eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
146 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از یکی – دو ساعت نشستیم و از هر دری با هم صحبت کردیم . نیم ساعت مانده به اذان ، گفتیم : « ما دیگر باید برویم . اگر ممکن است ما را برسان . » در راه که می رفتیم ، گفت : « شب بیایید پیش من . » گفتم : « نه ، جای دیگر وعده داده ایم . » جلوی مسجد رسیدیم . صدای اذان بلند بود . گفتم : « توقف کن ، وعده گاه ما همین جاست . » پرسید : « آیا رفیقت آمده است ؟ » گفتم : « آری . » گفت : « کجاست ؟ » گفتم : « او دیدنی نیست ، رفیق من پروردگار است و این اذان قرار ملاقات ماست . الان می روم مشغول نماز می شوم و با او حرف می زنم . برای همین بود که عرق و شراب نخوردم . » گفت : « تو فردا صبح پیش من میایی؟ » گفتم : « بله ، حتما . » گفت : « پس من هم امشب نه تریاک می کشم و نه مشروب می خورم و نه موسیقی گوش می دهم ، ولی تو بایدحتما بیایی. » گفتم : ساعت نه بیایم خوب است ؟ » گفت : « خیلی خوب است . چون من همیشه ساعت نه از خواب برمی خیزم . » گفتم : « پس ساعت 30/9 به تو زنگ می زنم و جایی قرار می گذاریم . بیا تا با هم هر جا که خواستی برویم . » او با چشمان اشک آلود رفت و قبل از رفتن گفت : « شما شب کجایید ؟ » جواب درستی ندادم و از روضه و منبر حرفی به میان نیاوردم ، زیرا او خیلی با این مسایل فاصله داشت و می بایست روی او کار می شد . دوستم شگفت زده شده بود و ابراز خوشحالی می کرد . فردا صبح زنگ زدم . او خودش را به سرعت رساند ما را تا قدمگاه برد و در باغهای بیرون شهر و جاهای تفریحی دیگر چرخاند . روزی دیگر نیز باهم به گشت و گذار رفتیم . در آن دو – سه روز ، از وظایف شرعی و مسایل حلال و حرام حرفی نزیم . اوضاع دورنی اش خیلی به هم ریخته بود . همین که با ما بود برایش مایۀ آرامش بود . وقتی به ما می رسید چنان شور و شعفی به او دست می داد که انگار معشوقه اش را دیده است . در آن مدت آمادگی خوبی برای پذیرش مسایل بالاتری پیدا کرده بود . عصر پنجشنبه و آخرین شب منبر من بود . به او گفتم : « من چند وقتی است که در اینجا منبر می روم و امشب آخرین شب است . دعای کمیل هم خوانده می شود ؛ دعایی که حضرت علی (ع) در تاریکی نیمه های شب صورت را برخاک می گذاشت و می خواند . اگر دلت می خواهد ببینی که علی چه می کرده ، امشب برای دعا بیا . » گفت : « تو که ما را از رو برده ای . باشد می آیم . » آن شب او را کنار دست خود نشاندم . دعا شروع شد و کم کم به اوج خود رسید . چراغها خاموش بود و مردم به هیجان آمده بودند . او هم به هیجان آمده بود . چراغها که روشن شد، دیدم از شدت گریه ، چشمهایش سرخ شده است . دیگر وقت رفتن بود . روبوسی و خداحافظی کردیم و دیگر او را ندیدم . دوسال بعد ، رفیقم او را در حرم حضرت رضا (ع) دیده بود . به دوستم گفته بود که زندگی اش را از نیشابور به مشهد آورده تا در جوار حضرت باشد و با خانم دکتری که محجبه و بسیار متدین است ، ازدواج کرده و خلاصه زندگی پاک و سالمی را بنا کرده است . سلام و دعای فراوانی هم به من رسانده و با اصرار خواسته بود که وقتی مشهد رفتم ، به خانه شان بروم .
