🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دوم
اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه كمتر حرف میزنه، بیشتر وقتها تو خودشه؛ راست هم میگفتند، این انسان، انسان سابق نبود.
انسان باز به همان درخت تكیه داده بود و باز هم خوابش برده بود. دوباره صدا را شنید. سفر كنید، سفر كنید... (سیروا سیروا) انسان برای بار دوم به درون خودش سفر كرد و فرشته را دید. فرشته داشت یك چیزی را زمزمه میكرد. حس كنجكاوی انسان برانگیخته شده بود. انسان نزدیكتر رفت تا صدای فرشته را بهتر بشنود. اینبار فرشته داشت میگفت:
ای كه ردا بر سر كشیدهای قیام كن. (یا ایها المدثر قم فانذر)
انسان توی كوچه پس كوچهها راه میرفت و با خودش تكرار میكرد: ردا بر سر كشیده، ردا بر سر كشیده، قیام كن، برخیز... چرا ردایی از بینشهای غلط بر سر كشیدم؟ چرا؟
وقتش رسیده كه از این وضعیت رها شوم. مردم به انسان نگاه میكردند و سری تكان میدادند و میرفتند. بعضی وقتها بچهها دنبال انسان راه میافتادند و مسخرهاش میكردند ولی انسان در عالم دیگری بسر میبرد. دانههای اشك از چشمان انسان غلط میخوردند و سرازیر میشدند. فرشته گفت: انسان چرا اینقدر بیقراری؟ انسان گفت: نمیدونم،احساس میكنم غریبم. احساس میكنم گم شدم. بعضی وقتها هم احساس میكنم یك گم شده دارم. فرشته گفت: چرا گریه میكنی؟ انسان گفت: هم گریه فراقه و هم گریه اشتیاق.
سینه خواهم شرحه شرحه كز فراق
تــــا بـگویم شـــرح درد اشتــــــیاق
من به هر جمعیــــــتی نالان شـــدم
جفت بــد حالان و خوشحالان شدم
هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
باز جـــوید روزگــــار وصـــل خویش
فرشته گفت: گمشده تو خداست و تا گمشدهات را پیدا نكنی دلت از تب و تاب نمیافتد. انسان گفت: خدا را كجا میتوان پیدا كرد؟ فرشته گفت: برای پیدا كردن خدا باید به خانه خدا بروی و بعد از مكثی طولانی ادامه داد: این طوری كه گمشدهات پیدا نمیشه باید همت كنی و عزم سفر كنی اما آگاه باش كه كسی استطاعت نداره به این سفر بره، حتماً باید ره توشه مناسب داشته باشی.
انسان گفت: من در تمام عمر از ده خارج نشدهام و سفر كردن بلد نیستم. فرشته گفت: من در این سفر راهنمای تو خواهم بود. سفر عشق نیاز به كولهباری از اندیشهها و بینشهای درست داره؛ برو و در میان افكار و اندیشهها بهترینهایش را گلچین كن.
(فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یبتعون الاحسنه)
چندی گذشته بود و كولهبار انسان پر شده بود از اندیشههای ناب؛ او در پی جمعآوری اندیشه كاری نداشت كه چه كسی اندیشه را میگوید بلكه برای او فقط خود اندیشه مهم بود. وقتش رسیده بود كه با اهالی ده وداع كند؛ مردم دور انسان جمع شده بودند و نگرانش بودند. یكی میگفت: كجا میروی؟ انسان میگفت: من غریبم به وطنم خواهم رفت. دیگری میپرسید: برای چه میروی؟ انسان میگفت: از پی گم شدهام میروم. یكی دیگر گفت: چرا مهملات میبافی همینجا بمان خودت را به كشتن خواهی داد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_سوم
☄ انسان گفت:
چرا نه در پی عزم دیــار خود باشــم
چرا نه خاك سر كــوی یار خـود باشم
غـم غـریبی و غـربت چـو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محــرمان سـراپــرده وصــال شــوم
ز بنــــدگان خداونــــــدگار خود باشم
چو كار عمر نه پیداست باری آن اولی
كه روز واقعه پیش نگار خـــود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رنـدی بود
دگر بكوشم و مشغول كار خـود باشم
بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشــــم
☄ انسان به چند راهی رسیده بود و نمیدانست كدام راه را انتخاب كند؛ انسان به خودش میگفت: چه كار كنم؟ اگر راه غلط را انتخاب كنم جبران كردن اشتباه سخت خواهد بود. ناگهان یك صدای آشنا شنید؛ بله صدا، صدای فرشته بود. انسان از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و نور امید در دلش روشن گشت.
