حدیث روز ۱۹ دی ماه ۱۴۰۱
#حدیث_امروز
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
پرسش و پاسخ احکام تقلید
#احکام #سوال_شرعی #فتوا #حکم #تعارض #ولی #فقیه
دی ماه ۱۴۰۱
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و بله و گپ و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبر کوتاه
🔸اهمیت ازدواج در اسلام
🔹استاد حسینی قمی
#سبک_زندگی #ازدواج #سمت_خدا #حسینی_قمی #سخنرانی
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و بله و گپ و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
وقتی میگیم شیرزن دقیقا از چی حرف میزنیم؟
در سال ۱۳۵۹ پس از حمله عراق به روستای اوازین گیلانغرب، مردم به دره های اطراف فرار میکنند. دختری که در آن زمان فقط ۱۸ سال داشت شب هنگام همراه برادر و پدرش جهت تهیه غذا به روستا باز میگردند.
اما در طول راه پدر و برادرش ضمن درگیری با عوامل عراقی کشته میشوند. او هم با عراقیها درگیر میشود و در پی برخورد با دو سرباز عراقی بدون داشتن سلاح گرم، با تبر پدرش با آنها درگیر شده، یکی را کشته و دیگری را با تمام تجهیزات جنگی اسیر میکند و به مقر فرماندهی ارتش ایران تحویل میدهد. نام او فرنگیس است. فرنگیس حیدرپور
حدیث روز ۲۰ دی ماه ۱۴۰۱
#حدیث_امروز
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبر کوتاه
چرا دلواپسی؟
▫️استاد قرائتی
#کلیپ_تصویری #با_خدا_باش #انسان #دلواپسی #تولد #شکم #مادر #توبه #سخنرانی #قرائتی
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تبیین/ علاج تبلیغات دشمن، تبیین است.
#جهاد_تبیین #جوان #وسوسه #باطوم #تبلیغات #دشمن #قم
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تبیین/ اغتشاشات اخیر بدون شک خیانت بود
#جهاد_تبیین #امنیت #مراکز #تحصیل #تولید #علم #خیانت #اغتشاش #قم
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و گپ و بله و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh_tehran_bozorg
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔷🔷فصل دوم🔷🔷
««قسمت شانزدهم»»
سه سال بعد_ ترکیه_ رستوران ساحلی
بابک در قسمت ساحلی یک رستوران نشسته بود ساعت ۷ و ۵۹ دقیقه بود و فقط ۱ دقیقه تا برگزاری کلاس برخط زمان داشت. به محض اینکه در یک بازی نرمافزاری حاضر شد و تیک«خودمهستم» فعال و کلمه عبور را وارد کرد وارد صفحه ای شد که نمی دانست کسی دیگر به جز خودش حضور دارد یا خیر؟ فورا هندزفری گذاشت و به سخنان خانمی جوان و حدودا بیست و پنج ساله توجه کرد:
«درود! به شما تبریک میگم که با موفقیت در مراحل قبلی تونستید به مرحله تکمیلی آموزش های موسسه ایرانیان بدون مرز، وابسته به وفاداران به شاهزاده پهلوی حاضر بشید. شما در این دوره ۲۰ ساعت آموزش خواهید دید که پس از آن یک کار عملیاتی به شما واگذار خواهد شد و در صورت موفقیت در آن وارد زندگی جدیدی خواهید شد.
استاد این دوره آقای شوربخت هستند و به موضوع «شیوه های تقرّب و جمع آوری اطلاعات» خواهند پرداخت اما قبل از شروع شدن کلاس، لازم به یادآوری است که از هرگونه یادداشت برداری پرهیز کنید. ثانیاً هیچ اثری از این کلاس برجای نگذارید. ضمنا اگر وقتی استاد از شما سوال پرسید و شما تا ۱۰ ثانیه به این سوال جواب ندادید ارتباط شما باکلاس در آن ساعت قطع خواهد شد. آخرین نکته هم این که در طول دو ساعت مدت زمان کلاس، به هیچ وجه از جلوی دوربین گوشی همراهتان تکان نخورید. اگر سوالی نیست کلاس را شروع کنیم.»
