ـ هدايت كنيز در زندان
هارون الرشيد ، كنيز زيبائى را به زندان فرستاد تا در ظاهر خدمتكار امام عليهالسلام باشد ، ولى در حقيقت منظورش متهم كردن آن حضرت بود . امام عليهالسلام فرمود : « من به او و امثال او حاجتى ندارم » . وقتى خبر به هارون رسيد به مأمورش گفت : « به موسى بن جعفر عليهالسلام بگو ما تو را با رضايت خودت زندانى نكردهايم ! اين را بگو و كنيز را نزد او بگذار و برگرد » . مأمور چنين كرد و هارون الرشيد بعداً كسى را به زندان فرستاد تا ببيند كنيز نزد حضرت چه مىكند ، و او وقتى كه به اتاق موسى بن جعفر عليهالسلام وارد شد ، ديد كه كنيز سر به سجده گذاشته و مىگويد : « قدوس قدوس ! سبحانك سبحانك » و سر برنمىدارد . برگشت و به هارون اطلاع داد . هارون گفت : « موسى بن جعفر او را جادو كرده است . او را پيش من بياوريد » . كنيز را پيش خليفه بردند ، در حالى كه مىلرزيد و چشم به آسمان دوخته بود . هارون گفت : « چه شده است » . گفت : « من نزد موسى بن جعفر رفتم و ديدم كه شب و روز ، او مشغول نماز است و بعد از نماز هم تسبيح و تقديس الهى مىكند . به او گفتم : « مولاى من ! اگر حاجتى داريد من در خدمتم » . فرمود : « چه حاجتى به تو دارم ؟ » گفتم : « مرا براى خدمت به شما اينجا فرستادهاند » . فرمود : « پس اينها چه كارهاند ؟ » ناگاه باغى به نظرم آمد كه اول و آخر آن ديده نمىشد ، با بالش و حرير مفروش بود . در آن غلامان و كنيزانى بودند كه در زيبايى مانند آنها نديده بودم و مانند لباس آنها مشاهده نكرده بودم . لباسشان از حرير سبز بود و تاجهاى مرصّع با در و ياقوت در سر داشتند ، و آفتابهها و دستمالها در دست گرفته بودند ، و همه جور غذا مهيا بود . با ديدن آنها به سجده افتادم ، تا اينكه مأمور شما مرا از سجده بلند كرد » . هارون گفت : « اى خبيثه ! شايد در سجده خوابت برده و آن منظره را در خواب ديدهاى ؟ » گفت : « نه واللّه مولاى من ! اول باغ را ديدم بعد به سجده افتادم » .
هارون به مأمور گفت : « اين خبيثه را ببر و نگذار كسى اين سخن را از او بشنود » . كنيز وقتى به جاى خود رفت ، مشغول نماز شد . هر وقت از او سؤال مىكردند . مىگفت : آن بنده صالح را در چنين حالى ديدم و كنيزانى كه در آن باغ بودند به من گفتند : « اى فلان ! از عبد صالح دور شو كه ما براى او هستيم نه تو . آن كنيز چندى به همين حال بود تا از دنيا رفت
هدایت شده از گروه جهادی شهید شیری
(ثبت شده در قلب مادر شهید)
🔴مسابقه
«بهترین جمله درباره «ولایت»»
💐سپاس خدایی که عشق علی را در قلب هایمان جاری کرد 💐
🌹 ارسال از طرف محب علی🌹
شماره شرکت کننده؛ ۱۴۳
#عید_غدیر را بزرگ می داریم
گروه جهادی شهید شیری
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@jahadishiri
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
اِرشاد گرفتمان و ناشاد شدیم
یک دوست سند گذاشت ،آزاد شدیم
از دلبر خود که دل بُریدیم اما...
دلبسته ی خواهران ارشاد شدیم!!!