فرشته چه خوب شد آمدی. میبینی بین چند راهی گیر افتادهام. فرشته گفت: من كه به تو گفته بودم توی این سفر راهنمای تو خواهم بود. این حرفی را كه به تو میگویم هیچوقت فراموش نكن؛ در سفر عشق فقط راه مستقیم را برو و از راههای دیگر پرهیز كن.
(فاستقیموا الیه)
انسان پرسید: چگونه در مسیر حركت كنم كه منحرف نشوم؟ فرشته گفت: كافی است تسلیم شوی و به ندای قلبت گوش كنی، جاذبه عشق تو را به راه مستقم هدایت خواهد كرد.
(اهدنا الصراط المستقیم)
راه مستقیم اول هموار و آسان بود ولی كمكم معلوم شد این راه پر از فراز و نشیب است و تنها كسی میتواند این مسیر را طی كند كه مجهز به نیروی عشق باشد.
الا یــا ایــها الســـاقی ادركــاســا" وناولـها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها
انسان هر وقت كه خسته میشد و یا بین چند راهی قرار میگرفت به قلبش مراجعه میكرد و نیروی تازهای میگرفت و راه درست را پیدا میكرد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_چهارم ☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_پنجم
☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدیك حرم شدهای و باد وظیفه دارد از ورود افراد نامحرم به حرم جلوگیری كند. انسان گفت: ولی من كه نامحرم نیستم. فرشته گفت: چرا هستی؛ تا مثل كودكان ساده نشوی ملكوت خدا را در نخواهی یافت.«مسیح (ع) »
وجود تو پر از آلایش و پیچیدگی است؛ نگاه تو یك نگاه جزء نگر و كثرت بین است. انسان درنگ نكرد؛ تمام آلایشات و پیچیدگیها را از وجود خودش دور كرد. نگاهش نگاه كل نگر و وحدتبین شد و لباس سادگی بر تن نمود، ساده، ساده، ساده درست مثل كودكان.
گفـــت كه دیوانــه نهای، لایق ایــن خانه نهای
رفتم و دیوانــه شدم، سلسله بندنده شدم
گفـت كه سرمست نـهای رو كه از این دست نهای
رفتـــم و سرمست شــدم وز طـــرب آكنده شدم
گفت كه بی بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پركنده شدم
☄ طوفان شدید جایش را با یك نسیم دلانگیز عوض كرد؛ نسیم بوی خوشیار را برایش میآورد و او مست و مست شده بود.
