🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_آدم علیه السلام #قسمت_دوازدهم
🔹 کلاغ معلم قابیل می شود!🔹
هابیل نخستین کسی بود که در روی زمین به ناحق کشته شد.
قابیل نمی دانست چگونه جسد برادر خویش را پنهان سازد، لذا آن را در داخل پوستی کرده و بر دوش خود به این طرف و آن طرف حمل می کرد. او حیران و مضطرب و با قلبی پریشان، سرگردان است و از این سو به آن سو رهسپار!
چرا چنین نباشد؟! روح او میدان نبرد عقل و جهل و عاطفه و هوس شده و او را تحت فشار و شکنجه قرار داده است.
تشویش خاطر، اضطراب و غم و اندوه همدم و همراه او بود و درحالی که بدن هابیل رو به عفونت می گذاشت، از حمل آن خسته شده بود و نمی دانست چاره چیست! زیرا تاکنون با مورد مشابهی برخورد نداشته است.
به پاس احترام این بدن طیب و طاهر، لطف خدا ظاهر و دستوری برای بشر صادر گردید تا پس از مرگ هم احترام آدم و فرزندانش مصون بماند.
اکنون باید قابیل درسی بیاموزد، این موجود مغرور و نادان چاره ای ندارد، او لایق این نیست که خدا به او وحی کند و شایسته الهام هم نیست. این مرد مغرور و کوته فکر باید کلاغ سیاهی را به معلمی برگزیند و به ضعف عقل و ادراکش در مقابل این پرنده ناچیز اعتراف کند و با این درس سخت و ناگواری که می آموزد به پستی شخصیت و کمال ذلت و حقارت خود پی برد.
باری برای وصول اهداف فوق، خدا دو کلاغ سیاه را فرستاد و در حضور قابیل آن دو به نزاع پرداختند، یکی از این دو کلاغ، دیگری را کشت و با منقار خویش قبری برای کلاغ مرده حفر کرد و بدن آن را در زیر خاک پنهان ساخت، اکنون قابیل پشیمانی و حسرت خود را دریافت و فریاد زد:
«وای بر من! آیا من از این کلاغ عاجزتر و ناتوان تر هستم تا جسد برادر را زیر خاک پنهان سازم و از این کار سخت پشیمان گشت» و با درسی که از کلاغ گرفت جنازه برادر را به خاک سپرد.
#کلاغ_معلم_قابیل_می_شود
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_دوازدهم
🔹محاکمه ابراهیم علیه السّلام🔹
پس از اینکه مردم بابل فهمیدند چه کسی به خدایان آنان اهانت کرده و آنها را درهم شکسته، تصمیم گرفتند که ابراهیم را به جرم توحید، یکتاپرستی و دشمنی با بتها کیفر دهند. کینه قوم بالا گرفت و اعلام کردند، دشمن خدایان را از میان مردم عبور دهید تا آنها شاهد اعتراف او باشند و مجازات او را به چشم خود ببینند!
بدنبال اعلام خبر بازداشت و محاکمه ابراهیم، مردم در میدانی وسیع گرد آمدند و این اجتماع، آرزویی بود که ابراهیم مدتها در سر خود می پروراند و منتظر بود تا مردم را در یک محیط مناسب ببیند و برای آنان دلایل خود را اقامه کند و بی ارزشی اعتقاد آنان و عجز و زبونی بتها را با برهان ثابت کند.
مردم بتدریج به سوی میدان محاکمه رهسپار و هر لحظه بر جمعیت آنان افزوده می شد. همه می خواستند از ابراهیم تقاص بگیرند، و مایل بودند کیفر او را مشاهده کنند و عذاب او را ناظر باشند تا به این وسیله جنون انتقام و کینه دلهای خود را تسکین دهند.
