eitaa logo
تولدی دوباره
14.9هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
57 فایل
⚘️وقف امام زمان علیه السلام⚘️ 💕نشر آزاد 📖تولدی دوباره با قرآن و احادیث + سیر معرفتی با محوریت دروس و کتب امام خمینی- علامه حسن زاده آملی و علمای حق ... کانال صوتی سیر معرفتی https://rubika.ir/sharhdorosallame تبلیغات: @Admin19019
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدی دوباره
🍃🍃‌ #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
‌🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 ☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا می‌داد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده. به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود   خیـــــال بــــــود كه این كار بی‌حــــواله بود چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرف‌هایی بود كه انسان به فرشته می‌زد. بله زیر پای انسان چشمه‌ای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته می‌گفت: درد عشقی كشیده‌ام كه مپرس  زهر هجری چشیده‌ام كه مپرس گشته‌ام در جهان و آخــــــر كار      دلبری برگزیده‌ام كه مپـــــــرس بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش  رنج‌هایی كشیده‌ام كه مپـــــرس آنچـــنان در هـــــوای خاك درش       می‌رود آب دیــــده‌ام كه مپـرس ☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه می‌كرد. انسان گفت: من حدیث بی‌وفایی یار و داستان غم غربت برای تو می‌گویم و تو می‌خندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمی‌خندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بی‌جواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمی‌دانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمی‌داند كه كیست ولی جواب می‌دهد منم! تو فكر می‌كنی كه تو عاشق خدا شده‌ای در صورتیكه تو اصلاً او را نمی‌شناسی پس چطور می‌تونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظه‌ای سكوت كرد،‌سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را می‌نگریست. .... http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃‌ #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
‌🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 ☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا می‌داد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده. به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود   خیـــــال بــــــود كه این كار بی‌حــــواله بود چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرف‌هایی بود كه انسان به فرشته می‌زد. بله زیر پای انسان چشمه‌ای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته می‌گفت: درد عشقی كشیده‌ام كه مپرس  زهر هجری چشیده‌ام كه مپرس گشته‌ام در جهان و آخــــــر كار      دلبری برگزیده‌ام كه مپـــــــرس بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش  رنج‌هایی كشیده‌ام كه مپـــــرس آنچـــنان در هـــــوای خاك درش       می‌رود آب دیــــده‌ام كه مپـرس ☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه می‌كرد. انسان گفت: من حدیث بی‌وفایی یار و داستان غم غربت برای تو می‌گویم و تو می‌خندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمی‌خندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بی‌جواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمی‌دانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمی‌داند كه كیست ولی جواب می‌دهد منم! تو فكر می‌كنی كه تو عاشق خدا شده‌ای در صورتیكه تو اصلاً او را نمی‌شناسی پس چطور می‌تونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظه‌ای سكوت كرد،‌سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را می‌نگریست. .... ╭┅──────┅╮ ❤ @tarrk_gonah✅ ╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃‌ #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
‌🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 ☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا می‌داد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده. به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود   خیـــــال بــــــود كه این كار بی‌حــــواله بود چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرف‌هایی بود كه انسان به فرشته می‌زد. بله زیر پای انسان چشمه‌ای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته می‌گفت: درد عشقی كشیده‌ام كه مپرس  زهر هجری چشیده‌ام كه مپرس گشته‌ام در جهان و آخــــــر كار      دلبری برگزیده‌ام كه مپـــــــرس بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش  رنج‌هایی كشیده‌ام كه مپـــــرس آنچـــنان در هـــــوای خاك درش       می‌رود آب دیــــده‌ام كه مپـرس ☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه می‌كرد. انسان گفت: من حدیث بی‌وفایی یار و داستان غم غربت برای تو می‌گویم و تو می‌خندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمی‌خندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بی‌جواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمی‌دانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمی‌داند كه كیست ولی جواب می‌دهد منم! تو فكر می‌كنی كه تو عاشق خدا شده‌ای در صورتیكه تو اصلاً او را نمی‌شناسی پس چطور می‌تونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظه‌ای سكوت كرد،‌سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را می‌نگریست. .... ╭┅──────┅╮ ❤ @tarrk_gonah✅ ╰┅──────┅