اذان ، قرار ملاقات ماست برای منبر به نیشابور دعوت شده بودم . قبلا بدان شهر نرفته و خیلی مایل به دیدار از آنجا بودم . نیشابور در سده های پیشین ، شهر علم و دانش و عرفان بوده و در تاریخ اسلام بسیار حائز اهمیت است . عبور حضرت رضا (ع) از نیشابور در سفر به خراسان و ایراد حدیث « کلمه لا اله الا الله حصنی ...» نیز بسیار خاطره انگیز است . به علاوه قبور بسیاری از بزرگان در آنجا وجود دارد : فضل بن شاذان ، از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادی – علیهم السلام – که صاحب 50 جلد کتاب است ؛ عطار نیشابوری عارف مشهور ؛ حکیم عمر خیام فلیسوف و منجم و ریاضی دان ؛ خانمی بزرگوار به نام شطیطه و .... آقای ابراهیمی ، رییس مهدیۀ نیشابور و داماد مرحوم حاج آقا رضا نجفی – عالم محوری نیشابور – میزبان ما بود . او برای دین و ارشاد مردم بسیار فعالیت می کرد . محل استقرار ما نیز منزل آقای ابراهیمی بود . چند روز بعد از استقرار ؛ یکی از دوستان روحانیم ، که ساکن مشهد بود ، زنگ زد و گفت : « شنیده ام به اینجا آمده ای ، دلم هوای تو را کرده ، اگر مانعی نیست بیایم و چند روزی با هم باشیم . » گفتم : « هیچ مانعی نیست . حتما بیا . » در آن هنگام من سخت مشغول نوشتن یکی از مجلدات « دیار عاشقان » - شرح مفصل فارسی از صحیفۀ سجادیه – بودم . دوستم نزد من آمد ؛ ولی من از صبح تاشب مشغول نوشتن بودم و پس از آن نیز نوبت به منبر می رسید . دو – سه روز که گذشت دوست بیچاره ام گفت : « من از دست تو خسته شدم ، این چه وضعی است . از صبح تا شب این قلم را دست گرفته ای و به کار خودت مشغولی . بلند شو برویم بیرون حداقل با هم قدمی بزنیم . » گفتم : « ای به چشم . » ساعت چهار بعداز ظهر بود . از خانه بیرون رفتیم . هوا گرم بود . ما کنار بلواری حرکت می کردیم که ناگهان ماشین سواری مدل بالایی جلوی ما ترمز کرد . جوانی ژیگل که پیراهنی رنگین و آستین کوتاه بر تن داشت پشت فرمان بود . گفت « شما را برسانم . » گفتم : « داریم قدم می زنیم . جایی نمی رویم . » گفت : « نه ، هر جا می خواهید من شما را با ماشین می برم و تا سوار نشوید حرکت نمی کنم . » گفتم : « باشد . حالا که تو این قدر اصرار داری ما را سوار ماشینت بکنی ، خیالی نیست ، سوار می شویم . » دوستم دستم را کشید که سوار نشو ، ولی من سوار شدم و او هم به اجبار سوار شد . جوان گفت : « کجا بروم ؟» گفتم : « هر جا دلت می خواهد . » گفت : « پس به خانۀ ما برویم . » گفتم : « چه کسی آنجاست ؟ » گفت : « هیچ کس . خانه مال خود من است و زن و بچه ای هم ندارم . » گفتم : « اشکال ندارد ، برویم . » در آینه نگاه کردم . دوستم خیلی نگران بود و مرتب اشاره می کرد که بگو بایستد پیاده شویم . به هر حال ما با جوان گرم صحبت شده بودیم و او راهش را ادامه می داد. به داخل خیابانی فرعی پیچید . وارد کوچه ای شد و و جلوی خانه ای ایستاد . کلید انداخت ، در را باز کرد و گفت : « بفرمایید تو . » خانۀ زیبا و تمیزی بود . وارد اتاق که شدیم دیدیم چهار طرف آن مانند کاغذ دیواری پر از عکسهای زنان خارجی است . جوان بیرون رفت . دوستم گفت : « این چه جهنمی است مرا آورده ای ؟ این چه بساطی است ؟ » گفتم : « می توانی به کف اتاق یا سقف نگاه کنی . » جوان آمد و گفت : « هم تریاک ناب و خالص هست و هم مشروب خارجی خنک ؛ کدام را بیاورم ؟ » ( معلوم بود که چقدر پرت است . ) گفتم : « هیچ کدام . فعلا یک پارچ آب بیاور و بساط چای هم راه بینداز . » رفیقم گفت : « من در اینجا هیچی نمیخورم . معلوم است همه چیز اینجا حرام است . » گفتم : « اشکال ندارد بخور ، بعدا وجه آن را صدقه یا خمس می دهیم . چه میدانی ، چه بسا اصل سفر ما به نیشابور برای دیدار و هدایت همین جوانک بوده است . » میوه و چای آورد و در کنار ما نشست . گفت : « عکسها قشنگ است ؟ » گفتم : « البته خیلی قشنگ است . » از کسب و کارش پرسیدم . گفت : « مغازۀ لاستیک فروشی دارم و وضع مالی ام خوب است . مادری پیر دارم که درخانۀ دیگرمان زندگی می کند و من شبها تا صبح همراه دوستانم در اینجا مشغول عیش و نوش هستم . » دوباره تعارف کرد تریاک و مشروب بیاورد . گفتم : « نه . » پرسید : « چرا ؟» گفتم : « من رفیقی دارم که سراپا عاشقش هستم . او نیز مرا خیلی دوست دارد . اول اذان قرار ملاقات داریم . او خیلی حساس است و اگر بو ببرد که دهانم به تریاک و مشروب رسیده ، خیلی ناراحت می شود و چه بسا رابطه مان به هم بخورد و اگر چنین شود ، روزگارم تلخ و ناگوار می شود . » او ، که مقداری گیج شده بود ، گفت : « چه موقع از نیشابور می رود ؟ » گفتم بنا ندارد که برود . » 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🌸🌸🍃
❣بانـوجـان❣ جنس "شہادٺ" تو فرق مےڪند. تو یڪ زنی ... جہاد بر زنان واجب نیسٺ،اما تو هم شہید مےشوی. تو مے دانستی بہ ڪسی بلہ میگویی ڪہ دنیایی نیسٺ،وقتی بلہ گفتی شهید شدی لحظہ لحظہ عاشقانہ اٺ را زندگی ڪردی،مےدانستی عمر عاشقانہ ات ڪوتاه اسٺ... و با این علم و آگاهی اٺ شهید شدی. گفٺ دلبستہ اش نشوی،و تو هربار پس از شنیدن غزل هاے خداحافظے اش شهید شدی. ترس وجودٺ از مجروح شدنش،اسیر شدنش،شهید شدنش را بہ صبر مبدل کردی و هربار با این افڪار شهید شدی. از نبودن گفت و تو شهید شدی. از شهادت گفت و تو شهید شدی. از رسالتت بعد از شهادتش گفت و تو شهیدشدی از بہ ثمر رساندن بچہ ها بی او گفت و شهیدشدی حال او شهید شد و تو شهیدهشدی. آری!تو شهید شدی،شهادتی از جنس پر احساس زنانہ ، از جنس تمام لحظہ های سخٺ بی او ... از جنس دلتنگی های مداوم ... از جنس صبوری... او یکبار شهید شد و تو هردم شهید میشوی. ❣شہادتت قبول درگاه حق بـانو❣ 💚تقدیم به همسران شهدا💚 🍁🌱🍁🌱💐🌱🍁🌱🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💞💞💞💞💞 قلبم را به تو پیوند زدم ، یا الله برشیطان دلم ، سنگ زدم ، یا الله هردم ، نفسی میکشم و می‌گویم یارب مددی ، محتاج توأم ، یا الله هر گه ، نگهی یا گنهی ، آلودم با ذکر تو،بیدار شدم ! یا الله گر شیطان دلم ، برد تورا از یادم گفتم به زبانم ، تو بگو ، یا الله. هرقطره زخون بدنم، نام ترا میگوید در جان‌ و‌ تنم، فقط تویی، یا الله.... 💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیییلی قشنگه زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند . صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند . زن گفت : ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!! شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست ! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ... یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!! *** زندگی ما نیز اینگونه است ؛ آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ... *زندگی ما بازتاب ذهن مان است* موج مثبت.. ‌
🔺تازه فهمیدم که بازی های کودکی حکمت داشت: 🔺زوووو:تمرین روزهای نفس گیر زندگی  🔺آلاکلنگ:دیدن بالا و پایین دنیا  🔺سرسره:تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن  🔺هفت سنگ:تمرین نشانه گرفتن به هدف  🔺وسطی:تمرین همیشه در وسط میدان بودن  🔺گل یا پوچ:دقت در انتخاب 🔺خاله بازی: آیین مهمانداری  🔺آسیا بچرخ : حمایت از همدیگر و متحد شدن 🔺یه قول دو قل : مشکلات اگر مانند سنگ سخت باشد یکی یکی از پس آن برمی آییم،  🔺یادش بخیر، اون روزا..... یاد گرفتن زندگی چه ساده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌
✖️برخی میپرسند چرا به کمک کردید اما در جنگ به کمک آذربایجان نرفتید؟ سردار نوعی اقدم
|🙂✨| 💥 {•بعضیا.🚶🏽‍♂! بندِ بازکردن.🤦🏽‍♀! رفتن جلو دوربین.🎥! واسه لایک.👍🏽‌!•} ...اما... [•بعضیاهم.☝️🏽! بند پوتینشونو بستن.🕯! رو مین.💣! واسه خاک...!•] !🖇 🍂🌱