بابک همان لحظه کلمه خیر را نوشت و ارسال کرد.
در مکانی دیگر که مشخص نبود کجاست، مردی حدودا شصت ساله با موهایی کم پشت و صورتی صاف و سیبیل بزرگ روبروی سیستم نشسته بود و دید که ۱۳ نفر کلمه خیر را برایش ارسال کردند. لحظاتی گذشت و وقتی چهره خود را به جای چهره آن خانم در صفحه دید کلاس را شروع کرد:
«درود! درود در این صبح پاییزی به شما فرزندان عزیزم. شوربختم اما از آشنایی با شما احساس سپید بختی کامل دارم. از نازنین عزیز ممنونم. مدیریت عالی نازنین به آدم انرژی میده. چهره های شما را که نگاه می کردم ماشالله همه جوون و خوشگل و با انگیزه. شماره ۸ شما چند سالته دخترم؟»
شماره هشت نوشت: ۲۶ سالمه
شوربخت: ماشالله! خیلی خوشگلی. خیلی ظرفیت داری. تحصیلاتت چیه؟
شماره هشت نوشت: ارشدم تمام نشد.
شوربخت گفت: دانشجوی اخراجی هستی عزیزم؟
شماره هشت نوشت: آره استاد.
شوربخت گفت: تلافی میکنیم. نگراننباش. درود بر تو. شماره ۱۳ شما چند سالته؟
شماره ۱۳ نوشت: ۳۴ سالمه.
شوربخت گفت: ماشالله یک مرد کامل و پخته به نظر میرسی. تحصیلات شما چیه؟
@hadadpour
شماره ۱۳ نوشت: ارشد هوا فضا بودم.
شوربخت گفت: هوافضا! چه جالب. ببینم ... آهان ... اینجا نوشته کارمند اخراجی وزارت دفاع. درسته؟
نوشت: بله استاد. اخراج شدم.
شوربخت ادامه داد: «عالیه. همتون عالی هستین و وظیفه منه که مطالبی را به شما بگم تا برای کارهای بزرگ، کارهایی از جنس بزرگان و تاریخ سازان آماده بشین.
اول اجازه بدید از خودم بگم. من مدت کوتاهی در اوایل انقلاب در نیروهای مسلح بودم اما بخاطر علاقمندیم به کار رسانه، وارد صدا و سیما شدم و همون جا هم بازنشسته شدم. ۲۵ سال کار کرده بودم که با درخواست بازنشستگیم موافقت شد. البته میدونید که معمولاً موافقت نمیشه به این راحتی. اما چون دو سه مورد اخلاقی در پرونده من بود فوراً از خدا خواسته با درخواستم موافقت کردند و ظرف مدت سه چهار ساعت بازنشسته شدم. کاملاً با ساختار آشنام و با اکثر افرادی که کار کردم، هنوز سر کار هستند و روحیات آنها را می شناسم.
خب بریم سراغ درسمون. ده درس در ده جلسه دو ساعته با من هستید. شما باید تخصصی یاد بگیرید که درباره همه چیز مخصوصا رسانه با مردم گفتگو کنید. اولین درس اینه که مستقیم سراغ اصل موضوع نرید بلکه از مشکلاتشون شروع کنید. امروز مفصل درباره روشی صحبت میکنیم که در تقرّب و نزدیک شدن به مردم و جمع آوری اطلاعات خیلی میتونه بهتون کمک کنه. اسم اون روش«منم مثل خودتم. این که چیزی نیست. اگه بدونی من چی کشیدم گِریَت میگیره» هست.
این روش بی هزینه ترین روش هست و شما می تونید از راهروهای کلیه ادرات و نهادهای مختلف گرفته تا مهمونی ها و چت روم ها و گروه های مجازی و ... از این روش استفاده کنید و مُخ مردم را به کار بگیرید. اصولا مردم ما بسیار احساسی هستند و غریب پرست. وقتی ببینند یکی گوش خوبی هست و خودش هم مشکلات زیادی داشته، فورا باهاش انس میگیرن و از اول تا آخر زندگیشون، با دو کیلو روغن اضافه، در قالب مرثیه و ذکر مصیبت با دوست جدیدشون در میون میگذارند تا یا ثابت کنند از اون بدبختر هستند یا تا کمی آروم بشن و با گفتگوی صمیمانه حتی با یک غریبه، کمی آرامش بگیرند.