بوی خــوش تو هر كه ز باد صبا شنیـــد
از یـــار آشنـــا سخــن آشنـــــا شنــیـــد
یا رب كجاست محرم رازی كه یك زمان
دل شرح آن دهد كه چه دید و چهها شنید
☄خانه خدا از دور پیدا بود؛ ساده و بیآلایش؛ انسان قدمهایش تند و بلند شده بود و دیگه نمیتوانست آرام گام بردارد. گاهی هم طاقت نمیآورد و شروع میكرد به دویدن. چشمان انسان پر از اشك بود. او میدوید و میگریست و زیر لب زمزمه میكرد:
لبیك - لبیك الهم لبیك - لبیك - لاشریك لك لبیك - ان الحمد والنعمه لك و الملك - لاشریك لك لبیك
انسان به خانه دلدار رسیده بود و از شدت شوق به دور خانه چرخ میزد؛ نه یك دور، نه دو دور، نه سه دور،... بلكه هفت دور چرخ میزد و چرخ میزد. حلقه در دستش بود اما دستش میلرزید و جرات كوبیدن در را نداشت. بالاخره به خودش جرات داد و در را زد. یك ندایی از دورن خانه شنید كه میگفت:
كیست؟ انسان گفت: منم، اما جوابی نیامد و در باز نشد. انسان گفت: منم همانكه بیتاب تو گشته، همانكه این راه دراز را به عشق تو پیموده، همانكه عاشق تو شده، باز كن غربیه نیستم آشنا هستم. اما در باز نشد كه نشد و انسان با دلی شكسته پشت در زانوی غم به بغل گرفت. او این راه دراز را تا اینجا طی كرده اما الان ناكام مانده است. طاقتش طاق شده و از خود بی خود گشت. انسان سر به كوه و بیابان گذاشت. از كوه به دشت، از دشت به كوه و از كوه به كوه. مضطر و بیچاره شده بود و تنهای تنها...
#ادامه_دارد ...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_ششم
☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا میداد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده.
به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود
خیـــــال بــــــود كه این كار بیحــــواله بود
چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرفهایی بود كه انسان به فرشته میزد. بله زیر پای انسان چشمهای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته میگفت:
درد عشقی كشیدهام كه مپرس
زهر هجری چشیدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخــــــر كار
دلبری برگزیدهام كه مپـــــــرس
بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش
رنجهایی كشیدهام كه مپـــــرس
آنچـــنان در هـــــوای خاك درش
میرود آب دیــــدهام كه مپـرس
☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه میكرد. انسان گفت: من حدیث بیوفایی یار و داستان غم غربت برای تو میگویم و تو میخندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمیخندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بیجواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمیدانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمیداند كه كیست ولی جواب میدهد منم! تو فكر میكنی كه تو عاشق خدا شدهای در صورتیكه تو اصلاً او را نمیشناسی پس چطور میتونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظهای سكوت كرد،سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را مینگریست.
#ادامه_دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هفتم☄ ☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر میدانی من خودم
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هشتم
❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.
فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟
فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی.
یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند.
صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد.
وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟
و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما... ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃برگی از معرفت🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_اول سحر بود، كم كم آفتاب داشت از پشت كوه مشرف به دهكد
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دوم
اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه كمتر حرف میزنه، بیشتر وقتها تو خودشه؛ راست هم میگفتند، این انسان، انسان سابق نبود.
انسان باز به همان درخت تكیه داده بود و باز هم خوابش برده بود. دوباره صدا را شنید. سفر كنید، سفر كنید... (سیروا سیروا) انسان برای بار دوم به درون خودش سفر كرد و فرشته را دید. فرشته داشت یك چیزی را زمزمه میكرد. حس كنجكاوی انسان برانگیخته شده بود. انسان نزدیكتر رفت تا صدای فرشته را بهتر بشنود. اینبار فرشته داشت میگفت:
ای كه ردا بر سر كشیدهای قیام كن. (یا ایها المدثر قم فانذر)
انسان توی كوچه پس كوچهها راه میرفت و با خودش تكرار میكرد: ردا بر سر كشیده، ردا بر سر كشیده، قیام كن، برخیز... چرا ردایی از بینشهای غلط بر سر كشیدم؟ چرا؟
وقتش رسیده كه از این وضعیت رها شوم. مردم به انسان نگاه میكردند و سری تكان میدادند و میرفتند. بعضی وقتها بچهها دنبال انسان راه میافتادند و مسخرهاش میكردند ولی انسان در عالم دیگری بسر میبرد. دانههای اشك از چشمان انسان غلط میخوردند و سرازیر میشدند. فرشته گفت: انسان چرا اینقدر بیقراری؟ انسان گفت: نمیدونم،احساس میكنم غریبم. احساس میكنم گم شدم. بعضی وقتها هم احساس میكنم یك گم شده دارم. فرشته گفت: چرا گریه میكنی؟ انسان گفت: هم گریه فراقه و هم گریه اشتیاق.
