eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
157 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌عشقم خداست: 🔴‍ نگذارید دلتان خراب بشود تا امید است که انسان آدم شود. تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد و رابطه ای با خدا بنا نکند، شیطان پیشانیش را می بوسد و می گوید قربان شکل ماهت که دیگر هدایت نمی شوی. اگه چهل سال بگذرد هرچه به او بگویند انگار که به گفته اند. هیچ اثری ندارد.‼️ جوونا خوش بحالتون تا جوان هستید، نگذارید دلتان خراب بشود. ˝ از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)˝ 🍃 🌺🍃 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مدافعان بانوی دمشق. شهید محمد رضا الوانی به امید شفاعت شهید کلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane
دید در معرض تهدید دل و دنیش را رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را . . . #دفاع_مقدس #شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠من یک روز شهید می‌شوم 🌷 در شش تیرماه 1375 در شهرستان دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن حسین گذاشت. 🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دوره‌های را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره‌های ابتدایی بود. 🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب داشت. همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید می‌شوم.» 🌷هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز می‌شوم.» 🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم می‌گوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون می‌کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید را از کلاس بیرون می‌کنید.» 🌷چند وقتی پیگیر اعزام به شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به رسید. 🌷 @alvane مدافعان بانوی دمشق
مداحی آنلاین - دلم به تلاطم مثل کارونه - سید رضا نریمانی.mp3
4.75M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس ⏯ #واحد احساسی #شهدا 🍃دلم به تلاطم مثل کارونه 🍃به یاد شلمچه یاد مجنونه 🎤 #سید_رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رژه ۱۶ فروند از موشکهای بالستیک نیروی هوا فضای سپاه 🏴اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سامانه موشکی باور ۳۷۳ و ۱۵ خرداد در مراسم رژه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸‌ 🏴اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج🏴 @alvane
💞 ♥️محمـد آقا با برادرم دوست بود و با هم می‌رفتند☺️ خانواده ایشون چند باری منو دیده بودن خیلےتمایل داشتند وصلتے💞 صورت بگیره. اما چون فاصله سنے‌من و آقا زیاد بود قبول نمے‌کردم😕 ♥️من متولد مرداد ۶۷ و محمد آقا شهریور۵۶ 📆 محمد آقا تو سفرے که به کربلا داشته در حرم (ع) به این بزرگوار شده و از ایشون همسر و محب اهل‌بیت (ع) را می‌خواد👌 ♥️️همزمان با این موضوع یک بار دیگه این موضوع رو به من گفت و خواست بیشتر فکر💬 کنم نمیدونم چیشد که کردم که بیاد☺️ ♥️از امام حسین(ع) هم خواستم هرچی خیر و پیش روم بذاره😇 وقتے محمد آقا به خواستگاریم اومد تازه از برگشته بود💐 ♥️اول صحبت‌هامون یه روایت برام گفت: « نجات و رستگاری در راستگویی است.» تا این حرف رو شنیدم یه کم ای رو هم که داشتم برطرف شد😇 ♥️گفت من دیدم که خدا به من ۲دختر دوقلو می‌بخشه😍 و همسری خوب و مهربان دارم، ولےهمه این چیزها رو میگذارمو در راه خدا رو انتخاب می‌کنم✅ خواب‌های محمد آقا همیشه بود.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @alvane مدافعان بانوی دمشق
♦️♦️خاطراتی از سردار شهید سید محمد ابراهیمی سر یزدی مادر شهید می‌گوید از نظر اخلاقی خیلی مودب و ساکت ولی از نظر  کاری اراده و پشتکاری قوی داشت . 3 نمازش را در مسجد به جماعتمی خواند و کاری انجام نمی داد که ما از او ناراحت شویم، حتی بچه های دیگر را جمع می کرد و نصیحت شان می نمود و کتاب های استاد مطهری،  رساله، کتاب های مذهبی و دینی را مطالعه می کرد.  سیدمحمد سعی می کرد گمنام و ناشناس باشد. کم حرف بود و مقید به نماز جماعت. احترام خاصی برای لباس سپاه قائل بود. به حرف امام گوش می داد. مسئله حجاب و مسایل شرعی را خیلی سفارش می کرد. نجیب بود و به پدر و مادر احترام می گذاشت.  بیشتر دنبال عمل بود و سعه صدر عجیبی داشت. ایشان دو بار مجروح شد، ابتدای درگیری ها در کردستان حضور داشت  در جبهه جنوب در سوسنگرد از ناحیه پا در حال گشت زنی مجروح شد و یک بار هم چند روز قبل از شهادتش ترکش کوچکی به سرش اصابت کرد که بعد از معالجه مجدد تیر به گوششان خورد، اما دو بار ه عازم خط گردید سید محمد از اهالی انار است. در کودکی تنگی نفس داشته است. روزی که دکتر به آن شهر می‌آید، محمد را به او نشان می‌دهند. دکتر می‌گوید محمد "آسم" دارد و قرصی به خانواده او می‌دهد تا هر بار ربع آن به او بدهند. اما خانواده متوجه نمی‌شود و یک قرص کامل به او می‌دهند. سید محمد پس از مدتی رنگ و رویش عوضش می‌شود. دکتر را صدا می‌زنند. دکتر می‌آید و دوباره قرص‌هایی برای مداوا می‌دود. دکتر وقتی به خانه می‌رود به همسرش می‌گوید بچه‌ امشب می‌میرد. مادرش می‌گوید سیدمحمد آن شب حالش خیلی خراب شد. چند بار تا سرحد مرگ رفت اما دست تقدیر این بود که پسرم زنده بماند و در راه خدا شهید شود. @alvane
Nazar AlGhatari - Abad Vallah Ma Nansa Hosseina [fa-music.ir](320).mp3
7.51M
🎤 نزار القطري ◾️ عربی و فارسی 😭 ابد والله ما ننسی حسینا به خدا، حسین را فراموش نمیکنیم ◾️ #پیاده_روی_اربعین (کانال مجنون الحسین ع ❤️)
✨﷽✨ ✅فضیلت زیارت عاشورا ✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در ڪتاب “داستانهای شگفت” حڪایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده‌اند که خلاصه آن چنین است: یکی از علمای نجف حدود یک‌صد سال پیش،در خواب حضرت عزراییل را می‌بیند. پس از سلام می‌پرسد: از کجا می‌آیی؟ملک الموت می‌فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می‌پرسد: روح او در چه حالیست؟عرزاییل می‌فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ‌های عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است فرمود:نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت وبیان احکام! فرمود: نه گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا 💥نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی‌توانست بخواند، نایب می‌گرفت. 📚داستان‌های شگفت،  حکایت١١٠ ‌‌ _____________
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( به زلالی آب)) 🌷توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود. ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو کجا میزاری. هر چقدر هم که حرفه ای باشی، ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه. خندید? 🌷ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره کردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود. 🌷حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توی آب چشم هام گر گرفت 🌷وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توی ذهنم بودن. انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق… کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. 🌷به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم. چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد. 🌷کوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت. همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود. 🌷به ساعتم که نگاه کردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می کرد. دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود. 🌷هاج و واج، مثل برق گرفته ها … ? . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((جوان من)) 🌷بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد. – کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود. حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد: 🌷ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم. از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد. 🌷– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم. برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین – سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و … 🌷پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه. ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره. نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده. – جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره. 🌷یهو حواسش جمع شد. – هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد. ✍ادامه دارد...... 🎀 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