این روش با چهل پنجاه نکته می تونه کارآمد تر بشه تا در کمترین زمانی که با اون هستید بیشترین اثر را بگذارید. تا اینکه نهایتا از مح
Akbar khyrkhah:
شماره ۱۳ نوشت: ارشد هوا فضا بودم.
شوربخت گفت: هوافضا! چه جالب. ببینم ... آهان ... اینجا نوشته کارمند اخراجی وزارت دفاع. درسته؟
نوشت: بله استاد. اخراج شدم.
شوربخت ادامه داد: «عالیه. همتون عالی هستین و وظیفه منه که مطالبی را به شما بگم تا برای کارهای بزرگ، کارهایی از جنس بزرگان و تاریخ سازان آماده بشین.
اول اجازه بدید از خودم بگم. من مدت کوتاهی در اوایل انقلاب در نیروهای مسلح بودم اما بخاطر علاقمندیم به کار رسانه، وارد صدا و سیما شدم و همون جا هم بازنشسته شدم. ۲۵ سال کار کرده بودم که با درخواست بازنشستگیم موافقت شد. البته میدونید که معمولاً موافقت نمیشه به این راحتی. اما چون دو سه مورد اخلاقی در پرونده من بود فوراً از خدا خواسته با درخواستم موافقت کردند و ظرف مدت سه چهار ساعت بازنشسته شدم. کاملاً با ساختار آشنام و با اکثر افرادی که کار کردم، هنوز سر کار هستند و روحیات آنها را می شناسم.
خب بریم سراغ درسمون. ده درس در ده جلسه دو ساعته با من هستید. شما باید تخصصی یاد بگیرید که درباره همه چیز مخصوصا رسانه با مردم گفتگو کنید. اولین درس اینه که مستقیم سراغ اصل موضوع نرید بلکه از مشکلاتشون شروع کنید. امروز مفصل درباره روشی صحبت میکنیم که در تقرّب و نزدیک شدن به مردم و جمع آوری اطلاعات خیلی میتونه بهتون کمک کنه. اسم اون روش«منم مثل خودتم. این که چیزی نیست. اگه بدونی من چی کشیدم گِریَت میگیره» هست.
این روش بی هزینه ترین روش هست و شما می تونید از راهروهای کلیه ادرات و نهادهای مختلف گرفته تا مهمونی ها و چت روم ها و گروه های مجازی و ... از این روش استفاده کنید و مُخ مردم را به کار بگیرید. اصولا مردم ما بسیار احساسی هستند و غریب پرست. وقتی ببینند یکی گوش خوبی هست و خودش هم مشکلات زیادی داشته، فورا باهاش انس میگیرن و از اول تا آخر زندگیشون، با دو کیلو روغن اضافه، در قالب مرثیه و ذکر مصیبت با دوست جدیدشون در میون میگذارند تا یا ثابت کنند از اون بدبختر هستند یا تا کمی آروم بشن و با گفتگوی صمیمانه حتی با یک غریبه، کمی آرامش بگیرند.
این روش با چهل پنجاه نکته می تونه کارآمد تر بشه تا در کمترین زمانی که با اون هستید بیشترین اثر را بگذارید. تا اینکه نهایتا از محل کار اون فرد اطلاع پیدا کنید و زمینه برای ملاقات های بعدی فراهم کنید و همینطور تا آخر باهاش باشید. این چهل پنجاه نکته رو باید براتون بگم تا بتونیم در جلسات بعد راهکارهای بعدی را مرور کنیم. اگر موافقید و آماده اید یک ok برای من بنویسید.»
همه بچه ها نوشتند. بابک هم نوشت ok و فرستاد.
