دشمن بداند ملت ایران هنوز #فهمیده_ها دارد...
(رژه نیروهای مسلح/۳۱شهریور۹۸)
@alvane
مدافعان بانوی دمشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_تصویری
🔻 سه اتفاق بد برای خانه ای که درآن #قرآن خوانده نمیشود
🎤 استاد شهسواری
#پیشنهاد دانلود
@alvane
مدافعان بانوی دمشق
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی
💞قسمت9⃣
💞دست هایم را روی زانوی تو می گذارم...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم... کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
💠 گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد! میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💠 آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم. هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...» امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
💠 راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد... امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
💠 امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!» امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»
💠 بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه میگفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی
💞 قسمت0⃣1⃣
💞 تنظیم لحظهایِ وقت برای باهم بودن...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 معمولاً سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کولهپشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میآورد. به او میگفتم «اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کولهات خیلی سنگین است.» چیزی نمیگفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند.
💠 امین از آنجا که برای زمانهایش برنامهریزی داشت، میخواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظهای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بینصیب نماند.
💠 امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!» مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»
💠 به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.»
💠 عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم ... اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد. وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش. حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمان. حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت 1⃣1⃣
💞چقدر به من خوش میگذرد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را میدید تصور میکرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون میگذاشت کلاً عوض میشد...
💠 اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود. تا درِ خانه را باز میکرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی میکرد.
💠 آخر شب هم خوردنیهای مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و ... نگاه میکردیم. همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همینطور بود. من با داشتن امین، خوشبختترین زن دنیا بودم...
💠 وقتی خبر شهادت امین را شنیدم خیلی خیلی بیشتر از اینکه همسرم را از دست داده باشم برای از دست دادن صمیمیترین دوستم ناراحت شدم. من دوست صمیمی زیاد دارم اما امین با همه فرق میکرد...
💠 دوستانم هم میدانستند که هر اتفاقی بیفتد من حتماً آن را به امین میگویم. میگفتند «اصلاً جرأت نمیکنیم به تو حرفی بزنیم. مطمئناً به شوهرت میگویی»
من با امین خیلی صمیمی بودم و بدون او هیچ مسافرت و میهمانی نرفتم. حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با او بروم!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@alvane
مدافعان بانوی دمشق
ⓢⓐⓙⓙⓐⓓ:
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستري شد. نامزد وي به عیادتش
رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماري زن شدت گرفت و آبله تمام
صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که
کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار
گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاري جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
کانال مدافعان بانوی دمشق. شهید محمد رضا الوانی
به امید شفاعت شهید کلیک کن👇
https://eitaa.com/alvane
🌹
یڪ نفر باخون خود در فکر حفظ سنگر است
🌹
یڪ نفر باعلم خود درحال حفظ منبر است
🌹
نیست فرقے بین موشک با قلم وقتے هدف
🌹
پاسدارے از نظام و انقلاب و ڪشور است
🌹
از دمشق و سامرا تا شام تا ڪرب و بلا
🌹
ڪل دنیا زیر پاے بچه هاے حیدر است
🌹
وعدهء ان تنصروالله خدا را دیده ایم
🌹
در نگاه رهبرے ڪہ فکر فتح خیبر است
🌹
رهبرے ڪہ همچو روح الله از نسل علے ست
🌹
رهبرے ڪہ یادگار لاله های پرپر است
🌹
رهبرے ڪہ مے وزد بوی خمینے از تنش
🌹
رهبرے ڪه خار چشم دشمنان ابتر است
🌹
لحظه اے لب تر کند، شڪ نیست دنیا شاهد
🌹
صلح نه بلکہ وقوع ڪربلایے دیگر است
🌹
ما نمی ترسیم از نیرنگ و تزویر خواص
🌹
رهبر ما دیده بان فتنہ های"اڪبر" است
🌹
#ڪجایید_اے_شهیدان_خدایے
#هفته_دفاع_مقدس_گرامے_باد
مدافعان بی بی دمشق
@alvane
عشقم خداست:
🔴 نگذارید دلتان خراب بشود
تا #چهل_سال امید است که انسان آدم شود.
تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد
و رابطه ای با خدا بنا نکند،
شیطان پیشانیش را می بوسد
و می گوید قربان شکل ماهت
که دیگر هدایت نمی شوی.
اگه چهل سال بگذرد هرچه
به او بگویند انگار که به #دیـوار گفته اند.
هیچ اثری ندارد.‼️
جوونا خوش بحالتون تا جوان هستید،
نگذارید دلتان خراب بشود.
˝ از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)˝
🍃
🌺🍃
🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
کانال مدافعان بانوی دمشق. شهید محمد رضا الوانی
به امید شفاعت شهید کلیک کن👇
https://eitaa.com/alvane
💠من یک روز شهید میشوم
🌷 #حسین_ولایتی_فر در شش تیرماه 1375 در شهرستان #دزفول دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو #جلسات_قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن #روحیات حسین گذاشت.
🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دورههای #تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دورههای ابتدایی #اهواز بود.
🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب #سردار داشت. همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.»
🌷هیچوقت اهل ریا نبود، اما یکجا #ریا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من میدانم شهید میشوم.» همیشه میگفت: «من یک روز #شهید میشوم.»
🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم میگوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون میکنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید #شهید_آینده را از کلاس بیرون میکنید.»
🌷چند وقتی پیگیر اعزام به #سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند #مدافع_حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید.
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#سالگرد_حمله_تروریستی_اهواز
@alvane
مدافعان بانوی دمشق
مداحی آنلاین - دلم به تلاطم مثل کارونه - سید رضا نریمانی.mp3
4.75M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #واحد احساسی #شهدا
🍃دلم به تلاطم مثل کارونه
🍃به یاد شلمچه یاد مجنونه
🎤 #سید_رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رژه ۱۶ فروند از موشکهای بالستیک نیروی هوا فضای سپاه
🏴اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سامانه موشکی باور ۳۷۳ و ۱۵ خرداد در مراسم رژه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
🏴اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج🏴
@alvane
#عاشقانه_شهدا💞
♥️محمـد آقا با برادرم دوست بود و با هم #هیئت میرفتند☺️ خانواده ایشون چند باری منو دیده بودن خیلےتمایل داشتند وصلتے💞 صورت بگیره. اما چون فاصله سنےمن و #محمد آقا زیاد بود قبول نمےکردم😕
♥️من متولد مرداد ۶۷ و محمد آقا شهریور۵۶ 📆 محمد آقا تو سفرے که به کربلا داشته در حرم #حضرت_عباس (ع) #متوسل به این بزرگوار شده و از ایشون همسر #مؤمن و محب اهلبیت (ع) را میخواد👌
♥️️همزمان با این موضوع #بـرادرم یک بار دیگه این موضوع رو به من گفت و خواست بیشتر فکر💬 کنم نمیدونم چیشد که #موافقت کردم که بیاد☺️
♥️از امام حسین(ع) هم خواستم هرچی خیر و #صلاحه پیش روم بذاره😇 وقتے محمد آقا به خواستگاریم اومد تازه از #کربلا برگشته بود💐
♥️اول صحبتهامون یه روایت برام گفت: « نجات و رستگاری در راستگویی است.» تا این حرف رو شنیدم یه کم #دلهره ای رو هم که داشتم برطرف شد😇
♥️گفت من #خواب دیدم که خدا به من ۲دختر دوقلو میبخشه😍 و همسری خوب و مهربان دارم، ولےهمه این چیزها رو میگذارمو #شهادت در راه خدا رو انتخاب میکنم✅ خوابهای محمد آقا همیشه #رؤیای_صادقه بود....
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃🌹
@alvane
مدافعان بانوی دمشق
♦️♦️خاطراتی از سردار شهید سید محمد ابراهیمی سر یزدی
مادر شهید میگوید
از نظر اخلاقی خیلی مودب و ساکت ولی از نظر کاری اراده و پشتکاری قوی داشت . 3 نمازش را در مسجد به جماعتمی خواند و کاری انجام نمی داد که ما از او ناراحت شویم، حتی بچه های دیگر را جمع می کرد و نصیحت شان می نمود و کتاب های استاد مطهری، رساله، کتاب های مذهبی و دینی را مطالعه می کرد.
