🔸دوره کارگاهیِ جهاد تبیین: «مهارت نویسندگی»
یادداشت کوتاه و بلند - نوشتار تبیینی و تحلیلی - مقاله
(ظرفیت محدود و با امکان همکاری)
⏪ عزیزانی که شرایط و ویژگیهای ذکر شده در پوسترِ دوره را دارند اطلاعات فردی و نمونه کارهای خود را در لینک زیر ثبت کنند:
https://formx.khamenei.link/forms/1.html
⏪ سوالات احتمالی را میتوانید به آیدی این شماره در پیامرسانهای ایتا و بله بفرستید:
09192923959
«مثل ماه»
فاطمه بانو داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت.
می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازهی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.
بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند.
مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.
مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.
پیرزن استغفرالهی قورت داد وسلام کرد.
هردو سلام کردند و کنار مادر و کتری همیشه درحال جوشش نشستند.
کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی که برای نوه اش دوخته بود را نشان داد وگفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهرهات می آید.»
مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.
_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگ است.
مهسا گفت:«کجایش قشنگ است؟»
_مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان میپوشم.
زهره، لبهایش را گزید.
ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد وگفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟!من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ آن را دوخته ای!»
پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ وداد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»
_آخه مامان جون...
بعد مهسا برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.
بعد بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد.
_اصلا میدونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم.
_حتما میپوشم.
البته قول نمیدم موهام همش تو باشه .»
مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقهی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه میدرخشید.
#داستانک
#سبک_زندگی
@zedbanoo