت!
تیبو گفت: بابک تو کارِت حرف نداره. هر چند نگفتی چطور این همه آدمو تو این دو سه هفته شناختی و معرفی کردی اما ازت خوشم اومده. به درد بخور هستی.
بابک جواب داد: انگشت کوچیکه شما هم نیستیم. این دو تا مورد آخری که معرفی کردم خیلی آدمای چیزی هستن. یه حرفا درباره آخوندا و رژیم میگفتن که آدم سرش سوت میکشید.
تیبو گفت: فرستادمشون جایی که بیشتر قدر اینا رو بدونن. بعضیاشون نعشه نبودن؟
بابک: نمیدونم ولی وقتی داشتم براشون تزریق میکردم، فهمیدم اصل جنسن.
تیبو: مگه تو تزریق هم میکنی؟
بابک: یاد گرفتم. از یه بابایی همین جا یاد گرفتم.
تیبو: باریک الله. دیگه فکر کنم 20 نفر شد که معرفی کردی. آره؟
بابک: یادم نیست. بازم اگه به تورم خورد بهت میگم.
در حال حرف زدن بودند که یهو صدای سر و صدا و جیغ و فریاد اومد. بابک پاشد و یه نگا به اطرافش انداخت.
تیبو با تعجب پرسید: صدا از کجاست؟
بابک که گیج شده بود گفت: نمیدونم ولی فکر کنم از طرف حمام میاد.
جمعیت مرد و زن به طرف حمام ها میدویدند. بابک و تیبو هم رفتند ببینند چه خبره؟ پلیس و مامورها هم هر چی تو بلندگو فریاد میزدند تا مردم را متفرق کنند نتوانستند.
جمعیت زیادی جمع شده بود. نمیشد مردم را شکافت و جلو رفت. فقط میشد صداها را شنید.
یکی میگفت: از حمام دومی هست. خون همینجور داره میاد. تمومی نداره.
یکی دیگه گفت: یه دختره رفت داخل. الان هم درو به زور باز کردند دیدند همون دختره است.
مردم از هم میپرسیدند: کیه این؟ چرا خودکشی کرد؟
همین حرفها بود که یهو چند تا مامور آمدند و به زور جمعیت را کنار زدند. بعد از ده دقیقه یک پتو آوردند تا جنازه دختر را در آن بگذارند. لحظات سختی بود. همه منتظر بودند ببینند جنازه کیست؟ تا اینکه دختر بیچاره را پتو پیچ کردند و از حمام درآوردند.
مردم از هم می پرسیدند: کیه؟ کیه این؟
یکی از زن ها گفت: این نامزد همین پسره است.
بغل دستیش پرسید: کدوم پسره؟
زنه جواب داد: همین پاسوربازه دیگه. چی بود اسمش؟
سوزان با نگرانی و وحشت پرسید: شاپور؟ زنِ شاپور؟
زنه گفت: آره. همین. مُرده شورشو ببرم.
سوزان وحشت و بغض فراوانی کرد. از ناراحتی و عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دید که جمعیت شکافته شد و جنازه آرزوی بیچاره که در حمام خودکشی کرده بود روی دست سه چهار تا مامور، لای یک پتوی کثیف، پیچیده شده و از جمعیت خارج کردند.
مردم دلشان خیلی سوخته بود. با هم میگفتند بیچاره دختره که پاسوز این قماربازه شد. سوزان که این حرفها را میشنید، عقده و عصبانیتش از دست نادر و شاپور و تیبو خیلی زیادتر میشد. دندان هایش را روی هم فشار میداد و از جمعیت کناره گیری کرد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
تهران-هتل x
دو تا مامورِ خانم(با کد شناسایی 44 و 45) در یک طرف و خانمی بد حجاب به همراه دختری از خودش بد حجاب تر هم روی مبل های مقابل آنها نشسته بودند.
44: خیر مقدم عرض میکنم خدمت شما. امیدوارم آدرس را راحت پیدا کرده باشید.
مادره جواب داد: خواهش میکنم. هتل خوبیه. معروف نیست اما سر راست بود.
44: میشه بفرمایید شما و دخترتون را چی صدا کنم؟
مادره که از این برخورد اون دوتا خانم خوشش اومده بود جواب داد : خودم که مهشیدم و دخترمم مونیکا.
44: خیلی هم عالی. اسامیتون را میدونستم. گفتم شاید راحت تر باشید که جور دیگه صداتون کنم.
زن با لبخند جواب داد: خواهش میکنم.
44: میرم سرِ اصل موضوع. مشکل شما برای خروج از کشور و اینکه برین پیش همسرتون چیه؟
گفت : والا خودتون که بهتر میدونین. میگن مشکل سیاسی پیدا کرده و این حرفا دیگه.
