✳ فرمانده زیر کولر!
🔻 حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۴
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا @alzahra_s سروش
✳ این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده !
🔻 گفتم حاجی راستی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد؛ با مزایای فراوان! حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش میگیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش میدهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک #سنت_الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
👤 راوی: «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
❤ #حاج_قاسم_سلیمانی
@alzahraa_s ایتا @alzahra_s سروش
✳ صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود
🔻 آن چیزی که حتی نمیخواستم فکرش را بکنم گریبانمان را گرفته بود. گم شده بودیم. آقامهدی هم وقتی ایستاد تا نفسی چاق کند، همین را گفت. ماندن در دل دشمن توی آن تاریکی شب هیچ خوشایند نبود اما چاره نداشتیم. خسته و هلاک، یک گوشه خزیدیم. دمدمای صبح، آقامهدی روی یک تختهسنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای #نماز_شب قامت بست. ندیری هم آن طرفتر تکبیر گفت و مشغول شد. صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگیهای چندروزه را میدادند و نیروی تازه برای فردا میگرفتند. آن شب من هم نماز شب خواندم اما نماز من کجا و نماز این دو کجا؟ نه قیامم شباهتی به قیام ندیری داشت که از ترس خدا پاهایش به لرزه افتاده بود، نه قنوتم شبیه قنوت آقامهدی بود که از اول تا آخرش اشک بود و آه و ناله.
👤 راوی: مهدی صباغی، مسئول آموزش لشکر ۱۷ علیبنابیطالب علیهالسلام
📚 از کتاب #تنها_زیر_باران (روایت زندگی #شهید_مهدی_زینالدین )
📖 صص ۲۰۴ تا ۲۰۶
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ نمرهی بیست!
🔻 مهدی در جبر هم حرف نداشت. اینکه میگویم حرف نداشت، نه که خواهرش هستم و خواستم تعریفش را کرده باشم، شاهدم، نمرهی بیستش از امتحان جبر یازدهم است. امتحانی که نهایی بود و در سرتاسر کشور هماهنگ برگزار شد. طراحِ خوشانصاف، هرچه مسئلهی سنگین و پیچیده دستش رسیده بود، آورده بود توی برگهی امتحان. خیلیها بهزور نمرهی قبولی آوردند و خیلیها مردود شدند. تکوتوک هم توانستند بیست بگیرند، این را آموزشوپرورش اعلام کرد؛ یکیشان مهدی بود.
📚 از کتاب #تنها_زیر_باران (روایت زندگی #شهید_مهدی_زینالدین )
📖 ص ۳۹
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ راهحل سوم برای مسئلهی «خیام - پاسکال»!
🔻 با مجید در دبیرستان امیرکبیر زنجان درس میخواندیم. البته او یک سال از من بالاتر بود. اولین دفعه اسم ایشان را از آقای «خواصی» دبیر ریاضیمان شنیدم. ایشان میگفت: یک مسئلهی خیلی سختی در ریاضی هست که تاکنون یک راهحل «خیام» برای آن ارائه کرده و یک راهحل هم «پاسکال»؛ به همین دلیل به آن مسئلهی «خیام- پاسکال» میگویند. معلممان میگفت که یک دانشآموزی هم به اسم شهریاری در مدرسهی ما هست که با روش ریاضی جدید، سومین راهحل را برای آن مسئله پیدا کرده است. آن موقع گوشهای ما تیز شد که ببینیم این آدمی که جا پای خیام و پاسکال گذاشته، چه کسی است. برای ما حس جالبی بود که چنین فردی را در شهرمان داریم. رفتیم و (با او) آشنا و دوست شدیم.
📚 برگرفته از کتاب #شهید_علم؛ خاطرهی ۸
👤 به نقل از: دکتر سعید مشیری، از دوستان دوران دبیرستانِ شهید دکتر #مجید_شهریاری
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ به چه دردی میخوری؟!
🔻 سر تا پاش پر از خاک بود. باید میرفت جلسه. رفت پیش رانندهی تانکر و گفت: «اگه میشه شیلنگ را بگیرند رو سر من تا سرم را بشورم.» بعد از کلی نقزدن، شیلنگ را گرفت رو سرش. با همون یک دستش شروع کرد به شستن سرش. نقزدنهای راننده هنوز ادامه داشت. آخرش هم گفت: «آخه تو که دست نداری کی گفته بیای جبهه؟ تو به چه دردی میخوری؟» سرش را که شست، تشکر کرد و رفت.
💬 #حرف_حساب: حاج حسین که خیلی به درد امامش خورد. من چقدر به درد امامم میخورم؟
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۹۱
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ میدوید تا شیطان را از خود دور کند!