بابک با جدیت هرچه تمام تر محتوای آموزشی دوره را دنبال می کرد گاهی شبها تا دیر وقت بیدار میماند و راه می رفت و به انواع فیلم هایی که شوربخت براشون ارسال کرده بود نگاه می کرد. فیلم ها و صوت هایی که از انواع و اقسام روش های نزدیک شدن به آدم ها و افراد خاص گرفته بودند تا فیلم های هالیوودی با محوریت مطالبی که در دوره آموزش دیده بود.
تا این که جلسات مربوط به مباحث شوربخت تمام شد و به هر نفر طبق قراری که گذاشته بودند باید پروژهای داده میشد.
شوربخت گفت: « این هم درس آخر که درباره اش کامل با هم حرف زدیم و نکات تجربی و کلیدیش رو براتون گفتم. خب! ۹ نفری که در ایران هستند در ۹ موضوع متفاوت و داخلی باید کار کنند که خودم به هر نفر اعلام میکنم. اما برای سه نفری که در ترکیه هستند امشب نازنین یک برنامه ویژه داره و توجیه میشن. به خاطر همین دسترسی اون سه نفر رو قطع می کنم و شب با نازنین هماهنگ خواهند بود. بدرود.»
دسترسی بابک قطع شد. همان لحظه رفت و گوشی همراهی را که با آن در کلاس آنلاین شرکت میکرد از محل اقامتش خارج کرد و در ماشین گذاشت. وقتی حداقل ۵۰ متر از ماشین دور شده بود با گوشی همراه دیگری تماس گرفت.
@hadadpour
محمد در حال کار کردن با سیستمش بود که تلفن داخلی شروع به زنگ خوردن کرد.
محمد: جانم آقا سعید!
سعید: سلام حاج آقا. خدا قوت. بابک میخواد صحبت کنه.
محمد: باشه. وصل کن. با فیلتره؟
سعید: بله هم فیلتر صدا و هم فیلتر ارتباط.
وقتی وصل شد، محمد با آن طرف خط، شروع به صحبت کرد:
محمد: سلام. محمد هستم.
بابک: سلام آقا محمد. مخلصم.
محمد: جانم بابک جان!
بابک: ۱۳ نفرمون تقسیم شدیم. ۹ نفر در ایران قراره عملیات جمع آوری اطلاعات داشته باشند و سه نفر هم در ترکیه.
محمد: خب این که شد ۱۲ نفر! اون یکی چیکاره است؟!
بابک با تعجب گفت: راس میگینا. نمیدونم. نگفت. شاید اشتباه کرده.
محمد: بعیده اشتباه کرده باشه. هنوز نتونستی لینک بازی را برای سعید بفرستی؟
بابک: نمیشه به قرآن! هر کاری می کنم راه نمیده. اینجا آشنا ندارین بتونه جابجا کنه؟
محمد: مهم نیست چون بعیده بذارن برای ۱۰ جلسه دوم، از این گوشی استفاده کنید. من فقط دنبال نسخه اصلی یا کپی برداری از بازی بودم.
بابک: الان تکلیف چیه؟ شب قراره به من
مأموریت اعلام کنند.
محمد: خیلی خب. مأموریتش هرچی باشه بگو چشم و انجام بده.
بابک: چشم. امری نیست آقا؟
محمد: در پناه خدا.
محمد تا گوشی را قطع کرد، دکمه ای که کنار تلفنش روی میز بود فشار داد و گفت: آقا سعید شنیدی؟
سعید جواب داد: بله ... در خدمتم.
محمد: از ۹ نفری که تو خاک ایران قراره جمع آوری اطلاعات کنند، اطلاعات کامل بگیر و ببین دقیقا ماموریتشون چیه؟
سعید: چشم اتفاقاً همین الان دارن خودشون دونه دونه پیام میدن و دو سه نفر دیگه مونده که اعلام کنند. اما اینا که تا الان اومده، اغلب مربوط به جمع آوری اطلاعات در خصوص میزان علاقه و استقبال مردم از رسانه ملی و مقایسه با شبکه های خانگی هست!
محمد: بسیار خوب. جمع بندی کن و بفرست رو سیستمم. یا علی.
سعید: فقط قربان بهتر نیست بابک هم با خودم هماهنگ بشه تا وقت شما گرفته نشه؟
محمد: مگه شما اطلاع داری مأموریت بابک چیه؟
سعید: خب نه!
