eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
: قسمت ۶ : دشت عباس اعلام میشود که میتوانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میکنم. کلافه چادر خاکی ام را از زیرپا جمع میکنم و نگاهی به فاطمه میندازم.... _بطری آبو بده خفه شدم از گرما..... _آب کمه لازمش دارم. _بابا دارم میپزم. _خب بپز! _میخوااااامش. _چیکارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بی هیچ جوابی تو از دوستانت جدا میشوی و سمت ما می آیی.... _فاطمه سادات؟ _جانم داداش؟؟ _آب رو میدی؟ بطری را میدهدو تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینی،آستین هایت را بالا میزنی و همانطور که زیر لب ذکر میگویی،وضو میگیری.... نگاهت میچرخد و درست روی من می ایستد خون به زیر پوستم میدود و گر میگیرم. _ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره.... پس به چفیه ات نگاه کردی نه من!چفیه را دستش میدهمو او هم به دست تو! آن را روی خاک میندازی،مهر و همان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دوکلمه میگویی که قلب مرا در دست میگیرد و از جا میکند.... بی اراده مقابلت به تماشا مینشینم . گرما و تشنگی از یادم میرود . آن چیزی که مرا اینقدر جذب میکند چیست؟ نمازت که تمام میشود،سجده میکنی کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات نهر را رها میکند با نگاهت فاطمه را صدا صدا میزنی .او هم دست نرا میکشد،کنار تو درست در یک قدمی ات مینشینیم. کتابچه کوچکی را برمیداری و باحالی عجیب شروع میکنی به خواندن... ....زیارت عاشورا.... و چقدر صوتت دلنشین است. در همان حال اشک از گوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعد از آن میگوید:همیشه بعد از نمازت صداش میکنی تا زیارت عاشورا بخونی.... چقدر حالت را ،این حس خوبت را دوست دارم. چقدر عجیب... که هرکارت میدهد... حتی .... ..... به قلم:محیا سادات هاشمی قسمت ۷ : دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر انجا سر به سجده میگذاشتی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام وجود میبلعم... اگر اینجا هستم همه از لطف فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _فاطمه؟...فاطمه؟....هووی! _هوی....لااله الا الله....اینجا اومدی ادم شی! _هر وخ تو شدی منم میشم! _خو حالا چته؟ _تشنمه. _واای تو چرا همش تشنته!کله پاچه خوردی؟! _واع بخیل!....یه اب میخوامااا _منم میخوام....برادرا جلو در باکس آب معدنی میدن....قربونت برو بگیر!اجرت با خدا... بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم _خعلی پررویی از زیر چادر میخندد.... * سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم، چند قدم انطرفتر استاده ای و باکس های آب معدنی مقابلت چیده شده... مسئولی؟!! آب دهانم را قورت ‌میدهم و سمتت می آیم _ببخشید میشه لطفا آب بدید؟! یک باکس طرفم میگیری و میگویی: _علیکم السلام...بفرمایید خشک میشوم....سلام نکرده بودم! دستهایم میلرزد انگشتهایم باز نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم... یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود... چهره ات درهم میشود از جا میپری و پایت را میگیری... _آخ آخ روی پایت افتاده... محکم به پیشانی ام میزنم... _وای وای تو رو خدا ببخشید....چیزی شده؟ پشت به من میکنی میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی... _نه خواهرم خوبم....بفرمایید داخل _ترو خدا ببخشید!الان خوبید؟....ببینم پاتونو! باز هم به پیشانی ام میکوبم... باخجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سر میشنوم: _خانوم علیزاده...؟ لب میگیرم و برمیگردم سمتت لنگان لنگان سمتم می آیی با بطری های آب.... _اینو جا گذاشتید... نزدیک تر که می آیی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... که را بخوبی احساس میکنم همه وجدم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است.... .... قسمت ۸: نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود.... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم آخرای این سفر چند عکس از بگیرم.... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتی را ثبت کنم.... زمین پرفراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان میداد حالی غریب را القا میکرد.... تپه های خاکـے!.... و تو درست اینجایی!....لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است. پشت به من هستی و زیرلب زمزمه میکنی: ...آنها_دیدند... آهسته نزدیکت میشوم،دلم نمیخواهد خلوتت را بهم بزنم.... اما..... _آقای هاشـمـــے!... توقع مرا نداشتی....آنهم در آن خلوت.... از جا میپری!می ایستی و زمانی که رو میگردانی سمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و.... از سراشیبی اش پایین می افتی سرجایم خشک میشوم !!.... پاهایم تکان نمیخورد....بزور صدا رو از حنجره ام بیرون میکشم... _آ...آقا.....ها...ها...هاشمے....! یک لحظه به