eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
892 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
689 ویدیو
66 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺 به روایت ✍✍ دوازدهم اردیبهشت فرماندهان گردانها به مقر فرماندهی لشگر فراخوان شدند.. فرمانده تخریب رفت و بعد از برگشتن از جلسه ، برای ما تعریف کرد که : همیشه که در اون مقطع به علت مجروحیت مسوولیت لشگر رو به عهده داشت، وقت توضیح وضعیت دشمن تعداد سنگرها و نفرات مستقر در اونها رو برای فرمانده ها تشریح میکرد اما!!!! اینبار گفت ما به علت نداشتن فرصت اطلاعات زیادی از دشمن نداریم فقط محدوده استقرار دشمن رو میدونیم و من (شهید سیدمحمد)هم گفتم بچه های ما جلو رفته اند و در مسیر به نرسیدند شاید فردا که به دشمن حمله میکنیم با میدان مین هم برخورد کنیم . این حرف ها موجب شده بود فرماندهان با تردید به کار نگاه کنند. این شهید از جلسه آنشب فرماندهان اینگونه تعریف میکرد... اولین فرماندهی که گفت من با این اوصاف گردانم رو در اختیار قرار نمیدم شهید بود. وسایر فرماندهان هم به تبع اون از مسوولیت شونه خالی میکردند . تا اینکه آقای گفت برادرها فرمان است که به دشمن امان ندید . درسته ما از مواضع و موانع دشمن اطلاعاتی نداریم و حق شما فرماندهان است که به محدوده درگیری کاملا اشراف داشته باشید..اما ما اگر زود اقدام نکنیم و جلوی دشمن را نگیریم او به خود جرات میده و به سمت شهرهای ما پیشروی میکنه ما چاره ای نداریم جز حمله به دشمن . برادرها !!!!!! امشب من به تاسی از سرور و سالار شهیدان نور اطاق فرماندهی رو کم میکنم وهرکس تمایل به قبول مسوولیت و ماموریت نداره از جمع بیرون بره . ما باید به تکلیف خود عمل کنیم. گفت :کار به اینجا که رسید صدای گریه از گوشه کنار بلند شد و در یک لحظه همه جمع یکپارچه گریه میکردند که صدای بلند شد برادرها . دستها جلو اومد و روی قران قرار گرفت و فرماندهان گردانها هم قسم شدند که امان رو از دشمن بگیرند. 🍃🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺 به روایت ✍️✍️ دوازدهم اردیبهشت فرماندهان گردانها به مقر فرماندهی لشگر فراخوان شدند.. فرمانده تخریب رفت و بعد از برگشتن از جلسه ، برای ما تعریف کرد که : همیشه که در اون مقطع به علت مجروحیت مسوولیت لشگر رو به عهده داشت، وقت توضیح وضعیت دشمن تعداد سنگرها و نفرات مستقر در اونها رو برای فرمانده ها تشریح میکرد اما!!!! اینبار گفت ما به علت نداشتن فرصت اطلاعات زیادی از دشمن نداریم فقط محدوده استقرار دشمن رو میدونیم و من (شهید سیدمحمد)هم گفتم بچه های ما جلو رفته اند و در مسیر به نرسیدند شاید فردا که به دشمن حمله میکنیم با میدان مین هم برخورد کنیم . این حرف ها موجب شده بود فرماندهان با تردید به کار نگاه کنند. این شهید از جلسه آنشب فرماندهان اینگونه تعریف میکرد... اولین فرماندهی که گفت من با این اوصاف گردانم رو در اختیار قرار نمیدم شهید بود. وسایر فرماندهان هم به تبع اون از مسوولیت شونه خالی میکردند . تا اینکه آقای گفت برادرها فرمان است که به دشمن امان ندید . درسته ما از مواضع و موانع دشمن اطلاعاتی نداریم و حق شما فرماندهان است که به محدوده درگیری کاملا اشراف داشته باشید..اما ما اگر زود اقدام نکنیم و جلوی دشمن را نگیریم او به خود جرات میده و به سمت شهرهای ما پیشروی میکنه ما چاره ای نداریم جز حمله به دشمن . برادرها !!!!!! امشب من به تاسی از سرور و سالار شهیدان نور اطاق فرماندهی رو کم میکنم وهرکس تمایل به قبول مسوولیت و ماموریت نداره از جمع بیرون بره . ما باید به تکلیف خود عمل کنیم. گفت :کار به اینجا که رسید صدای گریه از گوشه کنار بلند شد و در یک لحظه همه جمع یکپارچه گریه میکردند که صدای بلند شد برادرها . دستها جلو اومد و روی قران قرار گرفت و فرماندهان گردانها هم قسم شدند که امان رو از دشمن بگیرند. 🍃🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷 🌷 من همون بچه ای هستم که پدرم برای به دنیا اومدنش خوشحال بود و ساعت شماری میکرد ✍️✍️✍️ راوی: نادعلی شهید شد و جنگ هم تموم شد و ما هم مشغول دنیا شدیم تا اینکه سال 86 به عنوان راوی در محل (ع) در مشغول روایتگری بودم...از غربت بچه ها گفتم...از گرمی و حرارت زمین وهوا موقع جنگیدن گفتم ..از تشنگی و دویدن در رملها گفتم.از مردانگی گفتم و در آخر هم گریزی زدم به حکایت . از حماسه و ایثار این دلاورمرد گفتم و تاکید کردم که بچه هایی که به این میدان نبرد آمدند با دستور امام اومدند و از همه هستی گذشتند تا دل امامشون شاد بشه و اشاره کردم که بدنهای خیلی از اونها هفته ها روی زمین داغ فکه زیر آفتاب افتاده بود. حال خوبی پیدا شد و خیلی ها گریه میکردند . کاروان همه دانشجو بودند و با همه وجود به شهدا عشق میورزیدند...... صحبت هام که تموم شد.دیدم یک جوان مودب و رشیدی جلو اومد و از من سووال کرد . برادر پارسا؟؟؟؟میشه به من بگی کجا روی زمین افتاد و به شهادت رسید. و من هم که خسته شده بودم برای اینکه سر کارش بگذارم یک نقطه دوردست توی رملها رو نشونش دادم.اما جوون ول کن نبود. من ازش سووال کردم چقدر اصرار میکنی...درحالیکه بغضش رو قورت میداد گفت: من همون بچه ای هستم که پدرم برای به دنیا اومدنش خوشحال بود و ساعت شماری میکرد. 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺🌺@alvaresinchannel