محمد: پس بابک مستقیم با خودم. بقیه با تو. راستی از سوزان چه خبر؟
ادامه دارد...
@hadadpour
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هفدهم»»
ده سال قبل-سالن مسابقات دفاع شخصی بانوان
خانم فرحی که مربی جاافتاده و سر حالی بود، وسط هیاهوی زیادی که جمعیت حاضر در سالن داشتند به چشم تک به تک دخترا که دورش جمع شده بودند نگاه میکرد و آخرین تذکرات را میداد. با داد، جوری که صداش از فاصله کم شنیده بشه میگفت: خیلی فاصله نگیرین. این ده بار. خانما ... فاصله نگیرین. دخترا وقتی تو دعوا ازشون فاصله میگیرن، جری تر میشن. مثل پسرا نیستن که محاسبه کنن و دورادور شاخ و شونه بکشن. خیلی از حریفتون فاصله نگیرین.
یکی از دخترا گفت: خانم اگه اون خواست فاصله بگیره چی؟
خانم فرحی با تندی جوابش داد: اینو دیگه تو نپرس! دختر صد بار به خودت گفتم باید بری دنبالش و نذاری به طرفت دورخیز کنه. زهرا تو آماده ای؟ مسابقه اول تو هستیا. حواست هست؟
زهرا: آره خانم. حواسم هست.
خانم فرحی: اگه تو ببری، روحیه و انگیزه بچه ها صد برابر میشه. میگیری چی میگم؟
زهرا با شور و اشتیاق جواب داد: خانم ناامیدتون نمیکنم.
بچه ها رفتند کنار. زهرا موند و خانم فرحی. خانم فرحی زهرا را به طرف خودش کشوند و لبش گذاشت درِ گوش زهرا و حرفهایی زد که باعث شد زهرا چشمش را ببند و برای لحظاتی فقط به کلماتی تمرکز کند که خانم فرحی درِ گوشش میگفت. بعدش هم زد به پشت شونه اش و گفت: بسم الله دختر! رو سفیدم کن.
زهرا بسم الله گفت و رفت وسط. یه دختر دیگه هم از اون طرف اومد وسط. هر دوشون روبروی داور ایستادند و احترام کردند و مسابقه شروع شد. تا مسابقه شروع شد، زهرا فورا فاصله اش را با دختره کم کرد. دختره هم که فکر میکرد زرنگه، همون اول میخواست با یه لگد به شقیقه زهرا کار را تموم کنه که دید نخیر! از این خبرا نیست. به جای روی پای راستش، ران پای راستش به زهرا خورد. زهرا هم فورا پاهاشو گرفت و در یه حرکت، کوبوندش به زمین و تند تند شروع به مشت زدنی کرد.
اون دختره که خودشو باخته بود و فکر نمیکرد زهرا اینقدر تر و فرز باشه، فورا دستشو به تشک زد و تقاضای کات داد.
داور پرید وسط و اون دو تا رو از هم جدا کرد.
وقتی دختره از روی زمین پاشد، قشنگ میشد ترس رو از توقیافه اش خوند. ولی به خاطر اینکه کم نیاره، فورا شروع به حمله کرد اما زهرا با جاخالی هایی که میداد، حرکات اون دختر رو نقش بر آب میکرد. تا اینکه در یه لحظه، زهرا تا دید گارد دختره بازه، کل قفسه سینه و شکم دختره رو مشت کوبی کرد و همین طور با مشت های پیاپی، دختره رو به عقب و عقب و عقب تر برد تا اینکه یه مشت محکمتر خوابوند هشتیِ زیرِ قفسه سینه اش! با اون مشت آخر، دختره به اندازه دو یدان به عقب رفت و الان زهرا بهترین فرصت را داشت که بلند بشه و در یک چرخش کامل، با کف پای راستش، ترکیب چهره و وصورت دختره رو به هم بریزه.
همین کارو هم کرد ... دختره کل صورتش، بلکه کل بدنش برگشت ... تعادلش به هم خورد ... و با شدت هر چه تمامتر نقش بر زمین شد.