سینه خواهم شرحه شرحه كز فراق
تــــا بـگویم شـــرح درد اشتــــــیاق
من به هر جمعیــــــتی نالان شـــدم
جفت بــد حالان و خوشحالان شدم
هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
باز جـــوید روزگــــار وصـــل خویش
فرشته گفت: گمشده تو خداست و تا گمشدهات را پیدا نكنی دلت از تب و تاب نمیافتد. انسان گفت: خدا را كجا میتوان پیدا كرد؟ فرشته گفت: برای پیدا كردن خدا باید به خانه خدا بروی و بعد از مكثی طولانی ادامه داد: این طوری كه گمشدهات پیدا نمیشه باید همت كنی و عزم سفر كنی اما آگاه باش كه كسی استطاعت نداره به این سفر بره، حتماً باید ره توشه مناسب داشته باشی.
انسان گفت: من در تمام عمر از ده خارج نشدهام و سفر كردن بلد نیستم. فرشته گفت: من در این سفر راهنمای تو خواهم بود. سفر عشق نیاز به كولهباری از اندیشهها و بینشهای درست داره؛ برو و در میان افكار و اندیشهها بهترینهایش را گلچین كن.
(فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یبتعون الاحسنه)
چندی گذشته بود و كولهبار انسان پر شده بود از اندیشههای ناب؛ او در پی جمعآوری اندیشه كاری نداشت كه چه كسی اندیشه را میگوید بلكه برای او فقط خود اندیشه مهم بود. وقتش رسیده بود كه با اهالی ده وداع كند؛ مردم دور انسان جمع شده بودند و نگرانش بودند. یكی میگفت: كجا میروی؟ انسان میگفت: من غریبم به وطنم خواهم رفت. دیگری میپرسید: برای چه میروی؟ انسان میگفت: از پی گم شدهام میروم. یكی دیگر گفت: چرا مهملات میبافی همینجا بمان خودت را به كشتن خواهی داد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_دوم اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_سوم
☄ انسان گفت:
چرا نه در پی عزم دیــار خود باشــم
چرا نه خاك سر كــوی یار خـود باشم
غـم غـریبی و غـربت چـو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محــرمان سـراپــرده وصــال شــوم
ز بنــــدگان خداونــــــدگار خود باشم
چو كار عمر نه پیداست باری آن اولی
كه روز واقعه پیش نگار خـــود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رنـدی بود
دگر بكوشم و مشغول كار خـود باشم
بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشــــم
☄ انسان به چند راهی رسیده بود و نمیدانست كدام راه را انتخاب كند؛ انسان به خودش میگفت: چه كار كنم؟ اگر راه غلط را انتخاب كنم جبران كردن اشتباه سخت خواهد بود. ناگهان یك صدای آشنا شنید؛ بله صدا، صدای فرشته بود. انسان از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و نور امید در دلش روشن گشت.
فرشته چه خوب شد آمدی. میبینی بین چند راهی گیر افتادهام. فرشته گفت: من كه به تو گفته بودم توی این سفر راهنمای تو خواهم بود. این حرفی را كه به تو میگویم هیچوقت فراموش نكن؛ در سفر عشق فقط راه مستقیم را برو و از راههای دیگر پرهیز كن.
(فاستقیموا الیه)
انسان پرسید: چگونه در مسیر حركت كنم كه منحرف نشوم؟ فرشته گفت: كافی است تسلیم شوی و به ندای قلبت گوش كنی، جاذبه عشق تو را به راه مستقم هدایت خواهد كرد.
