💢 #مدعیان_بابیت_و_سفارت
#حسین_بن_منصور_حلّاج
ابو نصر هبة اللَّه بن محمد کاتب، دخترزادهام کلثوم دختر محمد بن عثمان، برای من (شیخ طوسی) نقل کرد که: چون خداوند خواست اعمال «حلّاج» را آشکار سازد و او را رسوا و خوار گرداند، این طور پیشامد کرد که «حلّاج» خیال کرد ابو سهل بن اسماعیل بن علی نوبختی رضی اللَّه عنه هم از کسانی است که فریب دوز و کلک او را میخورد و نیرنگ او در وی مؤثر واقع میشود. لذا فرستاد نزد وی و او را به اطاعت خود دعوت کرد. او با کمال نادانی چنین پنداشته بود که ابو سهل هم در این خصوص مانند سایر افراد ضعیف الایمان است و فریفته وی میشود. از این رو پیوسته او را به سوی خود دعوت میکرد و به آرامی نیرنگهای خود را برای جلب وی به رخ او میکشید، زیرا موقعیت علم و ادب ابو سهل در میان مردم مشهور بود.
حلاج در نامههای خود به ابو سهل مینوشت: من وکیل صاحب الزمان سلام الله علیه هستم.
او نخست با این مطلب خواست ابو سهل را به سوی خود بکشاند، سپس ادعای خود را بالا برد و نوشت: من مأمورم به تو بنویسم که هر گونه نصرت و یاری خواسته باشی، برایت آشکار سازم تا دلت قوت گیرد و در نیابت من تردید نکنی!
ابو سهل هم به وی پیغام داد که من در مقابل آن همه معجزات و کرامات که (به ادعای تو) از تو به ظهور رسیده، فقط موضوع مختصری را پیشنهاد کرده از تو
می خواهم! و آن این است که من مردی زن دوست و مایل به معاشرت با آنها هستم. چندین کنیز دارم که پیری مرا از نزدیکی با ایشان دور کرده است و ناچارم هر جمعه محاسن خود را حنا بگیرم و متحمل رنج زیاد شوم تا موهای سفیدم را بپوشانم، وگرنه کنیزان خواهند دانست که من پیر شدهام و به من رغبت نشان نخواهند داد و نزدیکی ما به دوری میگراید و وصال به جدایی میکشد. از این رو از تو میخواهم کاری کنی که مرا از حنا بستن بی نیاز کنی و زحمت آن را از من برطرف سازی و موی ریشم را سیاه گردانی. اگر چنین کنی، هر چه بگویی اطاعت میکنم و گفته تو را میپذیرم و به طریقه تو میگروم، زیرا این معنی موجب بصیرت من میشود و از کمک به تو دریغ نخواهم داشت!
چون حلاج سخن او را شنید و نتیجه دسیسهها و جواب خود را بدین گونه شنید، دانست در نامههای خود که پر از ادعا و اظهار کرامات و معجزات بوده، خطا کرده و طریقه خود را به نادانی به رخ او کشیده است. بدین لحاظ خودداری کرد و جواب ابو سهل را نداد و دیگر کسی نزد وی نفرستاد.
ابو سهل هم این ماجرا را اتفاقی خوش و باعث تفریح و خنده قرار داده بود و آن را نزد همه کس بازگو میکرد و حلاج را ریشخند میکرد. بدین گونه نزد بزرگ و کوچک شهرت یافت و همین باعث شد که کار حلاج برملا گردد و مردم از دور وی پراکنده شوند.
جمعی از دانشمندان، از حسین بن علی بن بابویه قمی (برادر شیخ صدوق) نقل کرده اند که وی گفت: پسر حلاج به قم آمد و نامه ای به خویشان ابوالحسن نوشت و آنها و ابوالحسن را به سوی خود دعوت کرد و میگفت: من فرستاده امام زمان و وکیل او هستم.
چون نامه او به دست پدرم (علی بن بابویه) رسید، آن را پاره کرد و به آورنده نامه فرمود: چه چیز تو را به نادانی واداشته است؟ آورنده نامه که گمان میکنم گفت پسر عمه یا پسر عموی حلاج هستم، به پدرم گفت: حلاج نامه ای به ما نوشته و ما را دعوت کرده است، چرا نامه او را پاره کردی؟
حضار به وی خندیدند و او را مسخره کردند.
سپس پدرم برخاست و در حالی که جماعتی از اصحابش و غلامانش همراه او بودند، به حجره تجارت خود رفت. موقعی که به در خانه ای رسید که حجره اش در آنجا واقع بود، کسانی که آن جا نشسته بودند، به احترامش برخاستند، فقط یک نفر که پدرم او را نمی شناخت از جا برخاست. موقعی که پدرم در حجره نشست و دفتر حساب و قلم و دوات خود را چنان که معمول تجار است درآورد، رو کرد به جانب شخصی که حاضر بود و پرسید: این مرد ناشناس کیست؟
آن شخص هم جواب پدرم را گفت. مرد ناشناس که شنید از هویت وی سؤال میکند، برخاست، نزد پدرم آمد و گفت: با اینکه من حاضر هستم، احوال مرا از دیگری میپرسی؟
پدرم فرمود: ای مرد! احترام تو را نگاه داشتم و تو را بزرگ شمردم و از خودت نپرسیدم. گفت: وقتی تو نامه مرا پاره میکردی، من میدیدم.
پدرم فرمود: تو پسر حلاج هستی؟ خدا تو را لعنت کند، ادعای اظهار معجزه میکنی؟ سپس پدرم به غلام خود گفت: پاها و گردن او را بگیر و از خانه بیرون کن! و از آن روز دیگر او را در قم ندیدیم.
📚بحارالانوار ج ۵۱ باب ۲۳
کانال "معارف" امام زمان سلام الله علیه
http://eitaa.com/joinchat/3866755103C32c6614f49