دیروز این کتاب را خواندم، سرود سرخ انار
نوشته الهه بهشتی. روایتی از تشرف یکی از شیعیان بحرین خدمت امام زمان عج که اصل آن در بحارالانوار آماده. واقعا اعتقاد و دلدادگی عجیبی داشتهاند. ماجرا توی قالب داستان و در ۸ فصل آمده. آنقدری داستان کشش دارد که کتاب را تا آخرش زمین نگذارید. کل کتاب هم ۵۶ صفحهست و نیم ساعته تمام میشود. خواندش را به همه گروههای سنی توصیه میکنم. برای اینکه یادمان نرود صاحب داریم. برای اینکه یادمان نرود توی سختیها صدایش کنیم و برای اینکه یادمان نرود او صدایمان را میشنود و به دادمان میرسد ...
#معرفی_کتاب
#امام_زمان
#مجنون
@aliya_ne
مجنون.mp3
1.89M
تعبیر زیبای آیتالله جوادی آملی از این فراز مناجات حضرت امیر علیهالسلام:
«مَولایَ یا مَولایَ! أنتَ الحیّ و أنا المَیّتُ، فهل یَرحَمُ المَیّتَ الّا الحَیّ»
[... مراد این نیست که] خدایا الآن تو زندهای، من هم الآن زندهام، من بعدها میمیرم، وقتی مُردم به من رحم کن.
این چنین نیست. خدایا! الآن من مردهام. روحی تو دمیدی. نظیر این صوتی که به این بوق بلندگو دمیده میشود. این بلندگو که حرفی ندارد. آن صوت است که به این بلندگو و به این بوق میدمد.
میفرماید ما بوقیم خلاصه! آن صدایی که هست صدای توست. ما ذاتا مردهایم، نه بعدها میمیریم. تو این روح را بدم، دائما بدم. «أنتَ الحیّ و أنا المَیّتُ» بدم که نمیرم «فهل یَرحَمُ المَیّتَ الّا الحَیّ»، نه اینکه الآن تو زندهای، من هم الآن زندهام. بعدا که من مُردم به من رحم کن.
نه! مثل اینکه این آینه به صاحب صورت بگوید که من جمالی ندارم. تو اگر از کنارم رد بشوی چیزی در من نیست! من چه نشان بدهم؟
#مجنون
#مناجات
@aliya_ne
از صدای مادر که بغض آلود احوال پرسی کرد، بغضم گرفت. هر چند سعی کردم صدایم را به آن آلوده نکنم. برای همین صبر کردم تا او پشت سرهم قربان صدقهام برود و بگوید:«عزیزم، مادرجان، پسر گلم...»
همانقدر که او به گفتن احتیاج داشت، من هم به شنیدن محتاج بودم، و احساس پشیمانی میکردم از اینکه مانع شدهام تا محل اعزام بدرقهام کنند.
گفت:«غذا چی میخوری، مادر؟»
گفتم:«بدترینش چلومرغ است»
گفت:«نوش جان، مادر، خوب بخور که جان داشته باشی بجنگی.»
وقتی گفتم:«اینها هیچ کدام دست پخت تو نمیشوند.» زد زیر گریه...
نه آبی نه خاکی، نوشته علی مؤذنی
#برش_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
...دلمان نوحه میخواهد، اما اسماعیل ابراهیمی سرما خورده و گلویش درد میکند. ما به صدای او عادت کردهایم و با صدای کسی دیگر حال پیدا نمیکنیم. صدای اسماعیل ابراهیمی از صافی آقا امام حسین میگذرد. ما خون دستهای بریده عباس را از صدای او میگرییم. سوز زینب از ناله اسماعیل ابراهیمی برمیخیزد. برای همین بود که برادر علیخانی گفت:«بخوان، اسماعيل! با همین صدای گرفته بخوان»
اسماعیل که شروع کرد، درد آقا امام حسین در صدای گرفته او از سوز عباس بیشتر شد. وقتی تیر بر پیکر علیاصغر بر دستهای آقا نشست، صدای اسماعیل ابراهیمی صدای آقا شد. من در زنجموره زینب از صدای اسماعیل از هوش رفتم ...