(اهدنا الصراط المستقیم)
راه مستقیم اول هموار و آسان بود ولی كمكم معلوم شد این راه پر از فراز و نشیب است و تنها كسی میتواند این مسیر را طی كند كه مجهز به نیروی عشق باشد.
الا یــا ایــها الســـاقی ادركــاســا" وناولـها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها
انسان هر وقت كه خسته میشد و یا بین چند راهی قرار میگرفت به قلبش مراجعه میكرد و نیروی تازهای میگرفت و راه درست را پیدا میكرد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_چهارم ☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_پنجم
☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدیك حرم شدهای و باد وظیفه دارد از ورود افراد نامحرم به حرم جلوگیری كند. انسان گفت: ولی من كه نامحرم نیستم. فرشته گفت: چرا هستی؛ تا مثل كودكان ساده نشوی ملكوت خدا را در نخواهی یافت.«مسیح (ع) »
وجود تو پر از آلایش و پیچیدگی است؛ نگاه تو یك نگاه جزء نگر و كثرت بین است. انسان درنگ نكرد؛ تمام آلایشات و پیچیدگیها را از وجود خودش دور كرد. نگاهش نگاه كل نگر و وحدتبین شد و لباس سادگی بر تن نمود، ساده، ساده، ساده درست مثل كودكان.
گفـــت كه دیوانــه نهای، لایق ایــن خانه نهای
رفتم و دیوانــه شدم، سلسله بندنده شدم
گفـت كه سرمست نـهای رو كه از این دست نهای
رفتـــم و سرمست شــدم وز طـــرب آكنده شدم
گفت كه بی بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پركنده شدم
☄ طوفان شدید جایش را با یك نسیم دلانگیز عوض كرد؛ نسیم بوی خوشیار را برایش میآورد و او مست و مست شده بود.
بوی خــوش تو هر كه ز باد صبا شنیـــد
از یـــار آشنـــا سخــن آشنـــــا شنــیـــد
یا رب كجاست محرم رازی كه یك زمان
دل شرح آن دهد كه چه دید و چهها شنید
☄خانه خدا از دور پیدا بود؛ ساده و بیآلایش؛ انسان قدمهایش تند و بلند شده بود و دیگه نمیتوانست آرام گام بردارد. گاهی هم طاقت نمیآورد و شروع میكرد به دویدن. چشمان انسان پر از اشك بود. او میدوید و میگریست و زیر لب زمزمه میكرد:
لبیك - لبیك الهم لبیك - لبیك - لاشریك لك لبیك - ان الحمد والنعمه لك و الملك - لاشریك لك لبیك
انسان به خانه دلدار رسیده بود و از شدت شوق به دور خانه چرخ میزد؛ نه یك دور، نه دو دور، نه سه دور،... بلكه هفت دور چرخ میزد و چرخ میزد. حلقه در دستش بود اما دستش میلرزید و جرات كوبیدن در را نداشت. بالاخره به خودش جرات داد و در را زد. یك ندایی از دورن خانه شنید كه میگفت:
كیست؟ انسان گفت: منم، اما جوابی نیامد و در باز نشد. انسان گفت: منم همانكه بیتاب تو گشته، همانكه این راه دراز را به عشق تو پیموده، همانكه عاشق تو شده، باز كن غربیه نیستم آشنا هستم. اما در باز نشد كه نشد و انسان با دلی شكسته پشت در زانوی غم به بغل گرفت. او این راه دراز را تا اینجا طی كرده اما الان ناكام مانده است. طاقتش طاق شده و از خود بی خود گشت. انسان سر به كوه و بیابان گذاشت. از كوه به دشت، از دشت به كوه و از كوه به كوه. مضطر و بیچاره شده بود و تنهای تنها...
#ادامه_دارد ...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_ششم
☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا میداد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده.
