هدایت شده از ✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
تو صندوق!
دو فرشته از دو خانواده و دنیای متفاوت، در یک ساعت، نوک پایشان را گذاشتند به این دنیا و دست روزگار، همنشینشان کرد.
دختر کوچولو مدام درگوش آقاپسر از تاریخ و جغرافیای این دنیا میگفت و پسر...
- تو میدونی اینجا تُجاس؟ مامانم میدُف اینجا ناف ایلانه. میدونی خَلاله مامان بابامون چه خَدَم بُزُلگی به خاطِل ما بَلدالَن؟
- چقد حَف میزنی!؟ بذال بخوابم. خَستم.
- بلند شو الان تِه موخع خواب نیس. بلند شو مامان منو نِدا. چِخَد مِهلَبونه! منو خیلی دوس داله. خودم شنیدم به بابایی میدُف دلم خَنج میلِه بلای یه لحظه بَخَل تَلدَن دُلدونم.
فوززز دلت!
تازه خَلالِه باهاش یه جای خوبم بِلَم. خودم شنیدم به بابا میدُف میخواد بِله تو صندوخ تا آینده منو، خودش انتخاب تُنه. تو که ازین مامانای مِهلَبون نَدالی!
- بیسواد تو صندوخ چیه؟! پای صندوخ. تازه مامان من همش خواب بود. منم خوابم میاد. چن ساعتیم تِه بیدال بود همش غُل میزد و بدوبیلا میدُف به همه. خوش به حالت. کاش مامان منم منو دوس داش و به خاطِل آینده من میلَف صندوخ.
- میخوای به مامانم بِدم به مامانت بِده که اونم بِله تو صندوخ؟
فرشته صورتی داشت فکری که به ذهن کوچولویش رسیده، برای پسر آبیپوش با آب و تاب تعریف میکرد؛ اما او به خواب عمیقی فرو رفته بود؛ مثل مادرش...
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#آینده_حق_فرزندان_ماست.
#انتخاب_اصلح
#پهلوانی_قمی