بسم الله
پلان اول؛
مرد به آسمان نگاه می کندوراه می رود.
دختر می داند پدر؛ آن پدر همیشگی نیست؛ امشب برای شام فقط مقداری نان ونمک خورد؛
راه می رود و می گوید: «خدایا! مرگ مرا مبارک گردان»
پلان دوم؛
امشب برای پدر دو خورش گذاشته ام.
اما او گفت: «می خواهی حساب و کتاب علی در قیامت طول بکشد؟»😭😭
امشب پدر رنگ و رویش از همیشه بهتراست؛ می خندد اما من بیقراری می کنم. چیزی در دلم تکان می خورد. بلند می شوم می روم کنار پدری که انگار روزهای آخریست که دارمش. نگاه به قامتش می کنم؛
وجه الله عین الله اذن الله است؛
الحق که با شکوه است...
نمی دانم چرا امشب این همه
نگرانش هستم.
بلند میشود و دوباره دم در می رود. پدر مثل همیشه نیست. مدام توصیه می کند. انگار دلش جوش چیزی را می زند که من از آن سر در نمی آورم.
💠 همیشه پدر وقتی به مسجد می رفت دلم آرام بود. این بار اما نه تنها من که حتی اردکها وحلقه ی در هم بی تاب اند. خدایا چه خبر است؟
از پدر خداحافظی می کنم و التماس دعایی به او میگویم؛ پدر انگار با خنده ولبخند می گوید دعایت می کنم؛
از من جدا می شود و انگار با بسته شدن در؛ بند دلم پاره می شود...
می خواهم نگذارم برود؛ اما تا به خود بیایم پدر در پیچ کوچه؛ محو شده است.
پلان سوم؛
حسن وحسین باچهره های گریان قامت زردشده ی پدر را به شانه کشیده وارد می شوند...
صدایی در دلم مویه می کند؛ آیا این بابای من است؟
کودکان کاسه ی شیر به دست، اشک ریزان، صف بسته اند و حسن تلاش می کند با زبان نیکو پرا کنده شان کند...
...
پلان چهارم؛
زمین میلرزد وصدایی در گوش فلک می پیچد: تهدمت والله ارکان الهدی
و پدر از میان ما رفته است...
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
#شب_قدر
#دلنوشته
@zedbanoo