#لالههای_آسمونی
✍18 سالش که شد درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انسانی درس میخواند. همان روزها آمد به پدرش گفت #حضرت_امام تکلیف کرده که جوانها به #جبهه بروند.
🍀پدرش گفت برادرت را در 18 سالگی داماد کردیم و الان باید به فکر #ازدواج تو باشیم. حتی دختر همسایه را برای او دیده بودیم. بهروز اما فکرهای دیگری داشت. چیزی نگفت و فکر کردیم شاید فکر #جبهه از سرش افتاده است.
♨️اما یک روز از طرف مدرسهاش زنگ زدند که پسرتان با چند نفر از دوستانش به جبهه رفته است. سریع رفتم راهآهن و سراغش را گرفتم. گفتند اعزامیها فلان قطار هستند. هنوز قطار راه نیفتاده بود.
💠خیلی گریه کردم و دنبالش گشتم. نگو برای اینکه او را پیدا نکنم رفته داخل دستشویی قایم شده است. خلاصه به خانه برگشتم و از شدت ناراحتی مریض شدم. فردایش بهروز به خانه برگشت. گفت در خواب دیدم تو #مریض شدهای و برگشتم.
🌀خیلی دوستش داشتم و او هم خیلی من را دوست داشت. اصلاً راضی به ناراحتیام نمیشد. منتها جبهه را برای خودش واجب میدانست و #عاقبت رفت و در سال 61 در منطقه سومار به #شهادت رسید و ناپدید شد. #پیکرش 31 سال بعد به خانه برگشت.
💠روایت مادربزرگوار#شهید
#شهید_بهروز_صبوری🌷
#سالروز_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/alvane
#لالههای_آسمونی
وقتی حنیف سر نماز می ایستاد بسیار گریه می کرد تا اینکه روزی متوجه گریستن بیش از حد شهیدم شدم خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هر چه که می خواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم، که پسرم از خدا چه میخواهی که اینقدر ناله میکنی ؟
گفت : مادر جان من از خداوند میخواهم که مرا به هدف والای خود برساند و آن هم شهادت در راه خودش میباشد ...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حنیف_بهبودی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۶/۱/۱ رشت ، گیلان
شهادت : ۱۳۶۷/۴/۱۸ شیرسورکوه ، عراق