#طنز😅
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم):
هرکس دخترش را به مردی فاسق شوهر دهد، روزی هزار لعنت بر او فرود می آید و هیچ عملی از او به آسمان بالا نمی رود و دعایش مستجاب نمی گردد و فدیه و توبه ای از او پذیرفته نمی شود.
📚 ارشاد القلوب، ص ۱۷۴
#حدیث
#ازدواج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚گزیده کتاب علی (علیه السلام ) از زبان علی(علیه اسلام)
🌹من علی فرزند ابوطالب و فاطمه بنت اسد، در روز سیزدهم رجب سال ۳۰ عامالفیل، در شهر مکه و در درون خانهٔ کعبه متولد شدم. پدرم ابوطالب، چندین فرزند داشت و ازنظر معیشت در تنگنا بود. خویشان نزدیک به یاری وی شتافتند و هرکدام سرپرستی یکی از فرزندان او را برعهده گرفتند. از آن میان، رسول خدا (ص) مرا برگزیدند تا همچون عضوی از خانوادهٔ آن حضرت، در کنار ایشان و خانوادهشان زندگی کنم.
پیامبر (ص) پسری نداشتند؛ اما تقدیر الهی چنان بود که از من، چونان فرزندشان نگهداری کنند و در رشد و تربیت من از هیچ لطفی دریغ نورزند و تمام مهر و عطوفتی که یک پدر به فرزندش دارد، برای من بهکار گیرند؛ تاآنجاکه رسول خدا (ص) مرا در دامان خویش مینشاندند و در آغوش میگرفتند و در بستر مخصوص خود جای میدادند. در کنار ایشان آرام میگرفتم و بوی خوش آن حضرت به مشامم میرسید. حتی گاه غذا را لقمهلقمه در دهانم میگذاشتند. هرگز دروغی در گفتار من و خطایی در رفتار من مشاهده نکردند.🌹
#معرفی_کتاب
روایتی غریب و سوزناک از وقایع بعد از شهادت شیخ فضل الله نوری (۹ مرداد ۱۲۸۸)، کیفیت غسل و کفن و دفن ...😭😥‼️
در اثر تلاطم و طوفان یک مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد
جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل در حیاط روی یک نیمکت گذاشتند جمعیت کثیری ریخت توی حیاط محشری برپا شد مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می رفتند همه می خواستند خود را به جنازه برسانند دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونه ها و محاسنش سرازیر شد . هر که هر چه در دست داشت میزد آنهایی هم که دستشون به نعش نمیرسید تف می انداختند
به همه مقدسات قسم که در این ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم یک مرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد غریبه بود جلو آمد بالای جنازه ایستاد جلوی همه دکمه های شلوارش را باز کرد و روبروی اینهمه چشم شُر شُر به سر و صورت آقا شاشید!
▪️تحویل جنازه
عده ای از صاحب نفوذها یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن می ترسانند . یپرم راضی میشود و می گوید : بسیار خوب ... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکر هایش توی آن تاریکی توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود لا اله الا الله جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
▪️جنازه را وارد حیاط خلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنج دری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهد ها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم.
یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کردو آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تر و تازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آن سوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
♠️ کم کم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است می آمدند پشتدیوار فاتحه می خواندند و می رفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاری ها بخیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دورشهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
🕌حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند گفت دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم آقا به من گفت گریه نکن همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا آوردند ، سر من هم آوردند. اینها می خواهند نعش مرا در بیاورند زود آن را به قم بفرست.
همان شب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود اما جسد پس از ۱۸ ماه همانطور تر و تازه مانده بود فقط کفن کمی زرد شده بود به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمد پیچ نمودیم به مسجد یونس خان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آنرا با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده می خواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعا میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود جنازه را درون قبر گذاشتیم نعش پس از ۱۸ ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیه ای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضل الله نوری نوشته شده است .