به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود
خیـــــال بــــــود كه این كار بیحــــواله بود
چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرفهایی بود كه انسان به فرشته میزد. بله زیر پای انسان چشمهای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته میگفت:
درد عشقی كشیدهام كه مپرس
زهر هجری چشیدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخــــــر كار
دلبری برگزیدهام كه مپـــــــرس
بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش
رنجهایی كشیدهام كه مپـــــرس
آنچـــنان در هـــــوای خاك درش
میرود آب دیــــدهام كه مپـرس
☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه میكرد. انسان گفت: من حدیث بیوفایی یار و داستان غم غربت برای تو میگویم و تو میخندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمیخندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بیجواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمیدانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمیداند كه كیست ولی جواب میدهد منم! تو فكر میكنی كه تو عاشق خدا شدهای در صورتیكه تو اصلاً او را نمیشناسی پس چطور میتونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظهای سكوت كرد،سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را مینگریست.
#ادامه_دارد ....
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هفتم☄ ☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر میدانی من خودم
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هشتم
❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.
فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟
فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی.
یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند.
صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد.
وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟
و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما... ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
🦋اگر میخوای خدا رو بشناسی راهش این هست که اول خودت رو خوب بشناسی
فقط با شناخت تمام ابعاد وجودی خودت هست
که قدر و منزلت واقعی تو مشخص میشه❤️🌿
#انسان_شناسی
#ادامه_دارد...
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دوم
اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه كمتر حرف میزنه، بیشتر وقتها تو خودشه؛ راست هم میگفتند، این انسان، انسان سابق نبود.
انسان باز به همان درخت تكیه داده بود و باز هم خوابش برده بود. دوباره صدا را شنید. سفر كنید، سفر كنید... (سیروا سیروا) انسان برای بار دوم به درون خودش سفر كرد و فرشته را دید. فرشته داشت یك چیزی را زمزمه میكرد. حس كنجكاوی انسان برانگیخته شده بود. انسان نزدیكتر رفت تا صدای فرشته را بهتر بشنود. اینبار فرشته داشت میگفت:
ای كه ردا بر سر كشیدهای قیام كن. (یا ایها المدثر قم فانذر)
انسان توی كوچه پس كوچهها راه میرفت و با خودش تكرار میكرد: ردا بر سر كشیده، ردا بر سر كشیده، قیام كن، برخیز... چرا ردایی از بینشهای غلط بر سر كشیدم؟ چرا؟
وقتش رسیده كه از این وضعیت رها شوم. مردم به انسان نگاه میكردند و سری تكان میدادند و میرفتند. بعضی وقتها بچهها دنبال انسان راه میافتادند و مسخرهاش میكردند ولی انسان در عالم دیگری بسر میبرد. دانههای اشك از چشمان انسان غلط میخوردند و سرازیر میشدند. فرشته گفت: انسان چرا اینقدر بیقراری؟ انسان گفت: نمیدونم،احساس میكنم غریبم. احساس میكنم گم شدم. بعضی وقتها هم احساس میكنم یك گم شده دارم. فرشته گفت: چرا گریه میكنی؟ انسان گفت: هم گریه فراقه و هم گریه اشتیاق.
سینه خواهم شرحه شرحه كز فراق
تــــا بـگویم شـــرح درد اشتــــــیاق
من به هر جمعیــــــتی نالان شـــدم
جفت بــد حالان و خوشحالان شدم
هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
باز جـــوید روزگــــار وصـــل خویش
فرشته گفت: گمشده تو خداست و تا گمشدهات را پیدا نكنی دلت از تب و تاب نمیافتد. انسان گفت: خدا را كجا میتوان پیدا كرد؟ فرشته گفت: برای پیدا كردن خدا باید به خانه خدا بروی و بعد از مكثی طولانی ادامه داد: این طوری كه گمشدهات پیدا نمیشه باید همت كنی و عزم سفر كنی اما آگاه باش كه كسی استطاعت نداره به این سفر بره، حتماً باید ره توشه مناسب داشته باشی.