ابراهیم را با دست های بسته وارد این جمع کینه توز کردند و محاکمه او را در مقابل مردمی که در آتش غیظ و انتقام می سوختند آغاز نمودند، ابتدا از وی پرسیدند:
آیا تو این اهانت را در حق خدایان ما روا داشته ای؟
اکنون فرصتی بدست آمده که ابراهیم علیه السّلام به آرزو و هدف چندین ساله خویش نایل گردد. لذا حاضرین در دادگاه خود را در بحث و استدلال، به جایی کشاند تا با اسلوب حکیمانه خود آنان را متوجه نادرستی اعتقادشان کند تا از پرستش بتها دست بردارند و به پرستش خدای یگانه رو کنند و به راه راست هدایت گردند و طریق عقلایی خود را دریابند، لذا ابراهیم به جای اعتراف به عمل خود، گفت: «بلکه بزرگ خدایان شما، بتها را شکسته است، اگر سخن می گوید از او سؤال کنید.»
#محاکمه_ابراهیم علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یعقوب علیه السلام #قسمت_دوازدهم
🔹ازدواج یعقوب علیه السّلام«۲» 🔹
لابان قصد نداشت و معمول هم نبود که دختر کوچکتر را قبل از دختر بزرگتر شوهر دهند، ولی با مشاهده دلباختگی و شیفتگی یعقوب نتوانست جواب رد به او بدهد، لذا برای حل این مشکل تصمیم گرفت که هر دو خواهر را به یعقوب جوان بدهد. زیرا یعقوب شایسته این لطف بود و در دین یعقوب و عقاید ایشان، مانعی برای این گونه ازدواج وجود نداشت.
آنگاه که مدت کارگری یعقوب (هفت سال) به پایان رسید و زمان ازدواج او فرا رسید، تصمیم گرفت به زندگی خود سروسامانی بدهد لذا از لابان خواست که به وعده خود وفا کند و شرط خود را انجام دهد.
لابان به یعقوب گفت: فرزند عزیزم، عواطف پدری و آیین این شهر اجازه نمی دهد که دختر کوچک قبل از دختر بزرگ ازدواج کند. این لیا دختر بزرگم را اگر چه از لحاظ جمال و زیبایی به پای راحیل نمی رسد، اما از جهت عقل و هوش همانند او است. در مقابل کاری که انجام داده ای او را اختیار کن و مطمئن باش که او همسر شایسته ای خواهد بود و اگر راحیل را هم می خواهی باید هفت سال دیگر چوپانی کنی و مهر دیگری بپردازی تا از راحیل عزیز و زیبا نیز کامروا شوی.
(ادامه دارد...)
#ازدواج_یعقوب علیه السلام!
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_موسی علیه السلام #قسمت_دوازدهم
🔹مشورت ساحران🔹
ندای موسی علیه السّلام کلام حقی بود که در گوش ساحران طنین افکند تا شاید آنان را از ظلالت و گمراهی نجات بخشد و پرده از قلوب سیاهشان بردارد تا دعوت حق را بشنوند و راه صحیح را بدست آورند.
به فرمان فرعون، تمامی ساحران در مجلسی به منظور مشورت گرد آمدند و پس از تبادل نظر هرکدام ریسمان و عصایی مهیا کردند و مانند یک تن واحد به سوی موسی حرکت کردند و در این حال آستینهای خود را بالا زدند تا ترس بر دل موسی و برادرش غالب شود و هیبت آنها در نظر تماشاچیان رشید و باشکوه جلوه کند.
به دستور فرعون، مردم شهر را به میدان مسابقه دعوت کردند تا این جشن بزرگ را در روز زینت و نزدیک ظهر تماشا کنند و نبرد قهرمانان و مبارزه دو دشمن را بنگرند.
مردم به امید پیروزی ساحران به مسابقه شتافتند، زیرا گمراهی در روح آنان رسوخ کرده و پرده جهل قلب آنان را پوشانده و صلاح و فساد خود را تشخیص نمی دهند و به پیروزی ساحران و غلبه باطل امیدوارند. جادوگران که به علم خود می بالیدند و رنگشان از غرور و خودخواهی تغییر یافته بود به محل موعود آمدند؛ چرا به علم خود مغرور نباشند؟ این جادوگران قهرمان میدان سحر و پهلوان این رشته اند و امروز تاج و تخت فرعون در دست آنهاست.