📗کتاب سرّ دار به قلم تندرکیا نوه شیخ شهید& نشر صبح ۱۳۸۹/ چاپ سوم - ص ۵۲ - ۷۲
بسته هدیه اینترنت 7 روزه 7 گیگابایت ویژه محتوای داخلی
*۱٠٠*۶۷#
کرامتی از امیرمومنان علی علیه السلام:
عالمی نقل کرد که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ اعظم یعنی شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا می شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان ( البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود ) مقروض می گردد و عادتا ادای این مبلغ محال می نمود ، پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر می دهد ، شیخ پس از لحظه ای فکر ، می فرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج می شود
ایشان حرکت می کند و وارد تبریزمی شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - می رود . مرحوم امام جمعه چندان اعتنایی به ایشان نمی کند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام می ماند .
پس از اذان صبح درب خانه را می کوبند ، خادم در را باز کرده می بیند رئیس التجار تبریز است و می گوید به آقای امام جمعه کاری دارم ، خادم امام جمعه را خبر می دهد ، ایشان می آیند و می گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست ؟ می گوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده ؟ امام جمعه می گوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده ام بدانم کیست و برای چه آمده است .
رئیس التجار می گوید از شما خواهش می کنم میهمان خود را به من واگذار کنید . امام جمعه می گوید مانعی ندارد ، آن شیخ در این حجره است پس رئیس التجار می آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل می برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت می کند و پس از صرف نهار می گوید آقایان ! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر می آیند ، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم یا مولای ! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید ؟ حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود .
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند ، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم ، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد می شود پس از ادای فریضه صبح ، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه های علما را تحقیق کنم و بعد مسافر خانه ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق ، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان می دهم ، پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه ، خانه ای در نجف اشرف می خرد .
مرحوم صدر می فرمود : آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است .
روز بیست و چهارم ذی الحجه روزی است كه رسول خدا صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَاله با نصارای نجران مُباهَلَه كرد و پیش از آنكه خواست مُباهله كند عبا بر دُوش مبارك گرفت و حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه و حَسَن و حسین عَلیهمُ السلام را داخل در زیر عبا نمود و گفت پروردگارا هر پیغمبری را اهل بیتی بوده است كه مخصوص ترین خلق بوده اند به او خداوندا اینها اهل بیت منند پس از ایشان برطرف كن شك و گناه را و پاك كن ایشان را پاك كردنی پس جبرئیل نازل شد و آیه تطهیر در شاءن ایشان آورد پس حضرت رسول صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله آن چهار بزرگوار را بیرون برد از برای مباهله چون نگاه نصاری بر ایشان افتاد و حقّیّت آن حضرت و آثار نزول عذاب مشاهده كردند جُراءَت مُباهله ننمودند واستدعای مصالحه و قبول جزیه نمودند و در این روز نیز حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در حال ركوع انگشتری خود را به سائل داد و آیه اِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ در شانش نازل شد.
در كل این روز روز شریفی است و در آن چند عمل وارد است:
اول: غسل، که نشان پالایش ظاهر از هر آلودگی و آمادگی برای آرایش جان و صفای باطن است؛
دوم: روزه، که سبب شادابی درون است؛
سوّم: خواندن دو ركعت نماز، كه در وقت و كيفيت و ثواب مانند نماز روز عيد غدير است، و اينكه «آية الكرسى» در نماز مباهله بايد تا«هم فيها خالدون» خوانده شود.
هم چنین در این روز خواندن زیارت امیرالمؤمنین(ع) به ویژه زیارت جامعه روایت شده است. احسان به فقرا و محرومان به تأسّی از مولی الموحدین علی (ع) که در رکوع نمازش به نیازمند احسان فرمود، سفارش شده است.
چهارم: خواندن دعاى مباهله مى باشد،
عذاب شمر از زبان علامه امینی
✍️ علامه امینی تعریف کرده است که :مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا علیه السلام را چگونه به او میدهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا ، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام ، در کنار ایشان دو کوزه بود ، فرمودند :
این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود ، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.
کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علیه السلام باز گردم .ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد ، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست ،
در خواب به من الهام شد که او شمر ، قاتل حضرت سیدالشهدا علیه السلام است.
وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست ، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود ، رو به من نمود که از من آب بگیرد ، من مانع شدم و گفتم : اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد .حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم ، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم ، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است .
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد ، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد ، به مجرد رسیدن او به استخر ، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است .درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت . هرچه دورتر میشد ، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند .
به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم ، فرمودند : خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد ، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم
لعن الله قاتلیک یا ابا عبدالله
📚 البدایه النهایه ج 8 ص 297 .
📕 یادنامه علامه امینی ص 13 و 14 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این طرح(ولایت)بایستی فراگیر شود. امام خامنه ای مدظله العالی
🔻 آغاز ثبت نام دوره های مجازی
🇮🇷 #طرح_ولایت_مجازی ١۴٠٠🇮🇷
🔸 ویژه برادران وخواهران غیرحوزوی (١٨تا۴۵سال)
#دانشجویان
#معلمین
#فعالین_فرهنگی
و...
🔰ثبت نام: تا ٢٠ مردادماه
🌐 hamzevasl.ir
آدرس کانال ها:
🆔 eitaa.com/hamzevasl
🆔 t.me/hamzevasl
🆔 ble.ir/hamzevasl
🆔 instagram.com/hamzevasl
روحانی غربگرا ؛ عبرت تاریخ.m4a
12.1M
📍«روحانی غربگرا، عبرت تاریخ»
#فایل_صوتی
🎙|حجت الاسلام حاجتی|
#پذیرش_دانشجو
💠 دانشکده علوم قرآنی تهران زیرمجموعه دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم از میان داوطلبان کنکور سراسری(رشته علوم انسانی، علوم تجربی، ریاضی و فیزیک و معارف اسلامی) به صورت 🔺#رایگان دانشجو می پذیرد.
👈 دوره روزانه (کارشناسی و کارشناسی ارشد)، برادران و خواهران
💠 مزایای تحصیل در این دانشکده:
✅ اعضای هیات علمی تمام وقت، تحصیل رایگان، بهره مندی از مدرسان مجرب مراکز مهم آموزشی تهران، خوابگاه دانشجویی، تسهیلات وام های دانشجویی، کتابخانه تخصصی و...
☎️ شماره تماس : ۶۶۷۱۹۷۵۶-۰۲۱
داخلی ۱۰۰
کد رشته علوم قرآن و حدیث: ۳۵۵۳۵
🔰 نشانی ما: تهران، خیابان حافظ، خیابان سرهنگ سخایی، روبروی دانشگاه هنر، دانشکده علوم قرآنی تهران
اطلاعات بیشتر👇
سایت دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم:
www.quran.ac.ir
#روابط_عمومی_دانشکده
@tehranquran1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حضرت آقا برای ورزش کردن پروفسور میخواهد!
💠 خاطره جالب و شنیدنی حجتالاسلام دارستانی از مقام معظم رهبری
⭕️ بفرستید برای کسانی که رهبری را به بی خبری و بی اطلاعی از مسائل حساس و مهم متهم می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت تحقیق
استاد عبدالباسط
سوره تکویر
اسیران خاک رو فراموش نکنیم
زمانی خواهد رسید محتاج خیرات دنیویان خواهیم بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید!
👈🏻 برای رفع حال بد باید اقدام فوری انجام داد
🎤 حجت الاسلام پناهیان
کمک امام زمان علیه السلام به کسی که می خواست پیاده مکه برود
مرحوم نهاوندی در جلد ۲ از العبقری الحسان، عبقریه ۱۰، در معجزات ولی عصر، در مسكة ۳۹، حکایت زیر را (در نهایت) از پسر حاج سيد عزيز اللّه از قول پدرش، در کیفیت مشرف شدنش با پای پیاده به حج، نقل میکند:
در ايّامى كه در نجف اشرف مشرّف بودم، به مجاهدات نفسيّه و رياضات شرعيّه از روزه، نماز، ادعيه و غير ذلك مشغول بودم.