نه آبی نه خاکی، نوشته علی مؤذنی
#برش_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
نه آبی نه خاکی نوشته علی مؤذنی ؛
هنوز تمامش نکردم! کمی از ناگفتههای جنگ توی این کتاب جمع شده. با خواندنش بدون واسطه میروید به حال و هوای جبهه. چون از جنس روایت است. روایت از زبان نوجوانی که قبل رفتن به جبهه با خودش عهد کرده آنچه دیده و شنیده توی دفترش بنویسد. شخصا با روایتنویسی حال میکنم چون میشود از این روایتها مدل درآورد و یکجورایی فضای جبهه را بازآفرینی کرد. وقتی نویسنده دارد درمورد فضای جبهه صحبت میکند چشمانم گرد میشود و با دقت بیشتری میخوانم. کاغذ و قلم هم کنار دستم هست تا اگر ایدهای خورد به ذهنم همانجا یادداشت کنم. عزیزی میگفت من صد ماه سابقه جبهه دارم، پاوه، کردستان، خرمشهر، لبنان.. همهاش را جمع و تفریق کنی صد روز میشود جنگ. بقیهاش فضای جبهه بود. که جنگ بخش کوچکی از آن به شمار میآمد.
اگر جبهه را موفق ترین دانشگاه انسانسازی انقلاب بدانیم، این مدل روایتها هم میشود کلاس تربیت مربی. و با بازآفرینی این فضاها توی دورهمیها و اردوها میشود هویت ساخت برای جمع مذهبی. شخصا شوخیها و خندهها، شعرها و سرودها را هم جدا کردم...
#معرفی_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
روضه نوح؛ نوشته حسن محمودی
کتاب تعلیق زیادی داره که خواننده رو تا ته داستان میکشونه. راوی دانای کله و دائم مخاطب رو توی زمان عقب، جلو میبره. البته این عدم توالی زمانی باعث سردرگمی مخاطب نمیشه. شخصیتهای مختلفی داره که هر کدوم داستان خودشون رو دارند و سرنوشتشون هم مشخصه. البته این روایتها با داستان اصلی کتاب مربوطه که داستان شوریدگی یک نوجوون برای اعزام به جبهه هست و روایت مراقبتها و مهر مادریه که حواسش به تنها پسرش هست. کلی با این کتاب سوختیم و اشک ریختیم...
#معرفی_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
مثلا اینجا در مورد پیرزنی صحبت میکنه که پسرش اسیر شده و ازش خبر نداره:
...با جواهر میانه خوبی ندارد. بدش میآید از جواهر که میخواد وادارش کند برای پیدا کردن رد و نشانی از پسرش، بنشیند پای رادیوی بیگانه. توی طاقچه اتاق خوابش یک تلویزیون سیاه و سفید با قاب قرمز دارد. تلویزیون را به هوای شنیدن حرفهای امامخمینی روشن میکند. وقتی امام حرف میزند صدای تلوزیون را تا ته زیاد میکند. آنقدر گریه میکند تا صدای هق هق گریهاش به خودش اجازه نمیدهد، حرف های امام را گوش کند.
یا این روایت نونوای شهر هست:
... پیرمرد هفتاد و دوساله، عزادار بیست و هفت شاگردش است. شاگردهایش همین که فوت و فن نانوایی دستشان میآید، میگذارند میروند جنگ. هیچ کدامشان برمیگردند. ابراهیم نانوا، بیشاگرد و وردست است...
گیرا ترین موعظه اخلاقی یاد مرگه،
و کتاب سیاحت غرب آقا نجفی قوچانی هم
یکی از بهترین کتابهای موجود در مورد منازل پس از مرگ. این کتاب توسط انتشارات جمکران بازنویسی و تصویرگری شده. ماه مبارک حوالی غروب خیلی خوندن این کتاب میتونه مفید باشه.