سیدمحمد سعی می کرد گمنام و ناشناس باشد. کم حرف بود و مقید به نماز جماعت. احترام خاصی برای لباس سپاه قائل بود. به حرف امام گوش می داد. مسئله حجاب و مسایل شرعی را خیلی سفارش می کرد. نجیب بود و به پدر و مادر احترام می گذاشت. بیشتر دنبال عمل بود و سعه صدر عجیبی داشت.
ایشان دو بار مجروح شد، ابتدای درگیری ها در کردستان حضور داشت در جبهه جنوب در سوسنگرد از ناحیه پا در حال گشت زنی مجروح شد و یک بار هم چند روز قبل از شهادتش ترکش کوچکی به سرش اصابت کرد که بعد از معالجه مجدد تیر به گوششان خورد، اما دو بار ه عازم خط گردید
سید محمد از اهالی انار است. در کودکی تنگی نفس داشته است. روزی که دکتر به آن شهر میآید، محمد را به او نشان میدهند. دکتر میگوید محمد "آسم" دارد و قرصی به خانواده او میدهد تا هر بار ربع آن به او بدهند. اما خانواده متوجه نمیشود و یک قرص کامل به او میدهند. سید محمد پس از مدتی رنگ و رویش عوضش میشود. دکتر را صدا میزنند. دکتر میآید و دوباره قرصهایی برای مداوا میدود. دکتر وقتی به خانه میرود به همسرش میگوید بچه امشب میمیرد. مادرش میگوید سیدمحمد آن شب حالش خیلی خراب شد. چند بار تا سرحد مرگ رفت اما دست تقدیر این بود که پسرم زنده بماند و در راه خدا شهید شود.
@alvane
Nazar AlGhatari - Abad Vallah Ma Nansa Hosseina [fa-music.ir](320).mp3
7.51M
🎤 نزار القطري
◾️ عربی و فارسی
😭 ابد والله ما ننسی حسینا
به خدا، حسین را فراموش نمیکنیم
◾️ #پیاده_روی_اربعین
(کانال مجنون الحسین ع ❤️)
✨﷽✨
✅فضیلت زیارت عاشورا
✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در ڪتاب “داستانهای شگفت” حڪایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آوردهاند که خلاصه آن چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش،در خواب حضرت عزراییل را میبیند. پس از سلام میپرسد: از کجا میآیی؟ملک الموت میفرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ میپرسد: روح او در چه حالیست؟عرزاییل میفرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است فرمود:نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت وبیان احکام! فرمود: نه گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا
💥نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمیتوانست بخواند، نایب میگرفت.
📚داستانهای شگفت، حکایت١١٠
_____________
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_هفتم (( به زلالی آب))
🌷توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو کجا میزاری. هر چقدر هم که حرفه ای باشی، ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه.
خندید?
🌷ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره کردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.
🌷حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توی آب چشم هام گر گرفت
🌷وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توی ذهنم #شهدا بودن. انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق…
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم.
🌷به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم.
چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد.
🌷کوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.
همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود.
🌷به ساعتم که نگاه کردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می کرد.
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.
🌷هاج و واج، مثل برق گرفته ها … ? .
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_هشت((جوان من))
🌷بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد.
– کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود.
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد:
🌷ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم.
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد.
🌷– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم.
برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین
– سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و …
🌷پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه.
ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره.
نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده. – جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره.
🌷یهو حواسش جمع شد.
– هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد.
✍ادامه دارد......
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهلم ((سناریو))
❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت:
❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم.
❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد:
ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.
راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم
❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم.
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت.
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم
❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت …
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد.
❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت.
سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش
– بسم الله
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهل_ویک ((تو نفهمیدی))
🌷جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم.
🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، #یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
✍ادامه دارد....
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