نقش بر زمین شدن اون دختر همانا و خروش جمعیت و سوت و کف و جیغ و هورای طرفدارهای زهرا هم همانا.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
مادر زهرا در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و تعدادی عکس چهره های خلاف و چند تا کاغذ و خلاصه پرونده اطرافش بود، عینکش را برداشت و به دخترش گفت: زهرا جان! تو تنها ثمره زندگی من و بابات هستی. بابات سالها برای این کشور زحمت کشید. منم که خودت میبینی. فقط چهار پنج سال دیگه تا بازنشستگی دارم اما مثل روزای اول کار میکنم و پروژه میگیرم. ولی اجازه ندادم تو وسطِ مشکلات و کارای من گم بشی. تا حالا هم برای تصمیماتت احترام قائل بودم. اینم میسپارم دست خودت. بالاخره زندگی خودته. ولی لطفا وضعیت منو ببین. وضعیت خودتم ببین. من کاملا از جایی که ایستادم راضیَم. ببین تو به عنوان دخترم از من راضی هستی یا نه؟ چون قراره بعدا دخترت همین قضاوتو درباره خودت بکنه. حالا دیگه هر تصمیمی خواستی بگیر.
زهرا که داشت چاییشو هم میزد گفت: میفهمم چی میگی. میفهمم قربونت برم. وقتایی که خونه نبودی و ماموریت بودی، و من سرم روی پاهای مامان بزرگ بود، قصه های تو وبابا را برام میگفت. توقع داری دخترِ یه زن جسور و فعال، بشینه کنج خونه و هیچ کاری نکنه؟ من تمام اون شبا و روزایی که تو نبودی اما قصه هات بود، خودمو جای تو میذاشتم و تصور میکردم.
مادرش لبخندی زد و مکثی کرد و بعدش به زهرا نگاه کرد و گفت: تو جسور و بی باک ندیدی. تو 233 رو ندیدی که به من میگی جسور و فعال!
زهرا گفت: راستی چرا هر وقت میریم سرِ مزار 233 اینقدر خلوته؟ چرا حداقل رو سنگِ قبرش ننوشتن شهید؟
مادر که مشخص بود با شنیدن اسم 233 منقلب شده گفت: طبیعت کار ما همینه. مخصوصا خانما.
زهرا به مادرش نزدیکتر شد و پرسید: مامان بنظرت شهید میشم؟
مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل،
حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟
زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم.
مادر: بابات امضا کرده؟
زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم.
مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟
زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه.
مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.»
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره.
سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟
فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه!
زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست.
سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟
زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت.
خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد.
محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست.
زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟
محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم!
زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟
محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم.
زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ...
که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر.
استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه!
محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟ همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه.
@hadadpour
خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن،
Akbar khyrkhah:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هجدهم»»
زمان حال-تهران
محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده.
محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا.
از محمد پرسید: سوزان چطور؟
محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه.
پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟
محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب»
همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون.
وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت.
در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
سوزان: آقای آلادپوش؟
مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟
سوزان: بله. سوزان هستم.
آلادپوش: بفرمایید.
سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند.
سوزان: جای دنج و قشنگیه.
آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام.
سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟
آلادپوش: دقیقا.
سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم.
آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟
سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی.
آلادپوش: اروپا رفتین؟
سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم.
آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری.
سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم.
آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای.
سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟
آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان.
سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟
آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا.
سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری.
آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم.
همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد.
@hadadpour
بابک در شهر کایسری مشغول ماموریتش بود. با سر و وضعی آراسته، یک دست کت و شلوار آبی و یک کراوات، در منزل شخصی به نام زندیان نشسته بود. زندیان گفت: وقتی سالها پیش مجبور شدیم تهران را ترک کنیم و با اولین قطارهایی که در اصل برای انتقال ما ب
ه ترکیه راه افتاده بود اما بقیه هم ازش استفاده میکردند خودمون را به ترکیه برسونیم، فکر نمیکردم در کایسری ماندگار بشم.
