فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کشتیگیر فلسطینی بدون مربی اومده مسابقات جهانی، علیرضا دبیر (رئیس فدراسیون کشتی) هم یه مربی فرستاده که باهاش تمرین کنه👌
@Childrenofhajqasim1399
#وداع_محرم_و_صفر
❤️طلب مزد نداریم همین ما را بس
❤️اگر از مادر تو چند دعایی برسد.....
#پارت_اول_رمان_راز_درخت_کاج👇🏻🦋
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/8664
پی دی اف کتاب یادت باشد👇🏻💗
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/8599
برای تبادل یا ارسال عکس و فیلم برای کانال به آیدی زیر پیام بدید
@Sohrabizadeh
لینک ناشناس برای نظرات پیشنهادات و انتقادات شما☺️
https://harfeto.timefriend.net/16349699490641
پاسخ ناشناس ها و شروط کپی و تبادل🙃👇🏻
@TB_shorut
لینک کانالمون😍👇🏻
@Childrenofhajqasim1399
خوشحال میشیم ترک نکیند و کانال رو به دوستان و آشنایان خودتون معرفی کنید🙃🌱
#مدیر
#فرمانده😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه ربیع الاول مبارک ✨
🎈💐
#ربیع_الاول #مدیر
______♡_♡_♡_________
@Childrenofhajqasim1399
______♡_♡_♡_________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨وحشت صهیونیستها از ایران اسلامی
⭕️ دیوید مناشری، بنیانگذار مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تلآویو:
🔸اسراییل برای ایرانیها به اندازه یک گردو و یا حتی پسته است.
🔸جمعیت اسراییل نصف جمعیت تهران است، ما برای ایران هیچی نیستیم!
#ایران #مدیر #سیاسی
@Childrenofhajqasim1399
Γ🖤••*
#تلنگرانہ🌸⚡*
+یہاسـٺادداشتیم،مۍگفت:🗣
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا📚
امامزمان(؏ــج)🖇
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ🍂
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت🪐
"امامزماݩ(عج)"🌻
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ💎
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...🏃
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور❤️
انشاءالله...:))✧🌱
@Childrenofhajqasim1399
ʜᴏʙᴏᴏᴛ༉:
Γ🖤••
حاجقاسم یہجاییمیگن:
#شایدتلنگـر
حتےاگہیہدرصد،احتمال بدےڪہ:
یہنفر یہروزےبرگردھ وتوبہڪنہ
حقنداریراجبشقضاوتڪنے! 👌
#حاجقاسم
@Childrenofhajqasim1399
پشتم گرمه به تو که کوه ایمانی 🦋
پشتم گرمه به سید خراسانی😍
#رهبرانـه #آسیدعلیآقاخامنهای #مدیر
🌸|~@Childrenofhajqasim1399~|
•♥️🍀•
چنیننسلےلازمداࢪیم↓
¹بایدایماݩداشټھباشند🌙
²سوادداشتھباشند📝
³غیࢪټداشتھباشند!.. 🤞🏻
°
#آسِدعلۍ💚😇
•🌱•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
●❥@Childrenofhajqasim1399
╚══🌸🕊═════════╝
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_چهارم چهار تا دخترها چادر سرشان بودو بین من و مادرم نشسته بودند.شه
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_پنجم
میناو زینب توی اتاقهامی چرخیدندو آنجارا مثل خانه ی خدا طواف می کردند.مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود.خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود.ازیک عده پسرجوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند،انتظاری غیر از این نبود.از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان،سه روز می شستیم و تمیز می کردیم.آب داشتیم،ولی برق خانه هنوز قطع بود.همه ی ملافه ها را شستیم.در و دیوار را تمیزکردیم.خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد.طنابهاهر روز سنگین از ملافه بودند.روی اجاق گاز قابلمه ی غذا می جوشید.درختهاو گلها هر روز از آب سیراب می شدند.شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی ،در خانه ی خودم سر روی بالش گذاشتم،انگار که توی تخت پادشاهی بودم.یادخانه ی امیری و خانه باغی پر از موش ،بدنم را می لزراند.باخودم عهد که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم.
مینا ومهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند.تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند.مینا و مهری در اورژانس و بخش کار می کردندو از زخمی ها مراقبت می کردند.گاهی شبها هم که شب کار بودند،خانه نمی آمدن .من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار می کنند،نمی توانستم بگویم"حق ندارید برای خدا کار کنید."آرزوی همیشه ی من این بودکه بچه هایم متدین و با ایمان باشند؛خوب،بچه هایم همین طوربودند.همین برای من کافی بود.
زینب هم خیلی دلش می خواست با آنهابه بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر ونحیف بود.او آرام نمی نشست.هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت.جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود.یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد.زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای انجام کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه بر میگشت.گاهی وقتهاهم شهلاهمراهش به آنجا می رفت.جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت.آنهاپیاده می رفتندو پیاده برمیگشتند.زینب آن سال سوم راهنمایی بود.ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه هایم از کلاس و درس عقب مانده بودند.این موضوع خیلی مرا عذاب می داد.دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند،ولی راهی هم پیش پایم نبود.بعضی روزها برای سر زدن به مینا ومهری به شرکت نفت می رفتم.از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند،خیالم راحت بود.آنهاکارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه زدن را کم کم یاد گرفتند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
📕#حکایت_خر_و_شتر
خر و شتری دور از آبادی به
آزادی زندگی می کردند...
نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت :
رفیق ساعتی سکوت کن تا
از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم...
خرگفت: نمیتوانم، چرا که
درست همین ساعت نوبت آواز من است
و ترک عادت رنج جان دارد و
بی محابا. فریاد عرعر سر داد...
کاروانیان با خبرشدند وذهر
دو را گرفتند و به بار کشیدند
فردا به آبی عمیق رسیدند و
عبور خر از آن ناممکن شد...
پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد...
شتر تا به میانه آب رسید
شروع به تکان خوردن کرد.
خر گفت: رفیق اینچنین نکن که
اگر من افتم غرق شدنم حتمی است
شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است
و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..!
"هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد 👌
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399