جادوگران به فرعون گفتند: اگر ما بر موسی و برادرش پیروز شویم چه پاداشی داریم؟
فرعون گفت: البته، شما پاداش خواهید داشت و به من هم تقرب پیدا می کنید. در پناه من از ناز و نعمت متنعم می شوید و در جوار من سعادتمند خواهید بود و در خوشگذرانی و وفور نعمت زندگی خواهید کرد. زیرا شما از من پشتیبانی کرده اید و حامی من بوده اید.
چون جادوگران مطمئن شدند که پس از پیروزی از آسایش و رفاه و ثروت برخوردار می شوند، مست امید و آرزو و دلگرم به میدان مسابقه آمدند و به موسی گفتند: شما شروع می کنید، یا ما ابزار خود را به کار بگیریم؟
موسی علیه السّلام اهمیتی به سحر آنان نمی داد و جادوی آنها را ناچیز می شمرد، لذا به آنان اجازه داد که ریسمانها و عصاهای خود را بکار گیرند و نهایت کوشش خویش را بنمایند و تمام هنر خود را عرضه دارند، سپس خدا نیروی خود را ظاهر و با حق، باطلشان را محو می سازد... (ادامه دارد)
#مشورت_ساحران
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326
🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_داوود_علیه_السلام #قسمت_دوازدهم
🔹وفات حضرت سلیمان علیه السلام 🔹
حضرت سلیمان (علیه السّلام) در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یک سال و گاه دو سال و گاه یک ماه و دو ماه، اعتکاف می نمود، روزه می گرفت و به عبادت و شب زنده داری می پرداخت. در سال آخر عمر، هر روز صبح کنار گیاه تازه ای که در صحن مسجد روییده می شد می آمد و نام آن را از همان گیاه می پرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال می کرد، تا این که در یکی از صبح ها گیاه تازه ای را دید، کنارش رفت و پرسید: «نامت چیست؟» پاسخ داد «خرنوب» سلیمان (علیه السّلام) پرسید: «برای چه آفریده شده ای؟» خُرنُوب گفت: «برای ویران کردن.» (با ریشه هایم زیر ساختمان ها می روم و آن را خراب می کنم. ) سلیمان (علیه السّلام) دریافت که مرگش نزدیک شده است، به خدا عرض کرد: «خدایا! مرگ مرا از جنّیان بپوشان، تا هم بنای ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسان ها بدانند که جنّ ها علم غیب نمی دانند.»
سلیمان (علیه السّلام) به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالی که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنّ ها به تصوّر این که او زنده است و نگاه می کند، کار می کردند. سرانجام موریانه ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان (علیه السّلام) به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.
مولانا در کتاب مثنوی، این داستان را نقل کرده، و در پایان داستان چنین ذکر نموده که سلیمان (علیه السّلام) پس از آن که فهمید اجلش نزدیک شده گفت: «تا من زنده ام به مسجد اقصی آسیب نمی رسد.»
آن گاه چنین نتیجه گیری می کند: «مسجد اقصای دل ما تا آخر عمر با ما است، ولی عوامل هوی و هوس و همنشینان نااهل، مانند گیاه خُرْنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام کاشانه دل را ویران می سازد. بنابراین همان هنگام که احساس کردی چنین گیاهی قصد راهیابی به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را از آن قطع کن. خودت را هم چون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا که تا سلیمان است، مسجد آسیب نمی بیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویران گر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیری خواهد کرد.
وا ستان از دست بیگانه سلاح
تا ز تو راضی شود علم و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نی، ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند؛
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم، ناکس را به دست
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
✅ کانال قرآن کریم
https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326
🌿لینک ورود به کانال↑