بابک: منظورتون قطارهای احباء هست؟
زندیان: بله. احباء. کایسری 60 ساعت تا تهران فاصله داشت اما این فاصله هر چی زیادتر میشد من و خانواده ام بیشتر غمگین میشدیم و دلمون بیشتر تنگ میشد. همین جا پیاده شدیم. یادمه بابام گفت من از این بیشتر نمیتونم دور بشم. همین جا میمونیم.
بابک: اغلب مسافران اون قطارها بهایی ها بودند. درسته؟
زندیان: دقیقا. مثل خانواده ما و عموهام و دو تا داییم.
بابک: پدر و عموهاتون خیلی به کشور و اعلی حضرت خدمت کردند. ببخشید اینو میگم. بنظرم حق شما این نبود.
زندیان: ما بهایی ها در زمان اعلی حضرت هم خیلی زندگی درستی نداشتیم. مردم به بهایی ها به چشم یه مشت انسان نجس نگاه میکردند. یادمه معلم یکی از مدارس کرج به یکی از شاگرداش، وقتی میخواست تحقیرش کنه و فحشش بده گفته بود «مگه بهایی هستی؟» اینقدر دشمنی با ما زیاد بود که یهو از یه جاهایی میزد بیرون که فکرش هم نمیکردی.
بابک: ولی من شنیدم چند نفر از گارد و بزرگان دربار از بهایی ها بودند. پس چرا میگید اوضاع زندگیتون خوب نبوده؟
زندیان: حالا اگه اثبات بشه واقعا اون چند نفر بهایی بودند و برای خوشایند اعلی حضرت ادعای بهاییت نکرده بودند، بازم چیزی را به نفع ما تغییر نمیداد. چون ما میخواستیم با مردم زندگی کنیم. اما مردم حاضر بودند با کلیمی و مسیحی زندگی و معامله کنند اما با ما خیلی کم.
بابک: به خاطر همین اوایل انقلاب ...
زندیان: بله، قبل از انقلاب، بابام و عموهام فهمیدند اگه آخوندها بیان سر کار، وضع ما بدتر میشه. به خاطر همین، چند سال صبر کردند ولی وقتی دیدند فایده نداره و ممکنه هر لحظه بیان سراغمون، گذاشتیم اومدیم ترکیه.
بابک: خب چرا نرفتین اسراییل؟ اونجا که جمعتون جمعه!
زندیان: مثل بچه ها حرف نزن پسر جون! کدوم اسراییل؟ کدوم جمع؟ اونا خودشون از پس چیزی که زاییدند بر نیومدند. چه برسه که بخوان به ما حال بدن!
بابک: متوجه نمیشم!
زندیان: اسراییل کشور نیست که. من اسم مکانی که همه بر سر تصاحب یا حذفش رقابت داشته باشند و خودشم یهو از زیر بُته سبز شده باشه، کشور نمیذارم و جای زندگی نمیدونم. کیکتو بخور آقا بابک! بفرما. تعارف نکن.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان: شما پسر مرتضی آلادپوش هستید. درسته؟
آلادپوش: بله. اول جزء سازمان مجاهدین بود. سال 1350 دستگیر شد. شش سال زندان بود. بعد از انقلاب هم ترجیح داد به سازمان پیکار ملحق بشه.
سوزان: چرا اسم شما را حسن گذاشت؟ به خاطر داداشش؟
آلادپوش: دقیقا. حسن قبل از پدرم و خیلی بیشتر از همه ما به سازمان مجاهدین علاقه داشت. اسم همسرش محبوبه متحدین بود. شاید بعد از لیلی و مجنون، قصه عشق اونا خاص ترین قصه ای باشه که شنیدم. دکتر علی شریعتی واسطه ازدواج اونا شد و شریعتی بعدها داستان«حسن و محبوبه» را تحت تاثیر اونا نوشت.
سوزان: جالبه. سرنوشتشون؟
آلادپوش: عموحسن که در درگیری با کمیته مشترک ضد خرابکاری کشته شد. محبوبه هم شش ماه بعد، در منطقه دروازه شمرون گلوله بارون شد. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح پهلوی به نام دانشگاه محبوبه متحدین نامیده شد اما سال 62 اسمش را گذاشتند دانشگاه الزهرا. البته اسم مدارس دخترانه ای که به نام محبوبه گذاشتند به خاطر زن عمو بود.