44: خب هر کس مشکل سیاسی پیدا کرده باشه که خانوادش ممنوع الخروج نمیشن. مشکل دیگری هست؟
با تعجب پرسید: چطور حالا؟ چرا یهو مشتاق شدین من برم پیش شوهرم؟
45: من هم جای شما بودم همین سوالو میپرسیدم. جوابش ساده است. حقوق بشر. این حق شما و دختر و شوهرتون هست که کنار هم باشید. حتی اگر شوهر شما بر خلاف جمهوری اسلامی قدمی برداشته باشه.
خانمه که باورش براش سخت بود گفت: جالبه. تا حالا نداشتیم. هر بار هر جا دعوتم کردند و حرف زدیم، بعدش تا مدت ها اعصابم خورد میشد.
45: کسی یا مجموعه ای به شما توهین و یا آسیبی رسونده؟
جواب داد: نه خداییش. اما خب اعصاب آدم خورد میشه دیگه.
44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟
گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم.
45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با
شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟
دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای
ت دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را، اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را میجویم
تازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
بابام تنگ شده.
44: باشه دخترم. یه کم دیگه تحمل کن. دعوتتون میکنیم که حتی به خاطر اینکه حسن نیت ما بهتون ثابت بشه و بدونید که خطری متوجه شوهرتون و یا شما نیست باهاش تلفنی صحبت کنید و حتی خودش به شما بگه که مدارکتون برای ویزا و کارهای قانونی به ما بدید تا ما ترتیب همه چیزو براتون بدیم.
خانمه که داشت چشماش از شور و شوق برق میزد گفت: اگه اینجوری باشه که خیلی ازتون ممنونیم. بی گناهه؟ آره؟
45: حالا اون به کنار. فعلا برای ما مهم اینه که شما گناهی ندارین و باید خانواده دوباره دور هم جمع بشه.
44: فقط تنها خواهش ما اینه که به هیچ وجه با کسی در این زمینه صحبت نکنید تا خبرتون کنیم.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
نهاد امنیتی
محمد و مجید و سعید دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند.
مجید: هاکان اولش نخ نمیداد اما بچه ها کاری کردند که یواش یواش متقاعد شد که یک تماس تصویری با شما داشته باشه.
محمد: خیلی خب! همین حالا؟
سعید: چشم. اجازه بدید.
دقایقی بعد، سعید گفت: قربان ما آماده ایم.
محمد: منم آماده ام. بسم الله.
با واتساپ تماس تصویری گرفتند. از این طرف، چهره هاکان به صورت کامل و شفاف معلوم بود اما از آن طرف، به طرز کاملا طبیعی و بدون اینکه شک برانگیز باشد، با استفاده از نرم افزارهای خاص، چهره شهید علی هاشمی بر صورت محمد طراحی و قالب گذاری شده بود.
محمد: درود! علی هاشمی هستم. از وزارت اطلاعات. با کی صحبت میکنم؟
هاکان: درود متقابل. هاکان هستم.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
سه روز بعد-کمپ-اتاق 10
سر و وضع آن اتاق از همه اتاق های دیگر بهتر بود و به نوعی سوییت مستقل و تمیز و اختصاصی تیبو محسوب میشد. سوزان با تیبو در یک گوشه نشسته و در حال گفتگو بودند.
سوزان: تا حالا کسانی که بهت معرفی کردم، آدمای بد و تو زرد بودند؟
تیبو: نه. تو دختر باهوشی هستی. از دور هوات داشتم. دیدم چطور ارتباط میگیری و حرف از زبونشون میکشی.
سوزان: تا حالا ازت چیزی خواستم؟
تیبو: همین اذیتم میکنه. نه. بارها منتظر بودم بیایی ازم پول بگیری و خرج کنی اما نیومدی و فقط برای معرفی زن و دخترایی که شناسایی کرده بودی اومدی. چیزی شده سوزان؟
سوزان: یه عوضی مزاحمم شده. احساس امنیت نمیکنم. فکر کنم نفوذی رژیم ایران باشه.
تیبو درست نشست و صداشو صاف کرد و گفت: کدوم بی پدری جرات کرده به تو توهین کنه؟
سوزان: کارش از توهین گذشته. تا باشه نمیتونم کار کنم.
تیبو: کاریت نباشه. بسپرش به خودم.
سوزان: نمیخوام کسی دیگه ...
تیبو: خیال جمع باش. خودم ترتیبشو میدم.
شب شد. در تاریکی های اطراف نرده ها با کمال تعجب، سوزان داشت با نادر قدم میزد و قربون صدقش میشد.
سوزان: تو واقعا جوون با جرات و با جنمی هستی.
نادر: قربونت برم دختر. تو هم خیلی خانم و خوشکلی. این چند روزه خیلی رو شعرها و جملاتت فکر کردم. خیلی قشنگ بود. مثل خودت.