انسان گفت: من در تمام عمر از ده خارج نشدهام و سفر كردن بلد نیستم. فرشته گفت: من در این سفر راهنمای تو خواهم بود. سفر عشق نیاز به كولهباری از اندیشهها و بینشهای درست داره؛ برو و در میان افكار و اندیشهها بهترینهایش را گلچین كن.
(فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یبتعون الاحسنه)
چندی گذشته بود و كولهبار انسان پر شده بود از اندیشههای ناب؛ او در پی جمعآوری اندیشه كاری نداشت كه چه كسی اندیشه را میگوید بلكه برای او فقط خود اندیشه مهم بود. وقتش رسیده بود كه با اهالی ده وداع كند؛ مردم دور انسان جمع شده بودند و نگرانش بودند. یكی میگفت: كجا میروی؟ انسان میگفت: من غریبم به وطنم خواهم رفت. دیگری میپرسید: برای چه میروی؟ انسان میگفت: از پی گم شدهام میروم. یكی دیگر گفت: چرا مهملات میبافی همینجا بمان خودت را به كشتن خواهی داد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_دوم اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_سوم
☄ انسان گفت:
چرا نه در پی عزم دیــار خود باشــم
چرا نه خاك سر كــوی یار خـود باشم
غـم غـریبی و غـربت چـو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محــرمان سـراپــرده وصــال شــوم
ز بنــــدگان خداونــــــدگار خود باشم
چو كار عمر نه پیداست باری آن اولی
كه روز واقعه پیش نگار خـــود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رنـدی بود
دگر بكوشم و مشغول كار خـود باشم
بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشــــم
☄ انسان به چند راهی رسیده بود و نمیدانست كدام راه را انتخاب كند؛ انسان به خودش میگفت: چه كار كنم؟ اگر راه غلط را انتخاب كنم جبران كردن اشتباه سخت خواهد بود. ناگهان یك صدای آشنا شنید؛ بله صدا، صدای فرشته بود. انسان از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و نور امید در دلش روشن گشت.
فرشته چه خوب شد آمدی. میبینی بین چند راهی گیر افتادهام. فرشته گفت: من كه به تو گفته بودم توی این سفر راهنمای تو خواهم بود. این حرفی را كه به تو میگویم هیچوقت فراموش نكن؛ در سفر عشق فقط راه مستقیم را برو و از راههای دیگر پرهیز كن.
(فاستقیموا الیه)
انسان پرسید: چگونه در مسیر حركت كنم كه منحرف نشوم؟ فرشته گفت: كافی است تسلیم شوی و به ندای قلبت گوش كنی، جاذبه عشق تو را به راه مستقم هدایت خواهد كرد.
(اهدنا الصراط المستقیم)
راه مستقیم اول هموار و آسان بود ولی كمكم معلوم شد این راه پر از فراز و نشیب است و تنها كسی میتواند این مسیر را طی كند كه مجهز به نیروی عشق باشد.
الا یــا ایــها الســـاقی ادركــاســا" وناولـها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها
انسان هر وقت كه خسته میشد و یا بین چند راهی قرار میگرفت به قلبش مراجعه میكرد و نیروی تازهای میگرفت و راه درست را پیدا میكرد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_چهارم ☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_پنجم
☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدیك حرم شدهای و باد وظیفه دارد از ورود افراد نامحرم به حرم جلوگیری كند. انسان گفت: ولی من كه نامحرم نیستم. فرشته گفت: چرا هستی؛ تا مثل كودكان ساده نشوی ملكوت خدا را در نخواهی یافت.«مسیح (ع) »
وجود تو پر از آلایش و پیچیدگی است؛ نگاه تو یك نگاه جزء نگر و كثرت بین است. انسان درنگ نكرد؛ تمام آلایشات و پیچیدگیها را از وجود خودش دور كرد. نگاهش نگاه كل نگر و وحدتبین شد و لباس سادگی بر تن نمود، ساده، ساده، ساده درست مثل كودكان.