زیارت امام حسین در عید فطر
سپس به جهت زيارت عيد فطر به كربلاى معلاّ مشرّف شدم و در مدرسۀ صدر، در حجرۀ بعضى از رفقا منزل نمودم. غالبا به حرم مطهّر مشرّف بودم و بعضى اوقات به جهت استراحت به حجره مىآمدم.
بعضى از رفقا و زوّار در آن حجره بودند و از حال من و ارادۀ رجوع به نجف اشرف سؤال نمودند. گفتم:
من [قصد] مراجعت ندارم. امسال ارادۀ تشرّف پیاده به حجّ دارم. تحت قبّۀ مقدّسه از خدا خواستهام و اميد اجابت دارم.
همه از روى سخريّه و استهزا گفتند:
كثرت رياضات به دماغ [یعنی مغز] تو ضرر زده است. چگونه با ضعف مزاج تو، پیاده به حجّ رفتن، بىزاد و راحله و مؤونهاى كه اصلا ندارى، ممكن است؟
محزون و كئيب
و بسيار استهزا نمودند، به حدّى كه سينهام تنگ شد و محزون و كئيب و متغيّر الحال از حجره خارج شدم، به طورىكه به چيزى شعور نداشتم، تا وارد حرم مطهّر شده، زيارت مختصرى كردم و به سمت بالاسر مقدّس متوجّه شدم.
در آن مكانى كه هميشه مىنشستم، با حزن تمام، متوسّلا بالحضرة المقدّسة الحسينيّه، نشستم.
ناگاه دستى بر كتف من گذارده شد.
چون به صاحب دست رو كردم، ديدم مردى كأنّه [گویا] از اعراب است.
لكن با من به فارسى تكلّم نمود و مرا به اسم من، نام برد و گفت:
تو پیاده ارادۀ حجّ دارى؟
گفتم: بلى!
گفت: من هم ارادۀ حجّ دارم. آيا با من مصاحبت مىكنى؟
گفتم: بلى!
گفت:
پس مقدارى نان خشك كه كفايت يك هفته را بنمايد، مهيّا كن. مطهّرۀ آب بگير. احرامت را بردار. فلان روز، در فلان ساعت، همينجا بيا و زيارت وداع كن، تا از اين مكان به آنجايى بيرون رويم كه اراده دارى.
گفتم: سمعا و طاعة.
از حرم مطهّر بيرون رفتم. مقدار كمى گندم گرفتم و به بعضى [یکی] از زنهاى اقرباى [خویشاوندان] خود دادم كه نان بپزد.
]و[ رفقا همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.
پیاده به سوی مکه
چون روز موعود شد، نان و مطهّره را برداشتم. به حرم مطهّر مشرّف شدم و زيارت وداع نمودم.
آنگاه، آن مرد، در همان وقت موعود، آمد.
از حرم مطهّر، صحن مقدّس و از بلد بيرون رفتيم.
تقريبا به قدر يك ساعت رفتيم. نه او با من تكلّمى كرد،نه من با او تكلّمى كردم، تا به غدير آبى رسيديم.
خطّى كشيد و گفت:
اين خط، قبله و اين، آب است. اينجا بمان. غذا بخور و نماز كن! همينكه عصر شد، مىآيم.
رفت تا از نظرم غايب شد.
غذا خوردم. وضو گرفتم. نماز خواندم و آنجا بودم. عصر كه شد، آمد و گفت:
برخيز،برويم!
برخاستم و مقدار ساعتى با او رفتم.
سپس به آب ديگرى رسيديم. خطّى كشيد و گفت:
اين خطّ قبله و اين، آب است. شب را اينجا مىمانى. من صبح نزد تو مىآيم.