#معرفی_کتاب
#مجنون
@aliya_ne
🔸توصیههایی برای شب قدر:
آقای پناهیان سال ۹۵ یادداشتی نوشتند با عنوان توصیههایی برای شب قدر که خوندنش میتونه برای همهمون مفید باشه این خلاصه اون یادداشته که ۲۰ توصیه از اون استخراج شده:
1. شباهت قدر و قیامت را حس کنیم | 2. امیدوار باشیم و به کم قانع نباشیم | 3. بیقراری برای خدا | 4. مؤمنان مثل گنهکاران، گنهکاران مثل مؤمنان | 5. جلب محبت خدا با محبت به دیگران | 6. بزرگوار باشیم | 7. رسیدگی به نیازمندان، محبت به بستگان | 8. محبت به والدین، دعا برای پدر معنوی جامعه | 9. طلب معیشت خوب و نابودی فقیرسازان | 10. حضور در جمع مردم | 11. دعای مناسب حال | 12. کمی قرآن | 13. تفکر و محاسبۀ نفس | 14. اندیشیدن به لحظۀ وداع و مرور وصیتنامه | 15. از فکر و ذکر علی(ع) غافل نشویم | 16. محضر حضرت ولیعصر(عج) | 17. کمی مشارطه و برنامهریزی برای آینده | 18. شب قدر سوم، شب دعا برای ظهور | 19. دعا برای عاقبت بهخیری و شهادت | 20. زیارت امام حسین(ع)
به این تیترها اکتفا نکنید متن کامل رو از اینجا بخونید:
http://panahian.ir/post/3116
اگر مفید بود برای دیگران هم بفرستید...🙌
#مجنون
#شب_قدر
@aliya_ne
پیش از انقلاب کارگر گچبری بود. روزهای تعطیل که درس و مشق نداشت میرفت وردست دایی که اوستای گچبری بود. انقلاب که شد رفت توی بسیج مسجد امام خمینی. بچه آرامی بود. آزارش به مورچه هم نمیرسید. توی بسیج و مسجد و پای کتابها وقتش را میگذراند. روزهای تعطیل هنوز هم میرفت وردست دایی.
جنگ که شد، بچه های مدرسه و مسجد یکی یکی و چندتا چندتا میرفتند جبهه. دایی هم که رفت دیگر طاقت توی شهر ماندن نداشت. نه پای کتاب و دفتر بند میشد نه توی مسجد.
مادر اما راضی نمیشد به رفتنش؛ بچه تو باید بشینی پای درس و مشقت، تو سنت نمیخورد به سربازی هر وقت رسید آنوقت برو. جنگ که بازی نیست هر کسی را نمیبرند... همه اینها بهانههایی بود که مادر میآورد برای نرفتنش. میدانستیم طاقت دوریاش را ندارد.
هر جور بود مادر را راضی کرد و اعزام شد.
ده ماه توی جبهه بود. توی فتح المبین تیر خورد. نمیدانستیم. مادر اما از چند روز قبل دلشوره داشت. رخت چرکها را که میشست با خودش حرف میزد و اشک میریخت، گریه میکرد. بابا میگفت زن بیچاره، از پسرش خبر ندارد دیوانه شده. خبر شهادتش را توی تعطیلات عید آوردند. وقتی مادر همه خانه را آب و جارو کرده بود، موقع شستن با خودش حرف زده بود و اشک ریختنش، حالمان را گرفته بود.
وقتی آوردنش توی سردخانه بیمارستان افشار، مادر پیکرش را نشناخت. نه اینکه نشناخته باشد. مادر دل دیدنش را نداشت. ندیده میگفت این بچه من نیست. میخواستند پیکرش را قاطی شهدای اصفهان بفرستند. دایی که آمد پیکرش را دید نگذاشت برود اصفهان. تیر توی صورتش خورده بود.
شهید عبدالرسول مهرنما
#مجنون
#چهارشنبه_های_شهدایی
@aliya_ne