گفـــت كه دیوانــه نهای، لایق ایــن خانه نهای
رفتم و دیوانــه شدم، سلسله بندنده شدم
گفـت كه سرمست نـهای رو كه از این دست نهای
رفتـــم و سرمست شــدم وز طـــرب آكنده شدم
گفت كه بی بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پركنده شدم
☄ طوفان شدید جایش را با یك نسیم دلانگیز عوض كرد؛ نسیم بوی خوشیار را برایش میآورد و او مست و مست شده بود.
بوی خــوش تو هر كه ز باد صبا شنیـــد
از یـــار آشنـــا سخــن آشنـــــا شنــیـــد
یا رب كجاست محرم رازی كه یك زمان
دل شرح آن دهد كه چه دید و چهها شنید
☄خانه خدا از دور پیدا بود؛ ساده و بیآلایش؛ انسان قدمهایش تند و بلند شده بود و دیگه نمیتوانست آرام گام بردارد. گاهی هم طاقت نمیآورد و شروع میكرد به دویدن. چشمان انسان پر از اشك بود. او میدوید و میگریست و زیر لب زمزمه میكرد:
لبیك - لبیك الهم لبیك - لبیك - لاشریك لك لبیك - ان الحمد والنعمه لك و الملك - لاشریك لك لبیك
انسان به خانه دلدار رسیده بود و از شدت شوق به دور خانه چرخ میزد؛ نه یك دور، نه دو دور، نه سه دور،... بلكه هفت دور چرخ میزد و چرخ میزد. حلقه در دستش بود اما دستش میلرزید و جرات كوبیدن در را نداشت. بالاخره به خودش جرات داد و در را زد. یك ندایی از دورن خانه شنید كه میگفت:
كیست؟ انسان گفت: منم، اما جوابی نیامد و در باز نشد. انسان گفت: منم همانكه بیتاب تو گشته، همانكه این راه دراز را به عشق تو پیموده، همانكه عاشق تو شده، باز كن غربیه نیستم آشنا هستم. اما در باز نشد كه نشد و انسان با دلی شكسته پشت در زانوی غم به بغل گرفت. او این راه دراز را تا اینجا طی كرده اما الان ناكام مانده است. طاقتش طاق شده و از خود بی خود گشت. انسان سر به كوه و بیابان گذاشت. از كوه به دشت، از دشت به كوه و از كوه به كوه. مضطر و بیچاره شده بود و تنهای تنها...
#ادامه_دارد ...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_ششم
☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا میداد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده.
به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود
خیـــــال بــــــود كه این كار بیحــــواله بود
چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرفهایی بود كه انسان به فرشته میزد. بله زیر پای انسان چشمهای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته میگفت:
درد عشقی كشیدهام كه مپرس
زهر هجری چشیدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخــــــر كار
دلبری برگزیدهام كه مپـــــــرس
بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش
رنجهایی كشیدهام كه مپـــــرس
آنچـــنان در هـــــوای خاك درش
میرود آب دیــــدهام كه مپـرس
☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه میكرد. انسان گفت: من حدیث بیوفایی یار و داستان غم غربت برای تو میگویم و تو میخندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمیخندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بیجواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمیدانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمیداند كه كیست ولی جواب میدهد منم! تو فكر میكنی كه تو عاشق خدا شدهای در صورتیكه تو اصلاً او را نمیشناسی پس چطور میتونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظهای سكوت كرد،سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را مینگریست.
#ادامه_دارد ....
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هفتم☄ ☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر میدانی من خودم
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هشتم
❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.
فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟
فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی.
یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند.
صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد.
وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟
و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما... ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512