و بعضى از اوراد را به من تعليم نمود و برگشت.
شب را مستريحا [در حال راحتی یا برای استراحت] آنجا ماندم.
روز دوم
چون صبح شد و آفتاب طلوع كرد، آمد و گفت:
برخيز،برويم!
به مقدار روز اوّل رفتيم. باز به آب ديگرى رسيديم.خطّ قبله را كشيد و گفت:
عصر مىآيم.
عصر كه شد، مثل روز اوّل آمد و به همان نحو رفتيم.
هكذا [همینطور]، هرصبح و عصر مىآمد و به مقدارى مىرفتيم كه از راه رفتن به جهت كمى آن احساس تعب [خستگی] نمىكرديم.
روز هفتم
تا روز هفتم، صبح كه شد، آن مرد آمد و گفت:
اينجا براى احرام غسل كن، مثل غسلى كه من مىكنم. احرامت را بپوش و تلبيه كن؛ مثل تلبيۀ من.
پس مثل او به جا آوردم.
آنگاه كمى رفتيم. ناگاه صدايى شنيديم؛ مثل صدايى كه بين كوهها حاصل مىشود.
از آن صدا سؤال كردم. گفت:
از اين كوه كه بالا رفتى، بلدهاى [شهری] مىبينى. داخل آن بلده شو!
اين را گفت و از من گذشت.
تنها، بالاى كوه رفتم و بلدۀ عظيمى را ديدم. از كوه فرود آمدم و داخل آن بلده شدم.از اهل آن بلده سؤال نمودم كه
اين كدام ولايت است؟
گفتند: اين مكّۀ معظّمه است.
آن وقت ملتفت حال خود و از غفلت خود متنبّه شدم، و دانستم به جهت جهلم به حال آن مرد، خير عظيمى از من فوت شد. پشيمان شدم در حالىكه پشيمانى نفعى نداشت.
بازگشت
دهۀ دوّم و سوّم شوّال، تمام ذى القعده و ايّامى از ذى الحجّه آنجا بودم.
تا اينكه حجّاج رسيدند و عموزادۀ من،حاج سيد خليل،پسر حاج سيد اسد اللّه طهرانى در بين آنها بود. او با جماعتى از حجّاج طهران از طريق شام آمده بود و تشرّف مرا نمىدانست.
همينكه مرا ديد، با خود نگاه داشت. مصارف و خرج مرا داد و براى مراجعت من، كجاوه گرفت و بعد از حجّ، از طريق جبل، تا نجف اشرف و از نجف تا طهران، مرا همراه خود آورد.
#سخن_بزرگان
هرگاه که گناه کردید!
هرگاه که توبه شکستید؛
این را به خاطر داشته باشید:
اگر شما از گناهان خود خسته می شوید؛
خداوند از بخشیدن شما خسته نمی شود!
پس از رحمت خدا ناامید نشوید!
"آیت الله مرتضی تهرانی"
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#دامــــــاد_حضــــــــرتــــــ_مـــــــادر...