سوزان با ناراحتی گفت: خوشکلی و قشنگی چه به درد میخوره وقتی نتونی به کسی که دوستش داری برسی؟
نادر: چرا غم داری عزیزم؟ چی شده؟ چی مانع رسیدن من و تو به هم هست؟
سوزان جواب داد: یه نفر روز اولی که اومدم اینجا به زور صیغه ام کرد. تا حالا نذاشتم کاری کنه و هر بار به زور و کلک ازش فاصله گرفتم. نجاتم بده نادر!
نادر به چشمان سوزان زل زد و گفت: خلاص! دیگه نمیبینیش. قول میدم.
سوزان گفت: نه بابا ... مگه الکیه؟ آخه چطوری؟
نادر چاقوشو از زیر لباسش درآورد و گفت: تا دسته فرو میکنم تو سینه اش. به موت قسم این کارو میکنم. فقط آمار بده.
سوزان گفت: وای من میترسم نادر! اتفاقی نمیفته؟
نادر: خلاصت میکنم از شرّش! بگو کجاست این لامروّت؟
سوزان با تردید و حالتی مثل عصبی ها به طرف حمام نگاه کرد و آهسته گفت: رفته حمام. معمولا حمام آخری میره. وای نادر ولش کن ... من میترسم!
نادر که از روزی که آرزو خودکشی کرده بود، عقل و هوش از سرش پریده بود و الان هم درگیر گریه و چهره و جذابیت سوزان شده بود، خون جلوی چشماش گرفت و رفت به طرف حمام.
سوزان از موقعیت استفاده کرد و فورا خودش را به جعبه تقسیم برق رساند. هنوز نادر به حمام آخر نرسیده بود که برق کل کمپ خاموش شد.
نادر هم که با خشم و سرعت داشت به طرف حمام آخر میرفت، از خاموشی چراغ ها استفاده کرد و در حالی که چاقو را در دستش محکم گرفته بود به طرف حمام آخر دوید.
صبح شد و باز هم جلوی حمام ها قیامت شده بود. جمعیت مثل مور و ملخ جمع شده و سر و صدای زیادی راه افتاده بود. ماموران کمپ و پلیس ترکیه که قادر به کنترل جمعیت نبودند کار را به کتک و ضرب و شتم مردم رساندند. چند لحظه بعد، دو جنازه از حمام خارج شد. جنازه هایی که از قرائن و شواهدش معلوم بود که منتظر همدیگر بودند و در کمین یکدیگر نشسته بودند. دو جنازهی کارد کُش شده که جای سالم روی بدن هم نگذاشته بودند. جنازه تیبو و جنازه نادر!
🔷🔷پایان فصل اول🔷🔷
ادامه دارد...
@hadadpour
سلام. عالی ما جان صبحت بخیر... تا تو هستی و غزل هس
حدیث روز ۱۹ دی ماه ۱۴۰۱
#حدیث_امروز
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
پرسش و پاسخ احکام تقلید
#احکام #سوال_شرعی #فتوا #حکم #تعارض #ولی #فقیه
دی ماه ۱۴۰۱
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و بله و گپ و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبر کوتاه
🔸اهمیت ازدواج در اسلام
🔹استاد حسینی قمی
#سبک_زندگی #ازدواج #سمت_خدا #حسینی_قمی #سخنرانی
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و بله و گپ و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
وقتی میگیم شیرزن دقیقا از چی حرف میزنیم؟
در سال ۱۳۵۹ پس از حمله عراق به روستای اوازین گیلانغرب، مردم به دره های اطراف فرار میکنند. دختری که در آن زمان فقط ۱۸ سال داشت شب هنگام همراه برادر و پدرش جهت تهیه غذا به روستا باز میگردند.
اما در طول راه پدر و برادرش ضمن درگیری با عوامل عراقی کشته میشوند. او هم با عراقیها درگیر میشود و در پی برخورد با دو سرباز عراقی بدون داشتن سلاح گرم، با تبر پدرش با آنها درگیر شده، یکی را کشته و دیگری را با تمام تجهیزات جنگی اسیر میکند و به مقر فرماندهی ارتش ایران تحویل میدهد. نام او فرنگیس است. فرنگیس حیدرپور
حدیث روز ۲۰ دی ماه ۱۴۰۱
#حدیث_امروز
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبر کوتاه
چرا دلواپسی؟
▫️استاد قرائتی
#کلیپ_تصویری #با_خدا_باش #انسان #دلواپسی #تولد #شکم #مادر #توبه #سخنرانی #قرائتی
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تبیین/ علاج تبلیغات دشمن، تبیین است.
#جهاد_تبیین #جوان #وسوسه #باطوم #تبلیغات #دشمن #قم
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg