⭕️پنج گروه در جهنم #آسیاب می شوند
🔆امام صادق(ع) از پدرانش از علی(ع) روایت فرمود که می فرمایند:در جهنم آسیابی است که پنج گروه را آسیاب و خرد می کند . آیا شما از من سوال نمی کنید :
ماده ای که آنرا آسیاب و خرد می کند چیست ؟ امیر مومنان حضرت فرمود:
1- علما ودانشمندان دین که فسق فجور نمایند و از راه عدالت منحرف شوند.
2-. قاریان قرآنی که به معاصی و گناهان مشغول باشند.
3- حاکمان جابر و جائر که ستم کنند.
4-وزیران ومعاونانی که خیانت ورزند.
5-والیان اموری که دروغگو باشند.
📔به نقل از کتاب خصال شیخ صدوق
☘🍂☘☘☘🍂☘🍂🍂☘🍂
کدهای بسيار خوب از قرآن
👍👇👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
❤اگه فرزند صالح ميخواي:
رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ
💛اگه ميترسي قلبت گمراه بشه:
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّاب
🌷اگه ميخواي شهيد از دنيا بري:
رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ 🍁
😓☝اگه غم و غصه ي بزرگي داري:
حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
🌸 اگه ميخواي خودت و فرزندانت پايبند نماز باشيد:
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ
💓اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن:
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا
💝 اگه خونه ي خوب ميخواي:
رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِين
اگه ميخواي شيطان ازت دور باشه:
رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ
💢اگه از عذاب جهنم ميترسي:
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَامًا
🌻اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه:
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 🍂
😔👆اگه ناراحتي:
إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه
☺☝دوستان و عزيزانت رو از اين دعاهاي قرآني مطلع کن
❤️🌴🌴❤️🌴
پیامبر اکرم(ص):
👈پنج چیز دل را صفا میدهد و سختی قلب را بر طرف مے کند :
1⃣همنشینے علما
2⃣دست به سر یتیم کشیدن
3⃣نیمه شب استغفار کردن
4⃣کم خوابیدن شب
5⃣روزه
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .
پس از یکی – دو ساعت نشستیم و از هر دری با هم صحبت کردیم . نیم ساعت مانده به اذان ، گفتیم : « ما دیگر باید برویم . اگر ممکن است ما را برسان . » در راه که می رفتیم ، گفت : « شب بیایید پیش من . » گفتم : « نه ، جای دیگر وعده داده ایم . » جلوی مسجد رسیدیم . صدای اذان بلند بود . گفتم : « توقف کن ، وعده گاه ما همین جاست . » پرسید : « آیا رفیقت آمده است ؟ » گفتم : « آری . » گفت : « کجاست ؟ » گفتم : « او دیدنی نیست ، رفیق من پروردگار است و این اذان قرار ملاقات ماست . الان می روم مشغول نماز می شوم و با او حرف می زنم . برای همین بود که عرق و شراب نخوردم . » گفت : « تو فردا صبح پیش من میایی؟ » گفتم : « بله ، حتما . » گفت : « پس من هم امشب نه تریاک می کشم و نه مشروب می خورم و نه موسیقی گوش می دهم ، ولی تو بایدحتما بیایی. » گفتم : ساعت نه بیایم خوب است ؟ » گفت : « خیلی خوب است . چون من همیشه ساعت نه از خواب برمی خیزم . » گفتم : « پس ساعت 30/9 به تو زنگ می زنم و جایی قرار می گذاریم . بیا تا با هم هر جا که خواستی برویم . » او با چشمان اشک آلود رفت و قبل از رفتن گفت : « شما شب کجایید ؟ » جواب درستی ندادم و از روضه و منبر حرفی به میان نیاوردم ، زیرا او خیلی با این مسایل فاصله داشت و می بایست روی او کار می شد . دوستم شگفت زده شده بود و ابراز خوشحالی می کرد . فردا صبح زنگ زدم . او خودش را به سرعت رساند ما را تا قدمگاه برد و در باغهای بیرون شهر و جاهای تفریحی دیگر چرخاند . روزی دیگر نیز باهم به گشت و گذار رفتیم .
در آن دو – سه روز ، از وظایف شرعی و مسایل حلال و حرام حرفی نزیم . اوضاع دورنی اش خیلی به هم ریخته بود . همین که با ما بود برایش مایۀ آرامش بود . وقتی به ما می رسید چنان شور و شعفی به او دست می داد که انگار معشوقه اش را دیده است . در آن مدت آمادگی خوبی برای پذیرش مسایل بالاتری پیدا کرده بود .
عصر پنجشنبه و آخرین شب منبر من بود . به او گفتم : « من چند وقتی است که در اینجا منبر می روم و امشب آخرین شب است . دعای کمیل هم خوانده می شود ؛ دعایی که حضرت علی (ع) در تاریکی نیمه های شب صورت را برخاک می گذاشت و می خواند . اگر دلت می خواهد ببینی که علی چه می کرده ، امشب برای دعا بیا . » گفت : « تو که ما را از رو برده ای . باشد می آیم . » آن شب او را کنار دست خود نشاندم . دعا شروع شد و کم کم به اوج خود رسید . چراغها خاموش بود و مردم به هیجان آمده بودند . او هم به هیجان آمده بود . چراغها که روشن شد، دیدم از شدت گریه ، چشمهایش سرخ شده است .
دیگر وقت رفتن بود . روبوسی و خداحافظی کردیم و دیگر او را ندیدم . دوسال بعد ، رفیقم او را در حرم حضرت رضا (ع) دیده بود . به دوستم گفته بود که زندگی اش را از نیشابور به مشهد آورده تا در جوار حضرت باشد و با خانم دکتری که محجبه و بسیار متدین است ، ازدواج کرده و خلاصه زندگی پاک و سالمی را بنا کرده است . سلام و دعای فراوانی هم به من رسانده و با اصرار خواسته بود که وقتی مشهد رفتم ، به خانه شان بروم .
اذان ، قرار ملاقات ماست
برای منبر به نیشابور دعوت شده بودم . قبلا بدان شهر نرفته و خیلی مایل به دیدار از آنجا بودم . نیشابور در سده های پیشین ، شهر علم و دانش و عرفان بوده و در تاریخ اسلام بسیار حائز اهمیت است . عبور حضرت رضا (ع) از نیشابور در سفر به خراسان و ایراد حدیث « کلمه لا اله الا الله حصنی ...» نیز بسیار خاطره انگیز است . به علاوه قبور بسیاری از بزرگان در آنجا وجود دارد : فضل بن شاذان ، از اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادی – علیهم السلام – که صاحب 50 جلد کتاب است ؛ عطار نیشابوری عارف مشهور ؛ حکیم عمر خیام فلیسوف و منجم و ریاضی دان ؛ خانمی بزرگوار به نام شطیطه و ....
آقای ابراهیمی ، رییس مهدیۀ نیشابور و داماد مرحوم حاج آقا رضا نجفی – عالم محوری نیشابور – میزبان ما بود . او برای دین و ارشاد مردم بسیار فعالیت می کرد . محل استقرار ما نیز منزل آقای ابراهیمی بود . چند روز بعد از استقرار ؛ یکی از دوستان روحانیم ، که ساکن مشهد بود ، زنگ زد و گفت : « شنیده ام به اینجا آمده ای ، دلم هوای تو را کرده ، اگر مانعی نیست بیایم و چند روزی با هم باشیم . » گفتم : « هیچ مانعی نیست . حتما بیا . » در آن هنگام من سخت مشغول نوشتن یکی از مجلدات « دیار عاشقان » - شرح مفصل فارسی از صحیفۀ سجادیه – بودم . دوستم نزد من آمد ؛ ولی من از صبح تاشب مشغول نوشتن بودم و پس از آن نیز نوبت به منبر می رسید . دو – سه روز که گذشت دوست بیچاره ام گفت : « من از دست تو خسته شدم ، این چه وضعی است . از صبح تا شب این قلم را دست گرفته ای و به کار خودت مشغولی . بلند شو برویم بیرون حداقل با هم قدمی بزنیم . » گفتم : « ای به چشم . » ساعت چهار بعداز ظهر بود . از خانه بیرون رفتیم . هوا گرم بود . ما کنار بلواری حرکت می کردیم که ناگهان ماشین سواری مدل بالایی جلوی ما ترمز کرد . جوانی ژیگل که پیراهنی رنگین و آستین کوتاه بر تن داشت پشت فرمان بود . گفت « شما را برسانم . » گفتم : « داریم قدم می زنیم . جایی نمی رویم . » گفت : « نه ، هر جا می خواهید من شما را با ماشین می برم و تا سوار نشوید حرکت نمی کنم . » گفتم : « باشد . حالا که تو این قدر اصرار داری ما را سوار ماشینت بکنی ، خیالی نیست ، سوار می شویم . »
دوستم دستم را کشید که سوار نشو ، ولی من سوار شدم و او هم به اجبار سوار شد . جوان گفت : « کجا بروم ؟» گفتم : « هر جا دلت می خواهد . » گفت : « پس به خانۀ ما برویم . » گفتم : « چه کسی آنجاست ؟ » گفت : « هیچ کس . خانه مال خود من است و زن و بچه ای هم ندارم . » گفتم : « اشکال ندارد ، برویم . » در آینه نگاه کردم . دوستم خیلی نگران بود و مرتب اشاره می کرد که بگو بایستد پیاده شویم . به هر حال ما با جوان گرم صحبت شده بودیم و او راهش را ادامه می داد. به داخل خیابانی فرعی پیچید . وارد کوچه ای شد و و جلوی خانه ای ایستاد . کلید انداخت ، در را باز کرد و گفت : « بفرمایید تو . »
خانۀ زیبا و تمیزی بود . وارد اتاق که شدیم دیدیم چهار طرف آن مانند کاغذ دیواری پر از عکسهای زنان خارجی است . جوان بیرون رفت . دوستم گفت : « این چه جهنمی است مرا آورده ای ؟ این چه بساطی است ؟ » گفتم : « می توانی به کف اتاق یا سقف نگاه کنی . » جوان آمد و گفت : « هم تریاک ناب و خالص هست و هم مشروب خارجی خنک ؛ کدام را بیاورم ؟ » ( معلوم بود که چقدر پرت است . ) گفتم : « هیچ کدام . فعلا یک پارچ آب بیاور و بساط چای هم راه بینداز . » رفیقم گفت : « من در اینجا هیچی نمیخورم . معلوم است همه چیز اینجا حرام است . » گفتم : « اشکال ندارد بخور ، بعدا وجه آن را صدقه یا خمس می دهیم . چه میدانی ، چه بسا اصل سفر ما به نیشابور برای دیدار و هدایت همین جوانک بوده است . »
میوه و چای آورد و در کنار ما نشست . گفت : « عکسها قشنگ است ؟ » گفتم : « البته خیلی قشنگ است . » از کسب و کارش پرسیدم . گفت : « مغازۀ لاستیک فروشی دارم و وضع مالی ام خوب است . مادری پیر دارم که درخانۀ دیگرمان زندگی می کند و من شبها تا صبح همراه دوستانم در اینجا مشغول عیش و نوش هستم . » دوباره تعارف کرد تریاک و مشروب بیاورد . گفتم : « نه . » پرسید : « چرا ؟» گفتم : « من رفیقی دارم که سراپا عاشقش هستم . او نیز مرا خیلی دوست دارد . اول اذان قرار ملاقات داریم . او خیلی حساس است و اگر بو ببرد که دهانم به تریاک و مشروب رسیده ، خیلی ناراحت می شود و چه بسا رابطه مان به هم بخورد و اگر چنین شود ، روزگارم تلخ و ناگوار می شود . » او ، که مقداری گیج شده بود ، گفت : « چه موقع از نیشابور می رود ؟ » گفتم بنا ندارد که برود . »
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بانـوجـان❣
جنس "شہادٺ" تو فرق مےڪند.
تو یڪ زنی ...
جہاد بر زنان واجب نیسٺ،اما تو هم شہید مےشوی.
تو مے دانستی بہ ڪسی بلہ میگویی ڪہ دنیایی نیسٺ،وقتی بلہ گفتی شهید شدی
لحظہ لحظہ عاشقانہ اٺ را زندگی ڪردی،مےدانستی عمر عاشقانہ ات ڪوتاه اسٺ... و با این علم و آگاهی اٺ شهید شدی.
گفٺ دلبستہ اش نشوی،و تو هربار پس از شنیدن غزل هاے خداحافظے اش شهید شدی.
ترس وجودٺ از مجروح شدنش،اسیر شدنش،شهید شدنش را بہ صبر مبدل کردی و هربار با این افڪار شهید شدی.
از نبودن گفت و تو شهید شدی.
از شهادت گفت و تو شهید شدی.
از رسالتت بعد از شهادتش گفت و تو شهیدشدی
از بہ ثمر رساندن بچہ ها بی او گفت و شهیدشدی
حال او شهید شد و تو شهیدهشدی.
آری!تو شهید شدی،شهادتی از جنس پر احساس زنانہ ، از جنس تمام لحظہ های سخٺ بی او ...
از جنس دلتنگی های مداوم ...
از جنس صبوری...
او یکبار شهید شد و تو هردم شهید میشوی.
❣شہادتت قبول درگاه حق بـانو❣
💚تقدیم به همسران شهدا💚
🍁🌱🍁🌱💐🌱🍁🌱🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💞💞💞💞💞
قلبم را به تو پیوند زدم ، یا الله
برشیطان دلم ، سنگ زدم ، یا الله
هردم ، نفسی میکشم و میگویم
یارب مددی ، محتاج توأم ، یا الله
هر گه ، نگهی یا گنهی ، آلودم
با ذکر تو،بیدار شدم ! یا الله
گر شیطان دلم ، برد تورا از یادم
گفتم به زبانم ، تو بگو ، یا الله.
هرقطره زخون بدنم، نام ترا میگوید
در جان و تنم، فقط تویی، یا الله....
💕💕💕💕💕💕
خیییلی قشنگه
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...
*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
موج مثبت..
🔺تازه فهمیدم که بازی های کودکی حکمت داشت:
🔺زوووو:تمرین روزهای نفس گیر زندگی
🔺آلاکلنگ:دیدن بالا و پایین دنیا
🔺سرسره:تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
🔺هفت سنگ:تمرین نشانه گرفتن به هدف
🔺وسطی:تمرین همیشه در وسط میدان بودن
🔺گل یا پوچ:دقت در انتخاب
🔺خاله بازی: آیین مهمانداری
🔺آسیا بچرخ : حمایت از همدیگر و متحد شدن
🔺یه قول دو قل : مشکلات اگر مانند سنگ
سخت باشد یکی یکی از پس آن برمی آییم،
🔺یادش بخیر، اون روزا.....
یاد گرفتن زندگی چه ساده بود...
4_6025875576265377071.mp3
19.16M
شهید مگه میمیره...
#مهدی_رسولی
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
|🙂✨|
#تلنگر💥
{•بعضیا.🚶🏽♂!
بندِ #روسریشونو بازکردن.🤦🏽♀!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏽!•}
...اما...
[•بعضیاهم.☝️🏽!
بند پوتینشونو بستن.🕯!
#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...!•]
#شهدا_شرمنده_ایم!🖇
#قائم_منتظر🍂🌱
🌺 پاك و ساده بودن گرانبهاتر از هرچيز است، زيرا هرچه باارزش است برای قلب پاك و ساده
رخ می دهد ...
برای انسان فريبكار، مهربانی، عشق، شادمانی،
بخشش و هر چيز ارزشمند ديگر ناممكن است...
بـرای انسان فريبكار، پول، قـدرت و جاه و مقام
ممكن است و اينها چيزهایی بی ارزش هستند،
زيرا مرگ، آنها را از بين می برد ....
امـا برای كسی كه پـاك و ساده است چيزهایی
روی میدهد كه حتی مرگ نيز نمیتواند آنها را
از بين ببرد ...
پاك و ساده باش تا خدا از آن تو شود....
از تمـام فريبكاريها، زيـركيها، دانشـها و تمـام
چـيزهايي كـه به تـو توهـم می بخشد دست
بشوی ...
با قلبي كه در بهت و شگفتي است بسوی خدا
حركت كن تا آنگاه پيروزی تو ناگزير شود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دلتنگی عجیب پیرزن عراقی برای حاج قاسم و ابومهدی در پیادهروی اربعین
🔺 نه میتونم بنوشم، نه بخورم، از بس که دلتنگشون هستم...
🔻 روحم با روحشون گره خورده
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🌸🌸🍃
#نگومرسی😱😱
پاوه که بودیم حاج احمد صبح ها بعد از نماز مارو به ارتفاعات شهر میبرد و توی برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم😐😐
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید میگفت و از اون ها پذیرایی میکرد😊😊
یکبار در حال برداشتن خرما بودم که گفتم مرسی برادر 😱😱
گفت چی گفتی؟؟🤨🤨
منم فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم هیچی گفتم دست شما دردنکنه برادر🤭
گفت گفتم چی گفتی؟؟😠
گفتم برادر گفتم ممنون😢
دوباره گفت نه اون اولی چی گفتی؟؟
من دیگه راه برگشت نداشتم گفتم گفتم مرسی برادر😭
گفت بخیز
سینه خیز رفتن با اون شرایط برف و سرما و گل واقعا کار سختی بود😢
اما چاره ای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیست متری که رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم 😢☹️🙄
روی زمین ولو شدم و گفتم نمیتونم والله نمیتونم😭😔😢
حاج احمد ضربه ای به من زد که نفهمیدم از کجا خوردم😱
ظهر دوباره همدیگرو دیدیم گفتم حاج آقا اون چه کاری بود با ما کردی؟؟😒🧐مگر من چه گفتم!!
گفت:ما یک رژیم طاغوت با فرهنگش رو از کشور بیرون کردیم .ما خودمون فرهنگ داریم ،زبان داریم شما نباید نشخوار کننده ی کلمات فرانسوی و اجابت باشید. به جای این حرف ها بگو خدا پدرتو بیامرزه☺️
🚫خواهرم برادرم لطفا از کلمه مرسی،اوکی و.....استفاده نکنید
شاخ نمیشید با استفاده از این کلمات ❌
لطفا 🙏🏻 نشر دهید 🛑
🧡سردار سلیمانی:
ما هرگز فراموش نمےکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن☝🏻
📝خاطرهای از معلم اخلاق، عارف مخلص، بابالحوائج گلزار شهدای کرمان، سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری رضوان الله علیه:
🌱وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه مےکردم.😭
در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که مےگفت ، شهید قرآن مےخواند.
یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است.
••\ گفتم:
خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
🌱وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور مےداد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام مےرسید، وقتی گوشم 👂🏻را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، 😳چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم.
درست یادمه در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر💚 را مےخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن مےخواند...
🌱شهیدعبدالمهدی مغفوری🌷
📚 لحظه های آسمانی ، ص۶۹
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊 هدیه به ارواح طیبه شهداخصوصاشهیدعزیزمون سردارسلیمانی وشهیدمغفوری 5شاخه گل صلوات«اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم»🌺🌺🌺🌺🌺
🛑از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
❣ﮔﻔت: ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
❣دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ
❣دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ
دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد
ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ
❣دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ
❣دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ
❣ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم
🌺🌺🌺🍃🍃🍃