‼ «دانشجو بابایی، ساعت دو بعد از نیمهشب میدود تا شیطان را از خودش دور کند!»
📰 این جمله یکی از داغترین خبرهایی بود که بولتن خبری پایگاه «ریس» آمریکا چاپ کرده بود. عباس گفت: «چند شب پیش، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه برمیگشتند، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». گفتم: «خوابم نمیاومد؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم کردند. فهمیدم جوابم قانعکننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلی که اطرافم میگذره باعث میشه شیطان با وسوسههاش من رو به گناه بکشه. در دین ما سفارش شده این وقتها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم که تموم شد، تا چند دقیقه بهم میخندیدند. طبیعی هم بود. با ذهنیتی که اونها در مورد مسائل جنسی داشتند، نمیتونستند رفتار من رو درک کنند.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ اورکتهای دشمن را درآورید!
📌 دقایقی بعد از عملیات کربلای ۴، در هوای سرد جزیرهی امرصاص، وارد یکی از سنگرهای دشمن شدیم. تعدادی اورکت به دیوار سنگر آویزان بود. هرکدام، یکی از اورکتها را پوشیدیم و گرم شدیم. کمی بعد، #شهید_مهدی_توسن وارد شد. تا چشمش به ما افتاد، گفت: «بچهها اورکتهای دشمن را دربیاورید.» با تعجب پرسیدیم: «چرا؟ تازه کمی گرم شدیم.» باحوصله پاسخ داد: «تمام منطقه زیر آتش شدید دشمن است و هر لحظه امکان دارد کشته شویم. اگر با این اورکتها کشته شویم، جنازهی ما را همینطور توی صندوق میگذارند و به شهر میبرند. آنجا وقتی درِ صندوق را باز کردند و اورکتها را دیدند، میگویند اینها بهخاطر اورکت به جبهه رفتهاند، نه بهخاطر خدا.» اورکتها را درآوردیم و به پیشنهاد مهدی، همه را در گلولای فرو کردیم تا برای پوشیدن آنها وسوسه نشویم. آن شب تا صبح لرزیدیم.
📚 از کتاب #میهمان_بهشت
📖 ص ۴۰
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@alzahraa_s ایتا
@alzahra_s سروش
✳ ما هم سربازیم!
🔻 در عملیات مسلم بن عقیل #شهید_همت دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا میآورد. بهناچار منطقهی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلامآباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان بهدلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمیدادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راهمان نمیداد بگوید میدانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کردهاید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همهی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا میشود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما میخواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار دهها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آنها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار میکردیم شهید همت میگفت: ما هم سربازیم.
👤 راوی: سرتیپ امیر رزاقزاده؛ از همراهان و همرزمان شهید همت
📰 منبع: روزنامه جامجم ۹۹/۱۱/۰۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ لب به کمپوت نزد!
🔻 بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد. گفت: «اینها که تو بیمارستاناند، همه مثل من گرمازده شدهاند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد. گفت: «هروقت همهی بچههای لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم میخورم.»
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۸۳
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📌 پ.ن: هشتم اسفندماه سالروز شهادت حاج حسین خرازی است.
💬 حرف حساب: آری، یاران ما رفتند در حالی که ناراحت آینده بودند و شما آیندگان هوشیار باشید که شهدا ناظر بر اعمال شما هستند و مبادا کاری کنید که روی این خونها پا بگذارید، میزی که شما پشت آن نشستهاید بر دریایی از خون شهدا استوار است و شما مسئولیت سنگینی بر عهده دارید! یا حسینی باشید یا زینبی، در غیر اینصورت یزیدی هستید.
📜 فرازی از وصیتنامه #شهید_حسین_اجاقی
╭──╼━━━━━━╾──╮
💠 @alzahraa_s ایتا 💠
╰──╼━━━
✳ آره میشناسمش!
🔻 دمدمای غروب یه مرد کُرد با زنوبچهاش مونده بودند وسط یه کورهراه. من و علی ( #چیت_سازیان ) هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر. چشم علی که به قیافهی لرزان زنوبچهی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون.
پرسید: «کجا میرین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.»
ـ رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!»
علی دم گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زنوبچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من میلرزید اما توی تاریکی خندهاش رو پنهون نکرد و گفت: «آره میشناسمش؛ اینا دو سه تا از اون #کوخنشینایی هستند که #امام فرمود به تمام #کاخنشینا شرف دارند. تمام سختیای ما توی جبهه بهخاطر ایناست!»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۴۹
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
╭──╼━━━━━━╾──╮
💠 @alzahraa_s ایتا 💠
╰──╼━━━
✳️ مثل اسیران کربلا
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
╭──╼━━━━━━╾──╮
💠 @alzahraa_s ایتا 💠
╰──╼━━━