#زندگـی_به_سبڪــ_شهـــدا
👈 هر وقت ڪه مـادر واسه سـر و سامـون دادن پسـرش نقشه ای میڪشید ... ميگفت:"بچه های مردم تیڪه پاره شدن ... افتادن گوشه ڪنار بیابونا ... اون وقت شما می گید ڪاراتو ول ڪن بیا زن بگییییر ...؟!!!" 💔
👈 با همه این اوصاف ... وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید ... راضـی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری ... ولی بهشون نگفته بود ڪه این خانوم همسر شهیدن ..! تجربه زندگی مشــــتــرڪو داشتم ... بعد شهادتــ همسرم ...۶ مـــاه هــر چـــــی خـواســـتـگـار اومده بود ردشون
ڪــــردم ...نـمــی خـواســـتـم قـبــول ڪنــم ...اولش ...جوابم به مصطفی هم منفی بود ...! پـیــغـام فرستاد:"امـــــــام گـفـتـن: بــا هـمـســــــــرای شُـــــــــهــدا ازدواج کـنـیــد . قـبـــول نـڪــــردم ، گـفـتـــم:"تــا ســــالگرد همسرم بـایــــد صــبــر ڪـنـیــد💔 ..."گفتش:"شــــمــاســــــیـّـدیــن ... مـیخـوام دومــــــاد حـضـــــرت زهــــــــــــرا (سلام الله عليها) بـشــــــم ... دیـگــــه حـرفــــی نـــزدم و قبول ڪردم ...💍
👈 یه ڪارت دعـوت واسه امام رضـا (عليه السلام) نوشته بود که فرستادش مشهد 💌
یه ڪـارت هم واسه امام زمان (عج) ڪه انداخت تو مسجد جمڪـران ... 💌 یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه (سلام الله عليها) بُردش قم و انداخت تو ضريح ڪـريمه اهل بيت ... 💌
👈 درست قبل عروسی ...حضرت زهرا (سلام الله علیها ) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد : "خانوم جان ...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم ؛ حضـرت تو جوابش فرموده بود : چـرا بايد دعوت شما رو رد ڪنیم ...؟ چرا به عروسیتـون نیایم ؟ ڪی بهتر از شما ...؟ ببین ... همه مون اومـدیم ... شما عزیـز ما هستی مصطفـی جـان 💚💚💚
دو هفتــه بعد از عـروسیــمون هم دستـم را گذاشـت تـوی دست مـادرش و گفت : دوسـت دارم دختـر خوبـی برای مادرم باشـی و رفت جبهـه .💔
#گـر_نگاهـی_به_ما_ڪـند_زهــرا_س💚💚
👈ڪـــاری ڪــنیم ڪــه در مجالسمـــــون
ورود ممنــــوع بـــرای مادرمـــــون نداشتــــه باشیــــم .👉
✍همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور
#خاطرات_ناب
#زندگی_به_سبک_شهدا
هق هق گريه میكرد؛ نفسش بالا نمیآمد. تا آن روز بچهها حاج حسين خرازی را آن طور نديده بودند. همه میدانستند كه سينة مصطفی ردانی پور مأمني بوده براي دلتنگیهای حاج حسين. زمانی كه قلب حسين از آماج تير هجران ياران و دوستان شهيدش فشرده میشد، تنها آغوش مصطفی میتوانست آرام بخش لحظههای سرد و سنگينش باشد. آن شب همه گريه میكردند. بچهها ياد شبهايی افتاده بودند كه مصطفی برايشان دعا میخواند. هركس يك گوشهای را گيرآورده بود، برايش زيارت عاشورا يا دعای توسل میخواند.
❣️حاج حسين بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بياورند. سری اول صد و پانزده شهيد آوردند. مصطفي نبود. فردا صبح بيست و پنج شهيد ديگر آوردند باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد اما از او خبري نشد. جنگ هم كه تمام شد دوستانش رفتند دنبالش روی تپههای برهانی؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتند، نبود! سه نفر همراهش را پيدا كردند اما از خودش خبري نشد. مصطفی برنگشت كه نگشت.
تولد: اول فروردين 1337، اصفهان
شهادت: 15 مرداد 1362، عمليات والفجر2 حاج عمران
سمت: فرمانده قرارگاه فتح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 علامه محمدتقی مصباح یزدی که بارها از علاقه خود به شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور سخن گفته بود.
یکبار در بیانی خاص درباره این شهید گفت:
🔻اگر در قیامت من را به عنوان #نوکر آقای #ردانیپور در محشر حاضر کنند و بگویند به صدقه سر آقای ردانیپور تو را آمرزیدهایم، افتخار میکنم
#شهید_مصطفیردانیپور
#سالروز_شهادت
#_15_مرداد