سوزان: با دوستان و همشاگردی و آشناهای پدرتون در ایران هنوز ارتباط دارید؟
آلادپوش: نه اما پدرم و عموم در سال 1349 با مهندس میر حسین موسوی و عبدالعلی بازرگان، شرکت مهندسان مشاور سمرقند تاسیس کردند که در اصل پاتوق سیاسی شده بود اما کارای مهندسی هم میکردند. گاهی به بهانه قدیم و خاطرات شرکت مهندسان، با خانواده های موسوی و بازرگان سلام و علیک داریم.
بابک کیکشو میخورد و سوالشو میپرسید: هنوز خانواده اقوام و دوستانتون تهران هستند. درسته؟
زندیان: آره. تعدادشون هم کم نیست. شبا که توتلگرام جمع میشیم و خاطرات گذشته مرور میکنیم روحیه هممون عوض میشه.
بابک: البته فکر نکنم وضع اونا چندان بد باشه. منظورم اونایی هست که الان تو ایران هستند. بالاخره دیگه راه و چاه را یاد گرفتند.
زندیان: اون که بعله. اغلب بچه هاشون سرمایه دار و بیزینسمن های خوبی هستند. پسرای منم ایران سرمایه گذاری کردند.
بابک: شناسنامه شما یهودی هست. نه بهایی. درسته؟
زندیان: بله. پدرم قبل از انقلاب اجازه ی گرفتنِ شناسنامه بهایی به ما نداد. چون میخواست سرمایه گذاری هایی که در بخش فولاد کرده حفظ بشه. یهودی های ایران مُخِ سرمایه گذاری در بخش صنعت هستند.
بابک: به خاطر همین شناسنامه یهودی گرفتید اما در مناسکشون شرکت نداشتید.
زندیان: بعضی یهودی ها بعد از انقلاب شناسنامه هاشون عوض کردند و با نفوذی که داشتند هویت مسلمان برای خودشون و خانوادشون تعریف کردند. اما پدرم و عموهام فرصت عوض کردن شناسنامه یهودی ما نداشتند و این شد که در مناسک بها
ر قرار باشه اینطور پیش بره، دیگه نماینده ای در مجلس نخواهند داشت و روز به روز حقوقشون پایمال تر خواهد شد. اما شما با توجه به مدرک و تخصص بالایی که در هنر و سینما دارید، حضورتون خیلی میتونه در ایران موثرتر از حضورتون در ترکیه باشه.
زندیان با شنیدن این حرفها سکوت کرد و شانه هاش که در موقع حرف زدن بالا بود و سر حال نشسته بود، افتاد.
بابک ادامه داد: جناب زندیان! اگر خانواده و منسوبان شما طی چند مرحله، وارد ایران بشن و اقامت و مسائل حقوقی و قانونی را با وکلایی که خودمون بهتون معرفی میکنیم دنبال کنند، قطعا از عید سال آینده ...
زندیان: بیام که آمار را پرکنم؟ یا مثلا سینمای درست و درمونی دارین که بیام و ...
بابک: اگر اینقدر بی ارزش و بدون مطالعه به این قضیه نگاه کنید، قطعا لحن و بیان و تصمیم شما عوض نخواهد شد. اما لطفا فورا جواب رد ندید. من حامل سلام گرم شاهزاده برای شما هستم. شاهزاده نگران وضع جامعه بهایی و همچنین نگران آمارهای واقعی اقلیت های دینی و همچنین نگران فرهنگ ناب ایرانی و اصالت آریایی در ایران هستند. چون اگر به همین وضع پیش بره و کسانی که یه روز از ایران خارج شدند، امروز به ایران برنگردند دیگه برای همیشه دیر خواهد شد.
ادامه دارد...
@hadadpour
دوستانی که داستان رو دنبال می کنند ممکنه در بین خواندن این سوال براشون پیش بیاد که با پاسخش براتون فرستادم